یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

زندگی در کوچه ای بن بست


زندگی در کوچه ای بن بست

نگاهی به «نوروز آقای اسدی» محمد کلباسی

«نوروز آقای اسدی» محمد کلباسی را می‌توان اثری متمایز از جریان غالب داستان نویسی این سال‌ها دانست، نه فقط به این دلیل که کلباسی بازمانده نسل دیگری از داستان نویسان است، بلکه به این دلیل هم، که داستان‌های این مجموعه بر آن چیزهایی دست گذاشته‌اند که در واقع سویه غایب داستان‌های این سال‌هایند. به تصویر کشیدن روزمرگی و تخیل در مرزهایی از پیش تعیین شده، وجه مشترک داستان‌نویسی‌های سال‌های اخیر ما بوده است و تبعید داستان‌نویسی به حیطه زندگی شخصی، داستان نویسی را بدل به کنشی منفعلانه در برابر «هر آنچه هست» کرده است. به گونه‌ای که گویی، این وظیفه ادبیات است که آنچه هست را در قالبی مالوف به تصویر کشد و هیچ‌گاه پا را «بیرون» از مرزهای موجود نگذارد. در این میان کلباسی هنوز بر داستان به مثابه هنر اجتماعی تاکید دارد و این احتمالا مهم‌ترین بارزه‌ای است که داستان‌های او را متفاوت از داستان‌های این دوران می‌کند.

نوروز آقای اسدی شامل شش داستان است و در واقع تنها بخشی از مجموعه داستانی است که قرار بوده با این عنوان منتشر شود. این کتاب در آغاز ۱۵ داستان را دربرمی‌گرفته که اکنون فقط شش داستان از این مجموعه منتشر شده‌اند و حتی نام کتاب برگرفته از یکی از آن داستان‌هایی است که هم اینک در کتاب وجود ندارد. داستان‌های این مجموعه عمدتا در یک دهه اخیر نوشته شده‌اند و برخی از آنها برای انتشار بازنویسی شده‌اند. کتاب با توصیفی عجیب آغاز می‌شود: «من مرگ را می‌شناسم. مرگ را، وقتی گیاه چسب بر دیوار خانه‌ای در این بن‌بست می‌میرد. بر تنه خشک دیوار، مرگ که می‌رسد، گیاه چسب خاک می‌شود و برگ‌هایش سبک با باد می‌رود. باد سرخ آن بالا چرخ می‌زند و از تنه مرده گیاه دود بر می‌خیزد.» این جملات آغاز کتاب و در واقع شروع داستانی با نام «بازگشت آناهیتا» است. آب کوچه‌ای بن‌بست قطع شده است و ته‌مانده زندگی ته این کوچه، آخرین نفس‌ها را می‌کشد. این را انگار کسی از پشت خط تلفن به ساکنان کوچه خبر می‌دهد: «آب نیست و تلفن که زنگ می‌زند، ساکنان کوچه، گوشی را برداشته و برنداشته، می‌شنوند که صدایی از آن سوی خط می‌گوید: «جوی سیمانی کور شده است و دیگر رنگ آب نخواهد دید.» دکتری پیر که ساکن خانه آخر کوچه بن‌بست است و از قضا سال‌ها است که «خانه نشین» است، به صدایی که پشت تلفن هست (و نیست) پاسخ می‌دهد: «خبر دارید دخترم بعد از این همه سال برمی‌گردد؟» اما هیچکس پشت تلفن حرف دکتر پیر را نمی‌شنود یا جدی نمی‌گیرد؛ «مدتی است که خط تلفن قطع و وصل می‌شود.» در تماسی دیگر صدا از آمدن دختر دکتر می‌پرسد و دکتر پیر در جواب می‌گوید: «طفلک اگر بیاید از بی‌آبی و این هوای گند بیمار می‌شود.» اما واکنش پشت خط جز خنده‌ای نیست. پس دکتر گویی با خود می‌گوید: «هوا سنگین است و خشک و داغ و آلودگی حد ندارد. گوینده رادیو گفته، بیماران از خانه خارج نشوند و آنها که ناچارند از خانه خارج شوند، چتر بردارند و ماسک بزنند. کودکان بهتر است اصلا بیرون نروند...» اما باز هم ارتباط قطع شده است. در حالی که کوچه‌ها و خیابان‌های شهر بوی قیر داغ و زباله گندیده گرفته‌اند، پیرمرد با شهرداری تماس می‌گیرد و تاکید می‌کند که «آقا، من باید خانه‌ام را تمیز کنم و این خاک سیاه را، که همه جا نشسته، بشویم.» اما از آن سوی خط باز هم جز صداهایی نامفهوم و آمیخته با خنده چیز دیگری شنیده نمی‌شود، تمسخر تنها پاسخی است که دکتر دریافت می‌کند.

از این رو دکتر پیر مجبور می‌شود تا مستقیم به سراغ شهردار منطقه برود و به محض ورود به اتاق شهردار فریاد می‌زند: «چرا نمی‌خندید تا با همین عصا سرتان را خرد کنم؟» کارمندان همه پشت در اتاق جمع می‌شوند و در حالی که کسی جرات خندیدن ندارد، «فکر می‌کنند اگر فی‌الواقع پیرمرد عصا را به فرق شهردار بکوبد چه می‌شود؟» و در نهایت از هم می‌پرسند: «راستی چرا خانه دکتر پیر آب ندارد؟» در واقع فریاد و تهدید دکتر، در یک آن، همه چیز را «جدی» کرده است و وضعیت «توضیح‌ناپذیر» شده است. دست آخر در روز هفتم پس از این اتفاق، «صدای مکینه آب را ساکنان کوچه، پس از احساس بوی آب، می‌شنوند. همه چیز به رویا شبیه شده است... اهالی، ناباورانه، از خانه بیرون می‌ریزند و به خط نقره‌ای آب خیره می‌مانند. یکی می‌گوید: آری حقیقت دارد...»

پیام حیدرقزوینی