یکشنبه, ۲۶ اسفند, ۱۴۰۳ / 16 March, 2025
مجله ویستا

از فَهم تا وَهم


از فَهم تا وَهم

شاعر عقربه های برنزی , به دنبال سیر و سلوکی عارفانه با پیروی از آثار قدما است

نسبیت زمان، حیرت، چیدن سیب، حضور، ابعاد، رویا، راز، نیلوفر، آواز گیاه رازناکی، معما، عقل، وهم، خلوت، ملکوت، تقرب، محض، ازل، فراسو، تداوم اشیا، سیرگل، راز پرندگان، صورت و معنا، ابدیت، افلاک، سرشت، مرز فصول، همای روح و...

این چند واژه و ترکیب تنها نمونه‌هایی از گستره واژگانی در حوزه‌ای معرفتی است که مخاطب در مطالعه کتاب «عقربه‌های برنزی» سروده محمود سنجری با آن مواجه می‌شود.

بسامد بالای واژه‌ها و ترکیب‌هایی که یا از اصطلاحات عرفانی و فلسفی هستند یا تداعی‌کننده آنها، در شعر‌های محمود سنجری نکته‌ای تامل‌برانگیز است که در اولین مجموعه منتشر شده او «باغ اساطیر» نیز نمایان است.این بسامد بالا حکایت از گرایش و دغدغه‌‌های متفاوت محمود سنجری در شعر نسبت به همنسلانش و بویژه جوانان دارد.

او با پشتوانه‌ای گرانسنگ از میراث فرهنگی و عرفانی این سرزمین و نیز تاملات سرشار از شور و جذبه و البته دقیق و با تامل خویش در این حوزه‌ها مخاطب را با شاعری مواجه می‌کند که دغدغه‌هایی بزرگ دارد و برای یافتن گمشده‌ها و رسیدن به پاسخ پرسش‌هایش عازم سیر و سفری دور و ناشناخته می‌شود و بیمی از ورود به سرزمین‌های نامکشوف معرفت نیز ندارد و پذیرنده خطرات احتمالی آن نیز است.

تامل در رمز و رازهای آفرینش و زندگی و مرگ که بزرگ‌ترین متفکران و عارفان را در طول تاریخ به درنگی جاودان واداشته است برای شاعر این مجموعه در حالات مختلف دستاوردهایی گاه در طول و گاه به ظاهر در عرض هم به ارمغان آورده است.

به این صورت که گاهی شاعر در هجوم این همه پرسش بی‌پاسخ و عظمت رازآلود هستی به معمایی لاینحل برمی‌خورد و ابهامی او را در سیطره خویش می‌گیرد که پناه به غزل‌هایی با ردیف‌هایی مانند «نیست، نبود، عدم» می‌برد و با زدن مهری از این واژگان در پایان هر بیت خواننده را نیز به تماشای این ابهام عظیم و عظمت رازناک فرا می‌خواند؛ عظمتی که پس از تامل و تفکر و ریاضت فراوان سالک گاه در هیات یک پری می‌آید تا رخ نماید، اما هنوز به جلوه نیامده نگاه را در حسرت یک لحظه دیدارش می‌سوزاند و به همان زوایای رازناک هستی می‌گریزد، زوایایی که نه تنها رازناکند که اصلا وجود ندارند و سالک می‌ماند و گوش سپردن به صدایی که نیست و حرکت در زمانی که نیست و دیدار طراوت جهان در وزش نسیم روحبخشی که هست و نیست و با تعبیری که شاید ورود به همان ورطه‌های خطری باشد که گفتیم شاعر پذیرنده خطر می‌شود و به این مفهوم می‌رسد که برای عرض بندگی کامل نه تنها برخاک افتاده که خود خاک شده و سجده آورده است، اما به درگاه خدایی که نیست:

هومه

علف حال مرا برد به جایی که نبو

تا مگر گوش سپارم به صدایی که نبود

می‌درخشید جهان سبزتر از روح بهار

در حریر نفس باد صبایی که نبود

پری جاذبه از اوج فرود آمده بود

که مرا برد به حالی به هوایی که نبود

در تماشای من از باور آفاق گریخت

گام برداشت در اضلاع فضایی که نبود ...

