یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

تاملی در اندیشه غرب


تاملی در اندیشه غرب

شناخت اندیشه های غربی و فرهنگ غرب, اگر از زاویه پدیده شناسی و بر مبنای نقد منصفانه باشد می تواند زوایای روشن و تاریک و نقاط ضعف و قوت این اندیشه ها و فرهنگ را برای ملل شرقی روشن سازد

شناخت اندیشه های غربی و فرهنگ غرب، اگر از زاویه پدیده شناسی و بر مبنای نقد منصفانه باشد می تواند زوایای روشن و تاریک و نقاط ضعف و قوت این اندیشه ها و فرهنگ را برای ملل شرقی روشن سازد.

شرق شناسان منصف غرب با همین دیدگاه که معروف به نگاه آبژکتیو است به بررسی اندیشه ها و فرهنگ های شرقی پرداخته اند و توانسته اند از نقاط مثبت فرهنگ شرقی به نفع خود در عرصه ساختن جوامع غربی استفاده نمایند.

نویسنده کوشیده است در این باره نکاتی را مطرح نماید که اینک با هم مطلب را از نظر می گذرانیم:

● اهمیت و چگونگی شناخت غرب

پرواضح است که تحقیق و پژوهش و در نتیجه دست یازی به باورهای سیاسی، فلسفی و اجتماعی و تاریخ اندیشه غرب، مستلزم شناخت آن به مفهوم واکاوی عمیق در بنیان ها و ریشه های اعتقادی و نفوذ در تفکر و آراء فلسفی و به ویژه رسوخ در لایه های تاریخ و مدنیت غرب است.بدیهی است که این نگاه اولا می بایست با رویکرد عالمانه و البته صادقانه و به دور از تعصب همراه با تحقیر ویا تقدیس نابجا و بی مورد باشد و دوم این که این مهم به عنوان یک نیاز فراگیر اجتماعی در تمام شئون خود در نزد اذهان و افکار انسان شرقی خاصه دانش پژوهان برای شناخت صحیح از اصول و مبانی اندیشه غرب احساس شود. تا زمان که از اصول و مبانی اندیشه غرب شناخت کافی و لازم نداشته باشیم. طبیعی است که از راز فراز و فرودشان غافل می مانیم علاوه بر آن به سبب این غفلت ممکن است اندیشه های فسادانگیز پیدا و پنهان آن ها را عین صواب و یا صواب آراء آن ها را همچون فساد بدانیم. در نتیجه، این روش ما را از حقیقت شناخت باز خواهد داشت و حاصل این سکون ما را به سمت تقدیس اغراق آمیز و یا انکار مطلق و به دور از علم و انصاف پیش خواهد برد، که این هر دو از جلوه های بسیار تاریک فکر و اندیشه بشر است. این معما چیزی است که در دنیای شرق و در نزد شرقی ها هنوز به طریق علمی و منطقی حل نشده است و سایه سیاه آن همواره بر دوش انسان شرقی سنگینی می کند و به ناچار باید تاوان سخت و سنگینش را پرداخت نمود. این خلأ و نقطه ضعف مسلم و آشکار ملل شرق تبار در حالی است که بیش از چند سده است که مؤسسات پژوهشی اوریانتالیسم (شرق شناسی) به اشکال ویژه و با حمایت های بی دریغ و همه جانبه مالی و فکری دولت های اروپا و آمریکا رسماً کار تربیت و آموزش شرق شناسی را دنبال نموده اند.

