جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

واقعاً نابوکف کجایی بود


واقعاً نابوکف کجایی بود

امروزه همه می خواهند نابوکف را صاحب شوند فرانسوی ها فریفته خواست او مبتنی بر فراروی از رئالیسم , سازمان دهی زبان و معنای رمان به مثابه خط سیر هستند انگلیسی ها در او یک منتقد راست کیش اجتماعی می بینند

این مقاله ۱۰ سال پیش از مرگ ولادمیر نابوکف یعنی در نوامبر سال ۱۹۶۷ در مجله مگزین لیترر، به قلم پی یر دومرگ منتقد معروف این مجله و متخصص ادبیات روس به چاپ رسیده بود.

در کمتر از ۱۰ سال نابوکف- همچون جویس، کافکا یا بکت- به یک «نویسنده کلاسیک جهانی» بدل شد. در ۱۹۶۴ نشریه «آرک» شماره ویژه ای به او اختصاص داد؛ در ۱۹۶۷ در ایالات متحده، کشوری که همواره دانشگاهیان اش در زمینه نقد پیشاپیش همگان حرکت می کنند، سه رساله درباره او منتشر شد. «لولیتا» که نخستین بار در سال ۱۹۵۵ توسط انتشارات المپیا در پاریس به چاپ رسید احساسات همگان را برانگیخت. لولیتا هجوی بود در باب امریکا، بررسی موردی بالینی، بنایی نمادین، بازی ای لفظی، مطالعه دو همزاد یعنی هنر و تصنع؛ در این اثر همه اینها پیدا می شد. با این حال این کتاب در دورانی در ایالات متحده منتشر شد که کودک در مقام پادشاهی بود، کودک بود که سبک زندگی را به والدینش تحمیل می کرد، در یک نگاه نه تنها تبلیغات مربوط به خریدهای احتمالی کودک بود، بلکه خریدهای احتمالی والدین او را نیز دربر می گرفت. توجه امریکا همیشه به نوجوانان بوده است (مثلاً در آثار مارک تواین، هنری جیمز و سلینجر)، اما برای نخستین بار علاقه همه بر دوره پیش از بلوغ استوار شد؛ لولیتا در ۱۲ سالگی خیلی زود امتیاز پریچهرگی اش را از دست داد. از سوی دیگر نابوکف در این کتاب روابط بالقوه میان ناخودآگاه (امریکایی یا اروپایی) کودکی هرزه و ساده دل، با نامی به یک اندازه بلورین و اغواکننده، یعنی لو-لی-تا، و ناخودآگاه یک مرد (هامبرت هامبر) را متبلور ساخت، مردی که خط سیرش مانند نامش دوگانه بود و این خط سیر دوگانه او را به همراه طعمه اش در جست وجوی شبح خویش از متلی به متل دیگر آواره می کرد.

این روزها نابوکف در هتلی مجلل در «مونت رو» زندگی می کند. عمارت مدور و عظیم رو به دریاچه، سرسراهای قدیمی که صفت غالب شان سرخی سابق است، قطاری از راهروها و کیلومترها گردنه تا «مارین باد». در طبقه بالای یک آپارتمان میزهای تحریری وجود دارند که فرهنگ های لغت و واژه نامه هایی روی شان قرار گرفته اند و جاکتابی ای که هر روز صبح، پیش و پس از صرف صبحانه ای ساده، ایستاده مقابل آن چیزی می نویسد؛ ساعت یازده صورتش را اصلاح می کند، استحمامی می کند و به اتفاق همسرش «ورا» ناهار می خورد، همسری که همراهی اثربخشش او را از ناملایمات مصون می دارد؛ بعدازظهر وقتی هوا آفتابی است این مرد ۶۸ ساله به شکار پروانه می رود؛ کمتر چیزی را می شناسد که به اندازه بیرون رفتن با تور، شکار و سوار شدن بر تله سی یژ در آسمانی بی ابر و تعقیب سایه صندلی های هوایی با چشم در زیر پا لذت بخش باشد.

نابوکف همچنین از اعطای نام خود «آبی نابوکف» به یک پروانه و استفاده از این نام در «لولیتا» احساس غرور می کند و تمایل خاصی به گنجاندن صورت کاملی از مقالاتش پیرامون «پروانه شناسی» در کتاب شناسی اش دارد. با این وجود این عشق برای او به قیمت همه نوع آزاری تمام شده است؛ در «کرانه های دیگر» بلاهایی که به عنوان شکارچی پروانه بر سرش آمده بود نقل می کند که بدترین شان در امریکا اتفاق افتاده بود؛ «کشاورزان سختگیر توجه ام را به تابلوهایی جلب کردند که رویشان نوشته بود «ماهیگیری ممنوع». اتوبوس هایی که در جاده از کنارم رد شدند ناگهان دیوانه وار هو کشیدند و مسخره ام کردند؛ سگ های خواب آلود که به بینواترین ولگرد هم توجه نمی کردند، گوش شان سیخ شد و خرناسه کشان به سمتم آمدند؛ پسربچه ها با انگشت مرا به مامان های حیران شان نشان دادند؛ آنها که در تعطیلات بودند با بلندنظری پرسیدند که آیا حشرات را می گیرم تا از آنها طعمه درست کنم و یک روز صبح نزدیک سانتافه در بوته زاری که به خاطر یوکاهای بلندی که گل داده بودند روشن شده بود، مادیان بزرگ و سیاهی بیش از یک کیلومتر دنبالم کرد.»

