شنبه, ۳۰ تیر, ۱۴۰۳ / 20 July, 2024
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
![آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است](/web/imgs/16/152/vxybw1.jpeg)
قصه زندگی من یک روز آغاز شد. روزی که هرگز به خاطر نیاوردمش! قصه زندگی تو هم یک روز آغازین داشته. تو که همنوع منی و زندگی را همزمان با من درک میکنی. او هم یقینا قصهای داشته است. قصه او هم با یک تولد آغاز شده درست مثل من و تو! خودش گفته«انا بشر مثلکم» «من انسانی مانند شما هستم».
او راستگوترین انسانی است که هستی به خود دیده، پس قطعا راست گفته است. حتما او انسانی، مانند ما بوده است. اما چرا من مثل او نیستم؟!
مانند او که دردانه عالم هستی بود و مردم«محمد» مینامیدندش!
چه چیز در تو دید خدایا که شبیه تو شد؟ برگزیده تو شد و پیامبر تو؟! اما من هیچگاه شبیه او نشدم. شبیه تو هم نیستم، خوب میدانم. من از تو فقط نامی به یدک میکشم که لایقش نشدهام؛ خلیفهالله!
اما او جانشین برحقی بود برایت! او که شب را معنا بخشید با قدر و قدر را معنا بخشید با درک و درک را معنا بخشید با صبر!
او پیامبر رحمت بود. لایق لیلهالقدر! لایق سجده ملائک، لایق نام بلندآوازه محمد! لایق نامی که معراج، شاهراهش بود و ملک به گرد دعایش نمیرسید وقتی موج موج تشنگی را سر میکشید و به دامان الله پر میکشید. اما زمینی که میشد باز سخنش همان بود«انا بشر مثلکم» «من انسانی مانند شما هستم».
آری او انسانی مانند ما بود اما... انسانی که لیلهالقدر لایق وجودش شد. انسانی که هفت آسمان، قدمگاهش شد و قرآن بر وجودش جاری گشت.
«انا انزلناه فی لیلهالقدر»...
چه مبارکسحری بود و چه فرخنده شبی. قدسیان دستافشان شدند و ملائک به چشم دیدند آنچه را خداوند وعده کرده بود:«انی اعلم ما لاتعلمون» «من چیزی میدانم که شما نمیدانید». آری ملائک هرگز نمیدانستند آنچه را که خداوند از عظمت وجود انسان میدانست و محمد(ص) شکوه و عظمت مقام انسان را به رخ ملائک کشید و عرشیان دانستند که انسان شایسته مقام خلیفهالله است. شایسته آنکه ملائک به فرمان خداوند بر او سجده کنند.
«و اذ قلنا للملائکه سجدوالادم» «به فرشتگان گفتیم بر آدم سجده کنید» امشب ملکوت به زمین پیوند خورده! امشب باری دیگر ملائک در برابر زمینیان زانو میزنند و عرشیان خضوع میکنند آن هنگام که میشنوند: «تنزلالملئکه و امروح فیها باذن ربهم» «فرشتگان و روح در آن شب به اذن پروردگارشان نازل میشوند» فرشتگان نازل میشوند تا قدر انسان را به خود او نشان دهند.
نازل میشوند تا آن لحظه که آسمان به زمین گره میخورد، تولد نور را شاهد باشند. نور متولد میشود و یک ابرانسان به قدر خود میرسد و کلام خدا در وجودش جاری میشود! «قرآن» نازل میشود.
آری او انسانی شبیه به ماست. اما ما هیچوقت شبیه او نبودهایم. او به مقامی میرسد که نامش پیوند میخورد و به عظمت کلام خدا و به تقدس وحی. او درجهای از انسانیت را برای قدسیان ترسیم میکند که برکت وجودش زمان را به زانو درمیآورد و به یک شب ارزش هزار ماه را میدهد.
او بشری است مثل ما. اما لیلهالقدر در حیرت میماند از شوق نمازش! امشب اما من هم شریک خواهم شد با او در خدایش که شریکی ندارد. در خدایی که هیچگاه مانند او نشناختمش!
امشب، شاید شب وجودم با صبح پیوند بخورد. شاید در حد ظرفیت وادرا کم پر شوم از نور و خالی شوم از ظلمت. شاید برای لحظهای لایق شوم تا بشنوم که میگویند«یخرجهم منالظلمات الیالنور» «از تاریکیها به سوی نور میروند»
خدایا من محمد نیستم. من به قدر خود نرسیدهام تا لایق لیلهالقدرت شوم. من، به قدر اشتیاقم و به قدر امیدم از شبقدر، درک کردهام. اما تو به قدر مهربانیات، به قدر عشقت و به قدر بخشندگیات سیرابم کن از دریای بیکران رحمتت یا ارحمالراحمین!
سیرابم کن تا جز، تو نجویم و جز تو حاجتی نداشته باشم تا شایسته شوم روزی همراه با خوبان درگاهت یکصدا بگویم«سلام هی حتی مطلعالفجر»
خدایا آرزویم این است اما... هربار که به دیدنت آمدم، پریشان بودم.