ره آورد این تعلق پژوهش به ظهور مستشرقین مطرحی چون ارنست رنان، شاتوبریان، لین، گوبینو، فلوبر، ویکو و سیلوستردوساسی انجامید. سیلوسترو دوساسی مشرق شناس غربی بود که دستور زبان و ادبیات عرب را به رشته تحریر درآورد و منتخب اشعار عرب را در منظومه ای گرد آوری نمود و نیز دیگر مستشرقین غربی بودند که تاریخ علم، فلسفه، جغرافیا، هنر، فرهنگ و حتی ادبیات و فلسفه ملل شرق را نوشتند و تنها پژوهشگران شرقی با استناد به دست نوشته های آن ها توانستند وقایع و رخدادهای تاریخ خود را بازگو نموده و یا ترجمان آثار غربی ها باشند، در صورتی که شرط شناخت غرب گرته برداری و تاسی محض از مدل صرف نیست و نباید باشد. راه صحیح از درک اندیشه غرب این است که عامل و سوژه تحقیق باید خود را مستقل و آزاد از سلطه تفکر غرب ببیند و اندیشه غرب را نه به عنوان پایان و منتهای آمال و آرزوها، بلکه باید آغازی برای نقد، نفی و یا اثبات آن بداند و میان خود و عالم غرب تفاوت قائل شود و نظام اندیشه غرب را در حکم «غیر» و بیگانه تلقی نماید که این شرط اساسی در پیمایش «پدیده شناسی» برای شناخت غرب است. چنان که شرق شناسی وقتی پدید آمد که غرب خود را حاکم بلامنازع دنیا و مالک تفکر و اندیشه های آرمانی آن می پنداشت و شرط تحقق آن را نیز اعمال قدرت در حوزه تهاجم و تفاخر و برتری اندیشه خود می دانست، با همین تفکر آقای «دنیس هی» در باب شرقی شناسی و اهمیت آن نوشته است:

«شرق شناسی در حکم عقیده اروپاست و نوعی تصور جمعی است که به غرب و اروپا هویت بخشیده و یکی از جلوه های استیلا و سلطه جویی غرب است» حرف آقای دنیس هی در میان سایر مستشرقین حرف منصفانه ای است. آری! غرب، مقوله شرق شناسی را در حکم عقیده خود می داند و به همین سبب بدان اهمیت داده و در دانشگاه های معتبر خود آن را تدریس می کند. و البته که این سخن دنیس هی به انشاء دیگر عین واقعیت است که بگوییم غرب هویت خود را از شرق به «ارمغان» برده است. قبول این حقیقت نه به تاریخ و نه به مورخ و نه به هیچ انسان محقق و منصفی پوشیده نیست که این «ارمغان» و یا به عبارت صحیح تر آن این «سرقت» از فخامت و بزرگی تمدن انسان شرقی، در خلال استیلای اسلام در فاصله جنگ ها به ویژه درکش و قوس جنگ های دویست ساله صلیبی ها نصیب غرب شده است. و بخش سوم سخن دنیس هی نیز به دور از حقایق نیست که غرب صرف نظر از بعضی از پژوهشگران و مستشرقین خود که حقاً بی غرض و بدون انگیزه های سلطه جویی، انسان و فرهنگ و تمدن شرق و شرقی را مورد شناخت و تحقیق قراردادند، ولی اغلب حاکمان قدرت و عرصه سیاست نظام غرب شناخت از شرق را با انگیزه های منفعت طلبانه استعماری و با غرض های سوء و با اهداف بهره کشی از منافع و استیلای فرهنگشان انجام دادند و با شناخت ظرفیت ها، با کاستی ها و خلاء های دنیای شرق نیز به خوبی آشنا شده و نتیجه پژوهش های خود را برعلیه منافع ملل شرقی به کار بستند.

درتحقق این سلطه باید اذعان نمود که شناخت غرب از شرق علاوه بر حربه هژمونی، با شناخت آبژکتیو همراه بوده است، به این معنی که این شناخت به معنای واکاوی درعلل و اسباب همه موضوعات و پدیده های خارج از دنیای «من» بوده است و به همین سبب آن ها با خروج از مرزهای «من» به مرزهای اندیشه «ما» پرداخته و توانستند فرهنگ، تاریخ و هنر ما را متعلق علم و پژوهش خود قرار بدهند. اما شناخت ما از دنیای غرب به تعبیر آقای «گابریل مارس» شناخت اولیه و بدوی است یعنی ما درمقاطع تحصیلی خود جغرافیا و تاریخ اروپا و آمریکا را مرور می نماییم اما همین اندازه نیز که در مدارس و دانشگاه های ما تدریس می شود، اکثر قریب به اتفاق آن ها ترجمه آثار دانشمندان و مورخین غربی هاست.