به رغم این اتفاقات نابوکف امریکای ۱۹۴۰ را انتخاب کرد. او مسحور چشم انداز زندگی امریکایی بود. سال های اول سخت بود؛ در چهل سالگی زندگی را از نو ساختن، دنیایی را از نو آفریدن، انتخاب یک زبان بیگانه با وجود آنکه یادگیری خواندن به زبان انگلیسی را پیش از زبان روسی آغاز کرده بود. در یکی از ضمیمه های «لولیتا» توضیح می دهد؛ «مصیبت شخصی من این است که باید زبان طبیعی ، واژگان غنی روسی و آزاد از هرگونه الزام و به شکل شگفت انگیزی رام خود را با زبان انگلیسی دست و پاشکسته ای تاخت بزنم. شعبده باز محل بدون متفرعاتی مثل آینه شگفتی، پرده سیاه مخملی زمینه، رسوم و روابط تلویحی، به سهولتی جادویی این جایگزینی را انجام می دهد تا میراث ملی را مطابق خواست و میل خود تعالی بخشد.» او تعدادی حکایت در نشریات و رساله ای در مورد گوگول با نام «منحصربه فرد اما دست کم قابل احترام» منتشر کرد، در «کالج ولزلی» کلاس های آموزش زبان روسی و سپس در دانشگاه «کورن ول» «ایتاکا»، شهری کوچک با ۳۰ هزارنفر سکنه که اطرافش را تپه ها، جنگل ها، دریاچه ها و پروانه ها فراگرفته اند - منظره «آتش رنگ پریده»- کلاس های ادبیات مدرن را برگزار کرد.

در ۱۹۴۵ ملیت امریکایی اختیار کرد و امروزه با اینکه نزدیک به ۱۰ سال است که امریکا را ترک کرده این اشراف زاده روسی الاصل خود را یک وطن پرست امریکایی می داند؛ امریکا تنها کشوری است که او در آن نه تنها در میان روشنفکران، کتابدارها و پروانه ها، بلکه با همه مردم آن و حتی روزنامه فروش نبش خیابان احساس خوشبختی می کند.

در حقیقت سال های گذشته یعنی سال های تبعید (۱۹۴۰-۱۹۱۹) بسیار پر مشقت بودند؛ در ۱۹۱۹ نابوکف شوروی را به مقصد کمبریج ترک کرد و در آنجا تحصیلاتش را در رشته زبان فرانسه پی گرفت. با نگاهی به گذشته، آن سال ها به چشم او همچون چارچوب و تکیه گاه غربتی پربار جلوه می کند. او می نویسد؛ «داستان سال هایی که در انگلستان بودم، داستان تلاش هایی است که انجام دادم تا یک نویسنده روس شوم.» در همان دوران نخستین داستان های کوتاه روسی اش را نوشت. تبعید به آلمان هم بسیار رنج آور بود؛ احساس غربت جایش را به نوعی ستیزه جویی نسبت به آلمانی هایی داد که او از آنها خاطره ای شوم داشت؛ «وقتی حافظه ام را مرتب می کنم از میان خارجی هایی که در سال های بین دو جنگ با آنها آشنا شدم زنده ترین تصویر از آن دانشجوی جوان، مودب، عینکی و آرامی از دانشگاه آلمان است که فکر و ذکرش مجازات اعدام بود.» در «دون» نیز که از سال ۱۹۳۰ به صورت پاورقی در یک روزنامه روسی در پاریس چاپ می شد همین آلرژی در برلین دیده می شود، برلینی که او هرگز در آن «موسیقیدان های دوست داشتنی دوران گذشته که در رمان های تورگنیف، تابستان ها تا دیر وقت شب راسپودی شان را می نواختند، یا یک جمع کننده پروانه از نوع دوره گرد و از مد افتاده که شکارهایش را روی کلاه حصیری اش سنجاق کند» ندید.

در مورد فرانسه قضیه قدری متفاوت بود. باغی در پاریس را به خاطر می آورد، «دخترکی آرام و حدوداً ده ساله با چهره ای بی رنگ و بی حالت که در لباس های سیاه نامتناسب با فصلش که از فقر و بدبختی زار می زدند انگار از نوانخانه ای در رفته بود (دوباره که خوب نگاه کردم دو راهبه خیکی در تعقیبش بودند) و پروانه ای زنده را ناشیانه به نخی بسته بود و وروجک حشره زیبا را که اندکی عاجز شده بود و به سستی بال می زد با این افسار می گرداند (این افسار احتمالاً یکی از تولیدات فرعی کارهای ظریف با سوزن در آن نوانخانه بود).» اما او محافل روس های مهاجر را که در فرانسه باقی مانده بودند ریشخند می کرد. «زندگی در آن کلنی ها آنقدر تمام و کمال و پرشور بود که اعضای آن طبقه از «منورالذهن های» روس (این کلمه در معنایی که اینجا به کار رفته بیشتر در بردارنده ایده آلیسم اجتماعی است و چندان اعتبار اصطلاح «روشنفکران» را ندارد) نه فرصت آن را داشتند و نه نیازی حس می کردند که با بیرون حلقه شان ارتباط برقرار کنند. امروزه در دنیای جدیدی که دوستش می دارم و آموخته ام خیلی راحت در آن حس کنم که در وطن خودم هستم، وقتی که می گویم در حدود بیست سالی که در قرن گذشته در اروپای غربی به سر برده ام از میان چند آلمانی و فرانسوی ای (که اکثراً یا صاحب خانه ام بوده اند یا اهل ادب) در مجموع بیشتر از دو دوست خوب نداشته ام. برون گراها و جهان وطن ها که گاهی با آنها در مورد مسائل گذشته هم صحبت می شوم تصور می کنند که من شوخی می کنم یا آنکه مرا به ارتجاع متهم می کنند.»

پی یر دومرگ مترجم : حامد یوسف نژاد


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.