همچون گیسوان بید مجنون! دلی داشتم لرزان و آشفته. به دیدنت آمدم و فریاد زدم. فریادی از سر غم. فریادی که فقط تو میشنیدی و فقط تو درمانش بودی.
«دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم»
خدایا تو کاشف الکروبی، برطرف کننده غمها.
اما غم من غم سرگشتگیام بود. غم دوری از تو. اما جنس غم را نمیشناختم آن هنگام که صدایت میکردم.
نمیدانستم از چه غمگینم. نمیدانستم چرا شبهایم قدر نمیشود و مطلع الفجر را درک نمیکنم. بازهم سراغ تو آمدم. سراغ تو که همیشه آخرین پناهی! سراغ تو که درهای رحمتت را هیچگاه برروی من نبستی و دعایم را شنیدی. پس آمدم تا باز هم دعا کنم. آمدم و روی گلدسته نمناک خاک نشستم و آرام پرسیدم چرا دورم از آنچه نازل کردهای؟
گفت: آنچه من نازل کردم، تمام ملکوت و جبروتم را برایت به ارمغان آورد.
کتابم را آن شب فرستادم تا رنگ خدایی به خود بگیری. اما آن شب تو خواب بودی مثل همه شبهای دیگر!
تو خوابیدی و ندیدی که، قدر به دیدنت آمده تا قدر و منزلت خلیفه الله بودنت را به یادت بیاورد.
قدر آمده بود تا بدانی که تمام مقیاسها و قدر و اندازههای هستی به خدمت این شب درآمده اند تا شاید تو قدر بدانی این چشم روشنی پر قدر قادر را!
اما تو کجا بودی که قدر بدانی؟ سرگرم کدام بت درون بودی که ندیدی عروس آسمانها را که آمده بود تا شب زندگیت را منیر کند؟ آن عروس آمده بود تا کلام خدا را برایت به ارمغان بیاورد، شاید چشم روشنی چشم دلت شود.
اما تو غرق در جهل و نادانیات از خانه خودبینی خارج شدی و بیآنکه عروس نورانی آسمان را ببینی، پا بر قلب نازکش گذاشتی و قلب چشم روشنی خدا را زیر پا گذاشتی و گذشتی.
این قلب عروس آسمان نبود که زیر پای تو شکست. این مقام انسانی تو بود که زیر پای جهلت شکست و شکستههایش هر لحظه قسمتی از وجودت را زخمیکرد و تو زخمی و دردمند، فریاد زنان دور خودت چرخیدی و فریاد زدی:«خدایا چرا من؟»
چرا من دردمندم؟ چرا من تنهایم؟ چرا من دل شکسته ام؟ چرا همه هستی با من سرناساگازی دارد؟
خدا گفت: حالا جواب خودت را بده! چرا تو؟ چرا تو تنهایی؟ چرا تو دردمندی؟ چرا تو؟
تو که پا روی همه چیز گذاشتی و گذشتی. تو که خدا را از قلبت بیرون کردی و به جای او بتی ساختی به نام من!
تو که نشانهها را ندیدی و شنیدنیها را نشنیدی. تو که آنقدر دور شدی که دستت از دست من جدا شد. تو که رفتی و رد پای مرا هم از شنزار قلبت پاک کردی!
تو که کلام خدا را هیچ انگاشتی و به کلام غیر او دل سپردی. تو که در زبان گفتی «ایاک نستعین» و در دل چشم امید به هر کسی را داشتی غیر از او. تو که فقط روزهای غم و اندوه به یاد خدا میافتی.
باز هم میپرسی چرا من؟ باز هم بپرس. بپرس چرا من با منیتهایم حق تمام آفریدههایت را زیر پا گذاشتم؟ چرا من نام تو را قاب کردم و در طاقچه خانه ام گذاشتم اما نشانه ای از تو در وجودم نداشتم.
چرا من به نام تو سوگند خوردم و زیر عهد و پیمانم زدم. چرا من وقت نیاز با ناز آمدم. چرا من تو را با تمام عظمتت فراموش کردم و هیچ گاه به خاطر این فراموشی خودم را سرزنش نکردم؟
***
این سوالها را از خودت بپرس و ببین باز هم طلبکار خدا خواهی بود؟
باز هم او را مسوول تمام بدبختیها و مشکلاتت میدانی؟ آیا شرم نمیکنی از اینکه زین پس فقط موقع دردها و رنجهایت سراغش بروی؟ آیا خدای تو فقط مسوول رفع نیازهای توست؟ پس خودت کجای کاری؟ خودت مسوول چه هستی؟ اصلا وظیفه ای داری؟
***
پدر میگفت: در میان تمام درهای دنیا، تنها دری که هیچ وقت بسته نمیماند درگاه خداوند است...«این درگه ما درگه نومیدی نیست»
دری که لا زم نیست آن را بزنی. این در همیشه باز است. باز است و بازمیماند تا تو باز آیی.