● ضعف شناخت ما از غرب

بدیهی است که این گونه شناخت از غرب هیچگونه ارزش پژوهشی ندارد زیرا که روش و شیوه های تحقیق و پژوهش اقتضایش این است که پژوهنده به چیزی که پیرامون آن تحقیق می کند باید به نظر آبژکتیو (پدیده شناسی) باشد. اما به دلایل مختلف شناخت ما از مظاهر تمدن و اندیشه انسان غربی به ویژه بعد از رنسانس و عصر نوزایی و انقلاب علمی در غرب که منشاء ظهور بسیاری از تحولات جهانی شد، شناخت آبژکتیو نبوده است. از دلایل عدم این شناخت از جمله هژمونی و استیلای قدرت غربی ها در حوزه تولید و تزریق فکر واندیشه به علاوه حاکمیت دین های حکومتی و دل دادگی و سرسپردگی روشنفکر مآبان غرب زده وطنی در داخل بود که مانع از تحقق این شناخت مهم شده است.

به هر دلیل، مجال شناخت غرب از انسان های شرقی سلب شد، به طوری که ملت های شرقی مجبور شدند بسیاری از علوم پایه این میراث از دست رفته خود را از غرب به عاریه بگیرند. اگر بخواهیم از آنچه که اجمالا بدان اشاره شد نتیجه گرفته و رمز توفیق غرب را در مقوله شرق شناسی و رازناکامی انسان شرقی را درحوزه غرب شناسی خلاصه نماییم باید به دو عامل مهم یعنی به استیلای غرب درحوزه قدرت تولید و تزریق اندیشه های فلسفی و نظریه های سیاسی و اجتماعی و دوم به نگار آبژکتیو غرب به پدیده های شرق تاکید بورزیم. آنچه که ذیلاً در ادامه این نوشتار با نگاه آسیب شناسانه بدان ها اشاره خواهد شد، حاصل واثر این دو مهم در ظهور و زایش پدیده ها و تحولات سیاسی، اجتماعی، تاریخی و اندیشه بشر معاصر درسطح جهانی است.

● نوزایی دینی در غرب و سر آغاز نظریه های جدید فلسفی

درپایان قرون وسطی و با افول حاکمیت و قدرت بلامنازع اربابان کلیسا بر مقدرات جامعه غرب و همزمان با آغاز عصر رنسانس در اروپا که به ظهور جنبش اصلاح دینی به رهبری مارتین لوترو کالون انجامید، این جنبش توانست زمینه های تغییر در بینش و گرایش انسانی غربی را فراهم نماید. اصلاحات و رفرم حاصل از حاکمیت تفکر نوین و جدید عصر رنسانس موفق شد نحله های نظام نظری خود را ابتدا در آثاری نظیر: شعر، رمان و نمایشنامه به اذهان و افکار جامعه غرب تزریق نماید. این تفکر بعدها با ورود به حوزه نظریه های اجتماعی و اقتصادی که با رنگ آمیزی های سیاسی نیز همراه بود توانست با الهام از افکار سیاسی وبهره مندی از فن سیاست ماکیاولی، به آسانی کلیه شئونات فرهنگ گذشته حاکم در افکار جامعه انسان غربی را دگرگون نموده و پایه های فرهنگ و اندیشه جدید خود را مستحکم نماید.

تفکر حاکم بر عصر رسانس اقدام به نفی عبودیت و انکار اصول و قوانین بدیهی، ثابت و لایتغیر متافیزیک نمود و با اصالت بخشی به انسان موجبات شکل گیری و نضج مدنیتی گردید که نتیجه و حاصل آن تقابل و تعارض تفکر بشری با تفکر الهی شد. این دوره جدید از نظام فکری غرب جانشین مسیحیت قرون وسطی شد و همچنان که مسیحیت قرون وسطی در اشکالی پیچیده و مرموز همه توان خود را صرف گریز از دنیا می ساخت، پدیده امانیسم و انسان محوری با گریز و اجتناب تمام از دیانت و عبودیت، به دنیا و تعلقات این جهانی روی آورد. به بیانی دیگر نتیجه محتوم کلیسا تفریط جریان امانیسم در دنیاگرایی محض بود. رنه دکارت فیلسوف فرانسوی (۱۶۵۰- ۱۵۹۶) از پیشگامان و از بنیانگذاران تفکر امانیستی بود که به جایگاه خدا و دین در فلسفه پرداخت و اساس تفکر مدرن خود را در جمله کوتاه «من فکر می کنم پس هستم» بنا نهاد و این تفکر باعث گردید تا نمادهای دنیای مدرن پا به عرصه وجود بگذارند. دکارت تمام ساحت وجود بشری را در تصرف بلامنازع اصل «خودآگاهی» درآورد و با صراحت تمام هرگونه ساحت غیبی و غیرمادی عالم هستی را در قبال «خودآگاهی» بشر انکار نمود. از نظر دکارت وجود بشر از «خود» و در «خود» و متعلق به «خود» است و نه هیچ خالق و حقیقت غیربشری دیگر.

