شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

انجمن شاعران مرده


انجمن شاعران مرده

در میان دو جنگ جهانی و در سال ۱۹۳۰ با واگذاری مدیریت مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانكفورت به ماكس هوركهایمر و با جهت گیری خاصی كه در آن ظهور می كند, مكتب فرانكفورت شهره می شود

در میان دو جنگ جهانی و در سال ۱۹۳۰ با واگذاری مدیریت مؤسسه تحقیقات اجتماعی فرانكفورت به ماكس هوركهایمر و با جهت گیری خاصی كه در آن ظهور می كند، مكتب فرانكفورت شهره می شود.

این جریان كه بیشتر با نام های دیگر همچون تئودور آدورنو، اریك فروم، والتر بنیامین، هربرت ماركوزه و آخرین بازمانده این مكتب یعنی یورگن هابرماس شناخته می شود، از ماركسیسم قرائتی ارائه می كند كه تأمل در آن برای شناخت جریان های انتقادی بعد از جنگ دوم بین الملل شرط لازم است.

از سویی دیگر این مكتب خود میراث دار جریانی است كه به صورت بارز از كانت می آغازد و با نیچه و هگل، هر كدام به نوعی گسترش می یابد و شاخه هگلی آن به ماركس منتهی شده و با اندیشه های نیچه بیشتر به امثال هایدگر می رسد. این دو فیلسوف به نوعی بر مكتب فرانكفورت تأثیرگذار بوده اند. بنابراین شناخت این جریان و شالوده و بن مایه های فكری آن نیز ممكن نیست، مگر آن كه به این فرایند نیم نگاهی داشته باشیم.

«هوركهایمر در سخنرانی افتتاحیه اش در این مركز به اهمیت طرح ریزی برنامه بینارشته ای نظام مندی در نظریه انتقادی اشاره كرد كه آمیزه ای از روش های تحقیق علمی و نظریه اجتماعی ماركسیستی باشد.» این در حالی است كه مكتب فرانكفورت متضمن دو بازنگری مهم در آرای ماركس است.

«نخست این كه، نظریه انتقادی به استقبال تحولات تازه در روانكاوی رفت، و بویژه ماركوزه و فروم در صدد ایجاد هم نهادی از آرای ماركس و فروید برآمدند (و این در فهم رویكرد آنها به صنایع فرهنگی و مسأله رسانه ها حائز اهمیت است)، دوم آن كه، هوركهایمر و ماركوزه متقاعد شدند كه پرولتاریا اكنون به جزئی از نظام سرمایه داری بدل شده و از این رو توان بالقوه خود را برای ایجاد تحولات اجتماعی انقلابی از دست داده است.»

ظاهراً آنچه جنگ خونین و بی سابقه بین الملل اول، ظهور فاشیسم و شكست جنبشها و انقلاب های كارگری و برآورده نشدن و حتی معكوس شدن هرآنچه اتوپیای ماركسیستی و دیالكتیك تاریخی و فرایند عقلانی شدن تحولات سیاسی بر پایه نیروهای عینی وعده می داد، ماركسیست های فلسفی فرانكفورت را به بازنگری و پس گرفتن ادعاهای آرمانی و كل نگرانه ماركسیسم و در نهایت به «دیالكتیك منفی» كشاند و نوعی سعه صدر در پذیرش واقعیت مدرنیته در آنها به جای گذاشت.

«دیالكتیك روشنگری» هوركهایمر و آدورنو (متن پیچیده ای كه در اوایل دهه چهل نگارش یافته) شرح مهمی از این موضوع مأیوسانه، بویژه با شكاكیت اش درباره امكان وقوع تحول اجتماعی از طریق تحقیقات علمی است.