باز آ تا ببینی که عزیز بی نیاز من در اشتیاق دیدن است. او مشتاق است و شوق اشتیاق فقط در درگاه او معنا پیدا میکند. بیا تا شب تاریک جهلت به فروغ شب قدر پیوند بخورد. بیا تا آرامش شب را درک کنی و آرمیدن در آغوش معبود را در یک شب نیلوفری تجربه کنی.
پدر گفته بود که این شب از هزار ماه برتر است. تمام عظمت آسمان و زمین در قلب این شب پنهان است. قلبش را بشکاف. گوهر پنهان شده در قلب این شب را پیدا کن.
پیدا کن تا ببینی که این شب با تمام شان و منزلتش با چشم روشنی آسمانی اش با ملا ئکه فرمانبردارش، شاخه گلی است از معبود برای تو. برای تو که ملا ئک را ندیدی و آنها را به وجودت راه ندادی. برای تو که سجده گاه ملا ئک شدی و قدر ندانستی.
امشب شب بازگشت به اصل است. شب اعتراف به دوری از معبود.
شب بی قراری...«عاشق بی قرار شو تا که قرار آیدت»
امشب به دنبال خودت بگرد. بگرد تا از میان تمام بتها خودت را بیابی.
خودت را پیدا کن و درهای وجودت را برای ملا ئک بازکن. آنهابازهم برتو سجده خواهند کرد.
قلبت را بازکن تا بازهم شایسته سجده شوی. قبلهگاهت را به خودت نشان بده تا دیگر بربتهای درون سجده نکنی. او اینجاست-کنارتو- نزدیکتر از رگ گردن- به بیراهه نرو. بازهم با نم اشک وضو بساز و به درگاهش سجده کن- آنقدر سجده کن تا ابراهیم، خلیل الله، تبر به دست، شروع به شکستن تنت کند. شاید بشنوی صدای شکستن بتهای نفسانی را تا آن هنگام که از اعماق وجودت این صدا به گوش برسد. که «اینجا ملکوت است»
آن وقت است که میتوانی فریاد بزنی «سلام هی حتی مطلع الفجر» وقتی از خود تهی شوی از او پرخواهی شد.
از او که تمام عشق است.آن وقت است که سپیده خواهد دمید و فجر طلوع خواهد کرد. آن وقت است که شب تاریک ناآگاهیات با طلوع دانایی پیوند خواهد خورد و از ویرانههای وجودت جوانههای بندگی خواهد رویید.
***
اگر از این جوانهها بالا روم، شاید صدایت را بشنوم خدایا، خوب میدانم سالهاست که صدایم میکنی و من که در حصارتن اسیر شده ام سالهاست که نمیشناسمت.
سالهاست که در خودم گم شده ام. درکسی که دیگر شبیه من نیست.
در کسی که به تاریکی جهل پناه برده.
ببین خدایا این منم و این جهلم. خوب میدانم که ناآگاهم.
خوب میدانم که جهل من نه پریشانی بیدمجنون را دارد و نه طراوت نارون را.
خدایا خوب میدانم که بازهم آمدهام. تا شاید همین یک شب برای لحظهای کوتاه قدر مرتبهام را به من نشان دهی. مرتبه والای انسان بودنم را. شاید برای لحظهای کوتاه درک کنم که بهای من چیزی به غیر از تو نیست وجودم را به چیزی غیر از تو نفروشم.
خداوندا! آمده ام آرزو کنم که روزی فرارسد که آنچنان شبیه تو شوم که هرکه با من نشیند، در من تو را ببیند.
نویسنده : مرجان حاجیحسنی
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
ویدیوهای آموزشی هفتم
مسعود پزشکیان ایران دولت چهاردهم پزشکیان دولت محمدجواد ظریف رئیس جمهور انتخابات انتخابات ریاست جمهوری ظریف مجلس شورای اسلامی سعید جلیلی
تب دنگی تهران هواشناسی پشه آئدس سازمان هواشناسی شهرداری تهران وزارت بهداشت گرمای هوا قتل پلیس گرما شهر تهران
واردات خودرو دولت سیزدهم خودرو برق قیمت خودرو قیمت دلار مایکروسافت حقوق بازنشستگان قیمت طلا بازار خودرو بازنشستگان مسکن
عاشورا تلویزیون فضای مجازی محرم سینمای ایران دفاع مقدس امام حسین (ع) عزاداری امام حسین سینما موسیقی فیلم
فناوری اختلال جهانی
رژیم صهیونیستی دونالد ترامپ غزه اسرائیل فلسطین یمن آمریکا روسیه ترامپ جو بایدن چین جنگ غزه
فوتبال پرسپولیس استقلال نقل و انتقالات باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال لیگ برتر ایران نقل و انتقالات لیگ برتر لیگ برتر تراکتور علیرضا بیرانوند سپاهان
اینترنت همراه اول هوش مصنوعی ناسا ویندوز موبایل سامسونگ گوگل مریخ تبلیغات عیسی زارع پور فیلترینگ
افسردگی پوست کاهش وزن آلزایمر سیب زمینی