به عقیده دکارت عمر اعتقادات به وجود عقلی الهی که به اعتقاد قدما واسطه فیض میان حقیقت هستی یا خدای خالق با مخلوقات عالم می باشد به پایان رسیده. دکارت با تفکر خود بر خلاف سنت کهن فلاسفه گذشته که خالق و وجود مطلق را مبنای هستی همه موجودات می دانستند، تنها تفکر بشری را به عنوان بنیاد وجود او معرفی می نماید. دکارت ضرورت و لزوم تفکر و خودآگاهی فلسفی، به جای تعبد و بندگی در برابر اراده و مشیت الهی را به عنوان مهمترین ویژگی و نیاز عصر جدید بشر اعلام نمود.

فرانسیس بیکن نیز با اصالت دادن به جهان طبیعت و علوم تجربی و فلسفه اجتماعی در مقابله با فلسفه های مابعدالطبیعی، در صدد برآمد تا با هدف توانمند ساختن جهان غرب به عنوان تمدن عالی و مترقی بشری گام های مؤثر در حاکمیت تفکر امانیستی بردارد. و آگوست کنت به عنوان مبدع جامعه شناسی با طرح نظریه «دین انسانیت» و فیزیک اجتماعی و سوسیالوژی جامعه شناسی برای به اصطلاح مبارزه با آشفتگی و انحرافات اجتماعی و سامان بخشیدن به نظام های اجتماعی بهانه ای برای جایگزین نظام الوهیت شد و خود را پیامبر جدید انسانیت نامید. و سارتر متفکر مشهور و طرفدار مکتب اومانیسم انسان را نه تنها آزاد، بلکه بالاتر از آن «آزادی» نامید، به این مفهوم که انسان هم آزاد است و هم ملاک و میزان آزادی است، تا از این طریق تأثیر مذهب و حتی تاریخ و طبیعت را بر وجود آدمی نفی نمود.

جان لاک با اصالت دادن به احساس و تجربه در برابر تعقل و شهود فلسفی و عرفانی نوعی دیگر از نفی عبودیت و بندگی را رقم زد. و هیوم با قائل شدن به اصالت حس و انکار هر نوع جوهر و یا باطنی که بتواند به شناخت عقل و یا شهود عمیق عرفانی کمک نماید به مقابله برخاست. هگل حقیقت هستی و یا وجود را عین وجود موجودات و در نهایت بشر می پندارد و با این تحریف و مسخ بزرگ، انحطاطی بحران آفرین و محکوم به شکست را برای تفکر و تاریخ جهان غرب در عصر جدید فراهم می نماید. و مارکس به شدت منکر وجود هر نوع مفاهیم فطری و اخلاق و اصول ثابت عقلانی می شود. و نیچه این متفکر آلمانی با نفی اصالت و حتی موجودیت جهان مابعدالطبیعه و تفکر متافیزیک و با وارد آوردن تشکیک جدی به اصول ثابت عقلانی از جمله اصل علیت به نفی اعتبار و واقعیت راستین عقل در وجود آدمی مبادرت می ورزد.