و یا با به صدا درآوردن زنگی خیامی با قافیه عدم در غزلی دیگر، به انکار آنچه به عنوان هستی در نگاهش به جلوه آمده برمی‌خیزد، البته به عدمی که اگرچه در مقابل ابهام وجود قد برافراشته است، اما خود نیز معمایی بیش نیست، شاعر تلویحا به وجود خویش معترف است و به این‌که هست و جایی را گرفته، اما چون اقناع نشده و ابهام‌ها بر نگاهش سایه انداخته‌اند جایی را که گرفته است نیز عدم می‌پندارد، آنچه شنیده، صداهایی از عدم بوده و اگر فردایی در انتظار شاعر است فردایی از عدم خواهد بود:

در تنگنای لحظه زیبایی از عدم

بیدار می‌شویم به رویایی از عدم

ما کیستیم؟ فاصله خاک و آسمان

ابهامی از وجود، معمایی از عدم

ما نقطه‌ایم، نقطه که هستیم و نیستیم

جایی گرفته‌ایم ولی جایی از عدم ...

حالا در ادامه این زنگ‌های نبود و عدم، طنین نیست بیانگر دیدگاه و تفسیر شاعر نسبت به هستی می‌شود که پی در پی در گوش مخاطب شعر می‌پیچد و تلاش می‌کند بی‌اعتباری سطح دیده‌ها و شنیده‌ها را گوشزد کند تا جایی که در نگاه مخاطب دیگر رنگی برای آنها متصور نباشد تا از این رهگذر شاید بتواند با شاعر همراه شده و سفری به ذات هستی و لایه‌های ژرف آن که راهبرد شاعر در این مجموعه است، داشته باشد. شاعر در هوایی نفس می‌کشد که نیست، به سمت صدایی می‌رود که نیست و به دنبال آشنایی می‌گردد که نیست. او نه تنها اکنون در زمان و مکانی حضور و اقامت دارد که نیست، بلکه عازم هجرت به جغرافیای دیگری هم که است برای آن وجودی متصور نیست:

پرم همچو نی از نوایی که نیست

پر از عشق این کیمیایی که نیست

چه امید بیهوده‌ای داشتم

به پرواز با بال‌هایی که نیست ...

و همین دیدگاه در سایر قالب‌ها نیز با جلوه‌ای دیگر رخ می‌نماید:

روزی، وهم و خیال گم خواهد شد

قطعیت و احتمال گم خواهد شد

روزی که زمین به هیاتی ناممکن

در جاذبه محال گم خواهد شد

پس شاعر به همان نتیجه‌ای می‌رسد که بزرگان معرفت رسیده‌اند و هر کدام با زبانی آن را بیان کرده‌اند و آنان فهم رمز و راز هستی را فراتر از اختیار و توان انسان می‌دانند، درست مانند همین سفارش به جویندگان راز از قول حافظ:

حدیث از مطرب و می‌ گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

و زبان سنجری در بیان همین دریافت این رباعی است که:

دل در سفر از خویش به جایی نرسد

در فکر پس و پیش به جایی نرسد

از فهم رسیده است تا ساحل وهم

می دانم از این بیش به جایی نرسد

و چنین است که احساس غربتی که مولانا در نی‌نامه آن را به تصویر می‌کشد تبدیل به یکی از محورهای ذهنی شعر‌ها در این مجموعه می‌شود. احساس غریبگی و غربت و گاه بیگانگی نسبت به خاک:

مرا دریاب / در سیاره‌ای دور / به گشت ماه و علف / که سال‌هاست / نه ماه می‌تابد / نه علف می‌روید / بر سطح متروک خاک

احساس غربت و بیگانگی با خاک در وجود انسان‌ها تبدیل به موضعگیری‌های متفاوتی می‌شود که با نوع نگاه آنها به هستی و اعتقادات و مرتبه وجودی آنها مرتبط است. دو نقطه روبه‌روی هم در این واکنش‌ها یکی رسیدن به یاس و ناامیدی فلسفی است که حاصل آن چیزی جز رکود و خمودگی و انفعال و در نهایت هدر رفتن انسان نیست و یکی هم موضعی است که شاعر این مجموعه براساس باور‌ها و سیر و سلوک معرفتی خود به آن رسیده است که همانا آرزوی سبکباری و کم شدن تعلق و رسیدن به ساحت عشق و پرواز است که می‌تواند آدمی را در کره خاکی به آرامش و درک صحیح از هدف آفرینش برساند، به قول خواجه راز:

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

چشم برگرفتن از زمین و نگاه به فراسوی آسمان، سبک شدن در هیات برگی سبز و شناور شدن بر امواج رودخانه تا بیکران دریا و به استقبال ناگهان رفتن و خلاصه سپردن زمام جهان به دست عاشقان و عشق پیشنهاد شاعر در این غزل است:

اوقات بی‌زمان

بیا و چشم به آفاق بیکران بسپار

زمینیان قفس را به آسمان بسپار

تمام هستی خود را به شکل برگی سبز

به رودخانه اوقات بی‌زمان بسپار

به قصد رویش نو از نهاد خاکستر

تهی زخویش در آتش درآ و جهان بسپار

حدیث گل نفس بلبلانه می‌خواهد

زمام باغ جهان را به عاشقان بسپار

از این محاق رها شو نگاه عاشق را

به سمت روشن شب‌های کهکشان بسپار

به فکر طی مقامات عشق اگر باشی

نخست می‌شنوی دل به ناگهان بسپار

اندیشیدن به مرگ و مرگ آگاهی و عوالم پس از آن، از دیگر حوزه‌های معرفتی هستند که نقش چشمگیری در مفهوم بخشیدن به زندگی انسان دارند، شاعر نه تنها با اندیشیدن به مرگ به زندگی مادی اکنون خود معنی و مفهوم می‌بخشد که نگران همین جسم خاکی و فناپذیر است که پس از مرگ به نوعی در هستی تداوم حیات داشته باشد:

بهار می‌آید / بی‌آن که بدانی / قایق‌های دوردست / رد کدام عاشق را / در ژرفنای دریا رصد می‌کنند / بهار می‌آید بر کرانه‌ها / و تو / آواز مرا به یاد / می‌آوری / در انحنای صدف / و مرا می‌یابی / در هیات ماسه‌های ابدی

و با چنین دیدگاه و معرفت و سیر و سلوکی است که شاعر عقربه‌های برنزی چون بزرگان سیر و سلوک و عرفان بالاخره منزل و مقصود را می‌یابد و به سعادت و رستگاری می‌رسد، او از دریاست و به دریا می‌رود و از بالاست و به بالا می‌رود: انالله و انا الیه راجعون

از خویش سفر کردم و تا دوست رسیدم

تا دوست که مقصود جهان اوست رسیدم

گریز از روزمرگی، عبور از سطح به شطح پدیده‌ها، سیر انفس، نگاه به فراسو، سفر در خویش و گاه گریز از خویش، ستایش خاموشی و سکوت و تامل، جستجوی بی‌امان عشق به عنوان بزرگ‌ترین پناهگاه انسان، بشارت و گاه انذار، تامل در آفرینش، وحدت وجود، نگاه خیامی و پرسشگر و بسیاری دیگر از این عناوین حوزه‌هایی هستند که از جمله دغدغه‌های محمود سنجری در مجموعه شعر عقربه‌های برنزی به حساب می‌آیند که پرداختن به همه آنها مجالی فراخ‌تر می‌طلبد.

دوست دارم حسن ختام این مرور غزلی باشد از دکتر محمدرضا شفیعی‌کدکنی که بیانگر همان آرزوی محمود سنجری در آرزوی تداوم حیات است با نگاهی برگرفته از میراث گرانسنگ معرفت اسلامی:

خطابه بدرود

چون بمیرم ـ ای نمی‌دانم که؟ باران کن مرا

در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا

خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتی‌ام

وامگیر از من، روان در روزگاران کن مرا

آب را گیرم به قدر قطره‌ای، در نیمروز

بر گیاهی، در کویری، بار و باران کن مرا

مشت خاکم را به پابوس شقایق‌ها ببر

وین چنین چشم و چراغ نو بهاران کن مرا

باد را همرزم طوفان کن که بیخ ظلم را

بر کند از خاک و باز از بی‌قراران کن مرا

زآتشم شور و شراری در دل عشاق نه

زین قبل دلگرمی انبوه یاران کن مرا

خوش ندارم، زیر سنگی، خفتن خموش

هر چه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا

مصطفی محدثی‌خراسانی

شاعر و منتقد