این چنین بود كه اندیشمندان این مكتب به آنجا رسیدند كه ماركسیسم را بدون آنچه بعدها كسی همچون فرانسوا لیوتار (شارح «وضعیت پست مدرن») آن را فراروایت هایی خواند كه شانه های مدرنیسم را سنگین كرده اند، تفسیر و آرمان های انقلابی را نقد و نفی كنند (به نظر می رسد لیوتار از همین زاویه میراث دار مكتب فرانكفورت است و به نوعی می توان او را مكمل اندیشه های آنان محسوب كرد) اندیشه ورزان نئوماركسیست این مكتب توجیه زوال ماركسیسم و بازنگری در آن را از راه بازگشت به فلسفه هگل و نفی جبرگرایی تاریخی ماركسیست های ارتدكس و اكونومیست دنبال می كردند. ما در این مجال اندك قصد تشریح نگاه انتقادی مكتب فرانكفورت را به مسأله فرهنگ نداریم و واكاوی بن مایه های شناخت شناسانه این مكتب در تكوین نظرات انتقادی آنها در حوزه فرهنگ و بویژه مسأله «صنعت فرهنگی» مد نظر ماست.

ولی پیش از آن نكته ای وجود دارد كه شاید لازم باشد به آن اشاره ای داشته باشیم و آن این كه توجه همزمان آدورنو، هوركهایمر، فروم و ماركوزه به مسأله زیبایی شناسی، روانكاوی، كاركردهای ذهن و ادبیات و این قبیل موضوع ها این سؤال را یك بار دیگر به ذهن متبادر می سازد كه چرا جریان های منتقد مدرنیته و تجدد در غرب خیلی زود به ذهن گرایی و فروغلتیدن به درون می انجامند.

از نهضت رمانتیسم كه نخستین واكنش عمده و شناخته شده در مقابل عقلانیت زدگی جدید است تا نیهیلیسم و پست مدرنیسم، اگزیستانسیالیسم و امثال مكتب فرانكفورت ظهوری جز در شعر و ادبیات و گفتارهای ذهنی و فلسفی و یا شبه فلسفی نداشته اند، جریان های پست مدرن و مكاتب انتقادی در غرب روی دیگر مسأله امثال «پینك فلوید» هستند، گروهی معترض به نظام اجتماعی غرب در قالب گروه موسیقی و فیلم the wall تقریباً مانیفست این گروه محسوب می شود.

این پرسش به صورت ملموس این است كه چرا در the wall پس از آن كه سیاست و جنگ ها و نظام آموزشی و فرهنگی غرب به نقد و نفی كشیده می شود، باید گروه موسیقی تشكیل شود حتی اگر گروهی شبه نظامی تخریبگر از درون آن ظهور كند تحقق آن صرفاً در فیلم است و بیرون از آن چیزی جز گروهی موسیقایی نیست؟

چرا در فیلم «انجمن شاعران مرده» ساخته پیترویر، رابین ویلیامز در نقش معلم رمانتیست و منتقد برای نفی و نقد ساختارهای موجود جز از بیان و شعر و ایده های ذهنی و شعرهایی كه در انجمن شاعران مرده می خوانند فراتر نمی رود و اگر اندكی بر نظم پوچ انگارانه موجود تأثیر بگذارد باید اخراج شود؟

چرا اوج تحول و قهرمانی یك دانش آموز جاهل، منفعل و ساكت این است كه جلو كلاس بایستد و مشتی خزعبلات تحویل همكلاسی هایش بدهد؟ (نفی ساختار از متن و توجه به تلذذ و ذهن گرایی مضاعف این فیلم را نمونه خوبی برای توصیف و تجمیع جریان های اپیكوریسم، رمانتیسم و پساساختارگرایی معرفت شناسانه در بستر پست مدرن می كند.)

امتداد این سؤال در استفهام مكتب فرانكفورت این است كه چرا اندیشه ورزان این مكتب، آرمان های اثباتی و مأموریت تاریخی پرولتاریا را كنار می گذارند و روانكاوی فرویدی را (آنچنان كه هوركهایمر تأكید می كرد) جایگزین تحقیقات بینارشته ای می كنند؟

این سعه صدری كه در جریان انتقادی ظهور كرده از كجا آمده و جهتش چیست؟ («آدورنو» در نوشتن رساله لازم برای استخدام رسمی در دانشگاه های آلمان به عنوان «مفهوم ناخودآگاهی در نظریه استعلایی ذهن» كه خوانشی نوكانتی است از فروید، با پس زمینه تلقی ماركسیستی علاقه خود را می نمایاند و خود هوركهایمر هم بیش از روی آوردن به فلسفه در رشته روان شناسی تحصیل كرده بود.) نفی آرمان های پرولتاریایی و جبرگرایی اقتصادی و تردید در توجیه جریان تاریخی سیاست و فرهنگ بر مبنای زیرساختار اقتصادی، فرانكفورتی ها را متوجه «صنایع فرهنگی» می كند.