● اندیشه غرب و بحران های آن

۱- بحران های تکنولوژی

اگر از تأثیر مستقیم و بلاواسطه تمدن اسلامی در رشد و شکوفایی تکنولوژی و فناوری صنعت غرب صرف نظر کنیم، بدون شک و با کمترین اغماضی باید این واقعیت را بپذیریم که غرب در یک برهه ای از تاریخ خود، موفق شد با تغییر در «نگرش» چرخه ماشین خود را به معنای عینی از جنبه های گوناگون علمی فنی و صنعتی در حد اعلای رشد و شکوفایی به مرحله اوج و درخشش چشمگیری رهنمون نماید. پیشرفت برق آسای غرب در عرصه ماشینیزم موقعی حیرت همگان را برانگیخت که در فاصله کوتاه ۲۰۰ساله از سده های ۱۵ تا ۱۷ میلادی یعنی مابین عهد نوزایی و انقلاب فکری تا شکوفایی آن در عصر انقلاب صنعتی، بسیار اعجاب انگیز بود. روند این پیشرفت در سده بیستم در زمینه های فراصنعتی به ویژه در پایان قرن و در آستانه ورود به هزاره سوم بسیار خیره کننده و خارق العاده بود. پذیرفتنی است که رشد و پیشرفت و استیلای بشر به ممکنات مادی عالم هستی نه تنها مذموم نیست بلکه در آموزه های دینی همه ادیان آسمانی و در صورت استفاده مشروع از آن قابل مدح و ستودنی نیز می باشد. زیرا بشر توانسته است از استعدادهای بالقوه و خفته در نهاد خود کمال بهره وری را داشته باشد. لذا از این روی تحولات رو به رشد انسان غربی هم در یک زمان و پروسه کوتاه، واقعه ای است در خور تحسین و انکارناپذیر، زیرا شماری از این تحولات که در سده های هفده و هجدهم جلوه گر بوده است، سبب دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی فراوانی را فراروی انسان غربی مفلوک و محصور در آتش جهل و خرافه پرستی قرار داد. با قبول همه این واقعیت ها بسیار کوته فکرانه است و سخت در اشتباه خواهیم بود که اگر بپذیریم پیشرفت غرب مرهون معنویت گریزی از بدیهی ترین تعلقات دینی و عاطفی بشر غربی بوده است. البته قبول این واقعه، در نزد انسان فارغ از عصر تاریک قرون وسطی دور از واقعیت نبوده است چراکه از آغاز عصر نوزایی و حرکت های فکری و علمی، غرب به یک باره جدایی دین از سیاست و به حاشیه کشاندن آموزه های دینی را سرلوحه آغازین حرکت اصلاح طلبانه خود قرار داد و از سوی دیگر بر طبل نوآوری و اکتشافات و اختراعات و به پشتوانه مقاصد منفعت طلبانه خود ، زمینه های مناسب را برای رشد اندیشه های علمی، تجربی و استفاده از دستاوردهای فکری و صنعتی را فراهم نمود. در نتیجه تلفیق و تلاقی دو مقوله صنعت و عقیده و حرکت همزمان و رو به جلوی این دو تا آن جا پیشرفت که دست کشیدن از دین و سنت های رایج و مرسوم دینی، برترین و کارآمدترین عامل زمینه ساز در رهایی انسان غربی از باتلاق ظلمانی و فساد قرون وسطایی مطرح گردید. اما این القای ناجوانمردانه در اذهان مردم خلاف فتوت و جوانمردی بوده است و باید دقیقاً به عکس آن توجه داشت و باید این واقعیت اثبات شده تاریخی را بپذیریم که گریز از معنویت همراه با پیشرفت های تسخیرکننده صنعتی و ماشینی غرب بلاها و فجایای وحشتناک و خانمان سوزی را متوجه ساکنان مغرب زمین نموده است. چرا که امروزه انسان های آزاده دنیا به چشم خود دیده اند که غرب با تکنولوژی و تسلیحات خیره کننده خود در سده بیستم به دلیل بی اعتبار دانستن ارزش های دینی چگونه توانسته است نطفه نامشروع خود را با تلقیح اندیشه های پوچ و انحرافی همچون اصلاح طلبی، تمددمآبی، نوگرایی و ده ها شعار عاری از حقیقت را در رحم فرهنگ های دیگر ملل تاریخ رشد بدهد. امروزه دنیای آزاد اندیشه ها، چگونه می توانند از کشتار و نسل کشی انسان های جانی صاحب تسلیحات فوق مدرن دولتمردان غرب همچون آمریکا و اسرائیل چشم پوشی نمایند. مگر از اذهان انسان غربی فراموش شده است که حاکمان زور و سلطه و بیرحم غرب در خلال دو دوره جنگ خانمان سوز خود که یکی چهار سال و یکصد روز و دیگری پنج سال و هشت ماه به طول انجامید، چگونه توانستند بیلان وحشتناکی از کشتار و ویرانی را برروی پرده تاریخ غرب به نمایش بگذارند، و مگر صحیفه تاریخ فراموش کرده است که فقط در جنگ جهانی اول ۳۸میلیون انسان غربی که بیش از یک چهارم از نیروی جوان ملل اروپا را تشکیل می داد، توسط رهبران جانی خودشان به کام مرگ فرو رفتند و دست آخر این که مگر دنیای غرب با حمایت از اسراییل غاصب با تکیه بر تکنولوژی و فناوری تسلیحات خود خون ملت های بی گناه منطقه و از جمله فلسطین را مباح نمی دانند. اگر این مفهوم بحران غرب در تکنولوژی نیست پس چیست؟ آری انسان غربی با بهره برداری از آخرین دست آوردهای الکترونیکی و میکروالکترونیکی خود زمان را از اسارت انسان و مکان خارج نمودند و به قول آنتونی گیدنز این تکنولوژی بشر غربی بود که منجر به از جا کندگی زمان از مکان شد. اما به راستی آیا همین انسان، در اسارت زمان گرفتار نشده است؟! و این بحران در تکنولوژی نیست؟

