دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

روایت بدون داستان


روایت بدون داستان

نگاهی به نمایشنامه پیراهن هزار یوسف , نوشته علیرضا حنیفی

"پیراهن هزار یوسف" چهارمین نمایشنامه ای است که در کتاب مجموعه نمایشنامه های دفاع مقدس از "ادبیات داستانی ۳" به قلم علیرضا حنیفی به چاپ رسیده و اتفاقا جزء آن دسته از آثار حنیفی است که اجراهای کمتری از آن نیز تا کنون بر روی صحنه رفته است.

"علیرضا حنیفی" در این نمایشنامه فضای کاملاً متفاومت و غریب یک آلونک در یک شهربازی را برای داستانش انتخاب کرده، که خانه شخصیتهای داستان اوست. "ممد" که یک جانباز شیمیایی با بدنی پر از ترکش و زخم است، سالها پس از جنگ در یک شهربازی مسئول چرخ و فلک است و همراه با همسرش "سهله" در این آلونک زندگی می کند.

در ابتدای نمایشنامه فضای غریب و چند گفتگوی ابتدایی تصور روایت یک داستان متفاوت در فضایی دیگر گونه را به ذهن متبادر می سازد؛ اما درست برخلاف این تصور "علیرضا حنیفی" نه تنها هیچ استفاده تازه و متفاوتی از فضا و مکان دیگرگونه اش نمی کند، بلکه حتی روایت و داستانی سطحی و بسیار تکراری را در آن مورد پرداخت قرار می دهد. در واقع تنها استفاده ای که او از این فضا – شهربازی – می کند، اول؛ تقابل جنگ و جدیت و خطرات آن با امروز پر از بازی و خنده دار- به نظر نویسنده- است و دوم؛ استفاده طعنه آمیز و نمادین از ابزاری مثل چرخ و فلک که امروز ممد به جای "آرپی جی" مسئول آن شده، است.

در چند صفحه اول نمایشنامه حنیفی مخاطب با هیچ اتفاق و رویدادی مواجه نیست؛ تنها چیزی که در مدت زمان طولانی ابتدای داستان روی می دهد روایت گفتاری نارضایتی "ممد" از شرایط اش است و اینکه او اصلا دوست ندارد "ممد فان فاری" باشد و چرخ و فلک بچرخاند.

در این ابتدای طولانی قهرمان مدام غر می زند، ناسزا می گوید و دلتنگی اش برای جبهه و جنگ را با سروصدا و داد و بیداد و بد و بی راه بر سر همسرش نشان می دهد. دلتنگی "ممد" برای جبهه و بچه های خط تنها چیزی است که در کنار اصرارهای بی دلیل همسر او و بیماری خودش در صفحات اول نمایشنامه بدنبال هم در تکراری بیهوده دنبال می شود و تازه در ادامه این تکرارها تنها خلاقیتی که نویسنده به کار برده، آوردن وقایع و خاطرات و گفتارهای جنگ به زندگی امروز است. شگردی که حتی تنها نقطه ممکن ارتباط مناسب مخاطب با رویدادهای نمایشی – زندگی واقعی آدمها- را هم قطع می کند:

-ممد: سهله، بعضی وقتا آدم از تنهایی می شه اون تک تیراندازی که پشت تیربار تیر تراشش کردن و انگشتش روی ماشه قفل شده. هی دلش می خواد که حرف بزنه، حرف بزنه. دیگه غریبه و آشنا براش فرق نمی کنه... حالیته!

تازه بدتر از این آنجاست که زن و شوهر داستان در آلونک کوچک شهربازی بی سیم بدست می گیرند و فرمان نخود ریختن و گزارش مین گذاری و ... می دهند. این شگرد همان کاستی است که خاطرات و شعارهای تکراری را وارد زندگی امروز آدمها می کند و جای اندک خلاقیت ها و جذابیتهای احتمالی را هم در مورد پرداخت و ادامه نگارش درست و دراماتیک داستان نمایشنامه می گیرد و آن را به ورطه تکرار می کشاند.

نخستین چالشهای ضعیفی که حنیفی تقریبا از اواسط داستان و با ورود صاحبکار به آلونک وارد جریان روایت می کند، کج خلقی های مفرط "ممد" و صحبت او درباره احتمال وجود نداشتن فردا و رفتن است:

-صاحبکار: فردا تکلیفم رو با شما روشن می کنم.

-ممد: اگر فردایی باشه.

از اینجا، حرف از رفتن و بی حوصلگی "ممد" برای ادامه دادن به زندگی و از این دست موضوعات ضعیف و کم ارزش هستند که ممکن است تا اندازه ای کنجکاوی مخاطب را بر انگیزند و او را برای دنبال کردن ادامه ماجراها ترغیب کنند. به جز این، اصلا "پیراهن هزار یوسف" حتی داستانی برای درگیرسازی مخاطب با رویدادهایش ندارد، چه رسد به پرداخت چالش های دراماتیک و کشمکش و تعلیق تئاتری و ....

"علیرضا حنیفی"، در "پیراهن هزار یوسف" بر خلاف دیگر آثارش ، به شدت گرایش به تقدس گرایی و دوری از واقعیت و باورپذیری دارد و قهرمانش مثل یک فرشته در بند زمین مدام شعر می سراید، شعار می دهد و زیاده روی می کند؛ بدتر از همه اینکه "ممد" در میان حرفهایش بدون هیچ دلیلی از زندگی گریزان است و برای این شعارهای تکراری مدام بهانه می گیرد و از مرگ به عنوان یک راه گریز صحبت می کند:

-ممد: فکر می کنی دست خودم بود. اون بی معرفت عراقی که بالا سرم رسید، گفت: .... ولش کن خودش مرده... نه من نمرده ام، من زنده ام، من دارم نفس می کشم! ... سهله من برای چی زنده ام؟ ها؟

"علیرضا حنیفی"، با دیالوگهایی از این دست که در آن قهرمان سرباز عراقی را به خاطر نکشتن او ، بی معرفت لقب می دهد تقدس گرایی را بیش از اندازه در کارش پرورش داده و در عوض از واقعیت و واقع گرایی و منطق باورپذیری کار و البته شخصیتهای داستانش کاسته است. بدین ترتیب قهرمان نمایشنامه او به جای یک انسان، بیشتر فرشته ای باورناپذیر است که انگار او را در زمین غل و زنجیر کرده اند و بدون هیچ دلیلی- مسلما همه رزمندگان برای شهادت و رسیدن به این فضیلت دلیلی داشته اند – می خواهد به آسمان پرواز کند.

"علیرضا حنیفی"، صرفنظر از همه این روایت پردازی های ضعیف تا اواخر نمایشنامه ، یکباره با تغییری ناگهانی سهله را در لباس بازی در مقام "درویش"- از همرزمان ممد- قرار می دهد و تازه از اینجا، داستانی دیگر را با چند دیالوگ طولانی شروع می کند و آن را به سرعت هم تمام می کند.

تبدیل شدن "سهله" به شخصیتی دیگر و آمدن خاطرات و قول و قرارهای جبهه و خانه و پیش کشیدن یکباره ماجرای چفیه ها- پیراهنهای یوسف و .... همه و همه موضوعات و ابزارهایی هستند که نویسنده ناگهان در پایان نمایشنامه آنها را وارد داستانش می کند و با کشتن قهرمان، همانطور که خودش آن را به صاحبکار هشدار داده بود، همه چیز را تمام می کند. بدین ترتیب داستان نمایشنامه "پیراهن هزار یوسف" شروع نشده پایان می پذیرد.