از نظر آدورنو و هوركهایمر بشر امروز و فردا به واسطه توسعه عقلانیت ابزاری در جامعه كه بن مایه آن گرایش شدید به تصرف و سلطه بر طبیعت (در نهایت مهمترین عنصر عالم طبیعت یعنی انسان) است، به نوعی بردگی كشیده شده كه فرهنگ و طبقه بورژوازی آن را اداره می كند. بنابراین فردیت انسان در روندی تاریخی در اشكال مختلف با زوال و فترت مواجه می شود:

▪ یكپارچه شدن آگاهی به وسیله ارتباطات هدایت شده

▪ اتمیزه شدن انسان و ناچیز شمردن كیفیت فرد در نظام اجتماعی

▪ تحول در سازمان ذهنی و ساختمان روانی انسان به دلیل اجتماعی شدن یكپارچه انسان ها

▪ تخدیر و محافظه كار كردن توده ها

«وجه بارز نوشته های فرهنگی آدورنو ستیز آنها با فرهنگ عامه (پسند) به عنوان محصولی از صنعت فرهنگسازی است. فرهنگ «توده ای» محصولی صنعتی است كه در فرایند دخل و تصرف ایدئولوژیك در امیال و نیازهای مخاطبان نقش مهمی ایفا می كند. این نكته خود مسأله مناسبات آدورنو با ماركسیسم و روانكاوی را پیش می كشد.» (در ادامه این نوشته از زاویه معرفت شناسانه به این بحث خواهیم پرداخت)

● فرانكفورتی ها و قلمرو فرهنگ و ارتباطات

«صنایع فرهنگی و فرهنگ توده» عنوان مقاله مشتركی است از آدورنو و هوركهایمر كه همراه با نظریه شبه ارتباطی هابرماس شناخته شده ترین مواضع منتسب به مكتب فرانكفورت در حوزه ارتباطات هستند. از نظر آدورنو و هوركهایمر فحوای اصطلاح «صنعت فرهنگ سازی» بر این نكته دلالت دارد كه نقد ماركسیستی از تولید كالا به طور عام می تواند (و باید) درباره كالاهای نمادین و به طور خاص، درباره كالاهایی كه «ارزش مصرفی شان» به شأن زیبایی شناسانه، سرگرم كننده و ایدئولوژیك است، به كار بسته شود.

از این رو صنعت فرهنگ سازی در واقع همانند همه دیگر صنایع سرمایه دارانه بوده است: صنایعی كه از «كار بیگانه» شده بهره می گرفتند و به دنبال منفعت بودند.

از نگاه این اندیشمندان، كالای فرهنگی مهمترین ابزار ایدئولوژیك در فرآیند نیاز و ارضای جامعه است كه نتیجه اش تخدیر اجتماعی و انفعال و نوعی اسارت جمعی و اضطرار به فرهنگ و صنعت و كالاهایی است كه صنایع فرهنگی و تبلیغات القا می كنند.

بودریار (از اندیشمندان حوزه پست مدرن) چنین وضعی را مقارن با، و تا حدودی مشروط به، حركت از اقتصاد تولید محور به سوی اقتصاد مصرف محور می داند. اقتصادی كه در آن كالا برای تأمین نیازهای از پیش موجود [نیازهای طبیعی] واقعی تولید نشده [بلكه] این نیازها فرع بر نیازهایی محسوب می شوند كه خود «در وهله نخست» از راه تبلیغات و راهبردهای بازاریابی پدید می آیند.

نگاه عمیق تر در حوزه شناخت شناسی فهم آنچه بیان شده را منوط به تبیین اساسی ترین مسأله در نسبت انتقادی غرب می كند كه از كانت می آغازد و آن، نسبت «انسان و كیهان» و یا همان «سوژه و ابژه» است.

محمد حسنی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.