۲- بحران های اخلاقی

عصر نوگرایی یا اصلاح دینی که حاصل آن گریز از دین و معنویت و همچنین جدایی دین از زندگی و سیاست که ره آورد عصر رنسانس بود، پس از طی چهار سده و گذر از بیراهه های سکولاریسم اومانیسم، لیبرالیسم و مدرنیسم ثابت شد که مظاهر هیچ یک از ایسم های مکتبی اعتقادی و اخلاقی هرگز نمی تواند و نتوانسته است جایگزین مناسبی برای عنصر دین و گرایش های معنوی آن باشد. روند مفاسد اخلاقی ناشی از جدایی از دین در سده های اخیر به ویژه رشد فزاینده و تصاعدی آن، می رود که این تباهی را بیش از گذشته شعله ورتر نموده و در درجه نخست دامنگیر غرب شود. در اینجا با یک نگرش کوتاه به تساهل دینی و اخلاقی در ایالات متحده آمریکا متوجه اوج گیری فساد و تباهی در دهه های اخیر خواهیم شد. براساس آمار و مدارک جامعه شناسانه مربوط به سالهای ۱۹۶۰ که از سوی رابرت رینگر که یکی از نویسندگان و صاحب کتاب فروپاشی تمدن غرب می باشد آمده است: «فقط در آمریکا بطور متوسط هر ساله پنج هزار نوجوان خودکشی می کنند یعنی سیزده نفر در روز. از سال ۱۹۶۰ به این طرف تعداد خودکشی هایی که بین سنین ۱۵ تا ۲۴ انجام می پذیرد به دو برابر رسیده است و به گواه آمار، خودکشی میان نوجوانان ده تا چهارده ساله تا سال ۱۹۷۶، ۳۲% درصد از این تعداد (پنج هزار خودکشی را به خود اختصاص داده است)»

رینگر در ادامه این کتاب وضعیت فرهنگ غرب را بهتر از وضعیت روانی آن نمی بیند او می نویسد:

«بی توجهی به نوجوانان که ارمغان از هم گسستگی و گسل خانوادگی و سست انگاری ارزش های اخلاقی، تربیتی و دینی است غرب را دچار وضعیت بسیار ناگواری ساخته است. رینگر می نویسد نوجوانان در سرازیری سقوط قرار گرفته اند. برخی از آنان خود را با قتل همنوعشان ارضا می کنند. آنان در گوشه و کنار شهرها می گردند و خیلی به آسانی با بهانه های احمقانه و گاهی بدون هیچ بهانه، دست خود را به خون مردم می آلایند و این کارشان را نوعی ورزش و تفریح تلقی می کنند»

براستی و با کمال تاسف باید اذعان شود از مظاهر بسیار زشت و چندش آور حاصل از جدایی انسان غربی از خدای خویش که زمینه های بحران دهشت زای اخلاقی و هویتی را به همراه داشته است، امروز سرتاسر جهان غرب شاهد رشد چشمگیر و وحشت انگیز «نسبی گرایی» در اخلاق شده است. این دست انحطاط و بحران های اخلاقی، مگر جز در سایه تحولات فکری و فلسفه اخلاق غربی می توانست ظهور پیدا کند؟ جرمی بنتهام به عنوان سلسله جنبان روح منفعت طلبی و لذت جویی در فلسفه اخلاق غربی آشکارا معیار خوبی و بدی اعمال انسان را صرفا لذت و درد می داند. او می گوید هر عملی که لذت آور باشد از نظر اخلاقی خیر است و هر عملی که دردآور باشد از نظر اخلاقی شر است. بطوری که فلسفه «سودجویی» بنتهام در چهارمقوله مورد توجه قرار گرفته است اول سنجش و ارزش هر چیز و هر عمل براساس درجه سودمندی آن است. دوم اخلاقیات براساس جلب نفع شخصی استوار است. سوم لذت یگانه مظهر خیر و درد یگانه مظهر شر است بطوری که لذت و درد یگانه مقیاس ارزش و یگانه علت رفتار انسان محسوب می شود و چهارم می گوید اکثر مسرت متعلق به اکثر افراد است.

● پیامدهای نسبی گرایی غربی

ناگفته پیداست، در سایه چنین نظریات دانشمندان صاحب نظر در فلسفه اخلاق غربی است که باید شاهد رشد چشم گیر و وحشت انگیز «نسبی گرایی در اخلاق»، «سودگرایی به طریق سودای فساد آمیز» در سرمایه داری و «لذت گرایی در همجنس بازی» در نظام غرب باشیم. و این پدیده شوم لذت گرایی در همجنس بازی سهم بسیار مهلک و وافری در توسعه و ترویج ناهنجاری های اخلاقی و تربیتی نظام غرب داشته است. انحطاط و انحراف اخلاقی انسان به ظاهر متجدد و متمدن غرب که از رشد رو به تزایدی هم برخوردار است، اختصاص به اقشار زیرین جامعه ندارد بلکه گریبان بسیاری از متجددین و افراد تحصیل کرده جوامع غرب را همچون قارچ سمی فرا گرفته است. به عنوان نمونه، امروزه در بسیاری از دانشگاهها و موسسات عالی کشورهای صنعتی مغرب زمین، تشکل های دانشجویی هم جنس بازان به صورت رسمی فعالیت دارند و در پاره ای از این کشورها ازدواج هم جنس بازان صورت قانونی یافته است و وسایل ارتباط جمعی و دستگاههای تبلیغاتی با تمام قوا، توان خود را در توجیه و مقبول سازی آن بیش از پیش بکار می برند. استفاده گسترده از مواد مخدر، داروهای توهم زا، مشروبات الکلی میرود که بحران هویت و مشروعیت انسان غربی را با مشکلات عدیده و مرگباری مواجه نماید.

اگرچه از آغاز قرن بیستم و به ویژه در دهه های اخیر تامل ورزی فلسفی پاره ای از اندیشمندان غربی در زمینه اخلاق و بنیادهای آن، مجموعه مباحث نوینی را در حوزه فلسفه اخلاق سامان داده که به لحاظ نظری ارزشمند و قابل توجه است و اگر دولتمردان نظام حاکم به سرنوشت و مقدرات جامعه غرب به توجیه و سفارش های نظری اینگونه افراد به خصوص به اندرزهای چهره های مکتب فرانکفورت و حلقه وینی ها همچون هربرت مارکوزه، ماکس هورکهایمر، هابر ماس و ماکس وبر وقعی می گذاشتند امروز شاهد هولناکترین مظاهر فساد و تباهی در حوزه اخلاق بشر غربی نبودیم، بنابر این شایسته است که سده بیستم انسان غربی را عصر تحیر و حیرت زدگی در معرفت و اخلاق بدانیم.

نویسنده: حسین حاجی