چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
تصمیم پدربزرگ
مادرم گفته بود بعدازظهر در خانه اعظم خانم را بزن من مهین بانو را میفرستم در را باز کند تا تو او را ببینی. ساعت سه بعدازظهر رفتم دم در خانه اعظم خانم. چه عرقی میریختم! نمیدانم از گرمای هوا بود یا از فرط خجالت. مزه شور عرقم را حس میکردم. دستم میلرزید. میدانستم شوهر اعظمخانم در خانه نیست اما باز هم دلم شور میزد. خیلی این پا و آن پا کردم و بالاخره در زدم. چند لحظه بعد یک دختربچه ریزنقش که چادر گلدار به سر داشت در را گشود. مثل کسی که کمخونی داشته باشد رنگ صورتش پریده بود. با لکنت گفتم: سلام! مادرم اینجاست؟
- بله، الان صداش میزنم.
سپس با عجله به داخل رفت و در را بست. دقایقی بعد مادر از خانه آنها بیرون آمد. او به محض دیدنم پرسید: دیدیش؟ چهطور بود؟
باشرم جواب دادم: نه ندیدمش، یه بچه درو باز کرد.
مادر خندید: ماشاءا... سیزده سالشه، بچه که نیست.
با ناباوری پرسیدم: یعنی مهین بانو که میگفتین همون دختر بچهایه که در و باز کرد؟!
- دختربچه کجا بود؟ یه خورده ریز است ولی مثل پنجه آفتاب میمونه.
- اون خیلی کوچیکه.
- توقع داشتی یه پیر دختر برات پیدا کنم. زن هر چی کم سنتر باشه بهتره. هر جوری بخوای بارش مییاری. اصلا مگه خودت چند سالته؟!
- باشه، بالاخره من بیست و دو سالمه. اون دختره نه سال از من کوچکتره.
- وقتی من زن پدرت شدم دوازده سالم بیشتر نبود. اینجوری بهتره...
و هر چه گفتم مادر یک جوابی در آستین داشت. روز بله بران، خالهام با دیدن مهین بانو با صدای بلند، طوری که من بشنوم گفت: به به، چه عروس خوشگل و کوچولویی.
از این تمجید هیچ خوشم نیامد. با خودم فکر کردم آنها عقل ندارند. آخر این الف بچه چطور میتواند آشپزی کند یا رخت بشورد. حالا مادر من فکرش اشتباه بود و اینکار را کرد. پدر و مادر این دختر چرا زیر بار رفتند. به هر حال چارهای نبود. مهین بانو رسما نامزد من شد و تا آمدیم بفهمیم دنیا دست چه کسی است ما را سر سفره عقد نشاندند. بعد هم عروسی. روز اولی که با همسرم زیر یک سقف زندگی کردیم، وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم او هنوز خوابست. ترسیدم اگر صبح زود بیدارش کنم رشدش مختل شود بنابراین بدون خوردن صبحانه به سر کار رفتم. ظهر به خانه بازگشتم مهینبانو به سرعت سفره ناهار را گشود.
غذایش چندان تعریفی نداشت و بدتر از آن اینکه دست راستش را به شدت سوزانده بود پرسیدم: دستت چی شده؟
- آب برنج ریخت روی دستم.
- کرم زدی؟
- نه، یه کم سیبزمینی خام گذاشتم روش.
آنقدر ضعیف بود که میترسیدم کاری را از او بخواهم بیشتر کارها را خودم انجام میدادم. لباسهایم را توی حمام میشستم و روزهای تعطیل تمام خانه را نظافت میکردم تا او کمتر خسته شود.
سه ماه پس از ازدواجمان وقتی خبر باردار شدن مهینبانو را شنیدم چنان یکه خوردم که گویا خبر بیماری لاعلاجی را به من داده بودند. به مادرم گفتم: مهینبانو خیلی ضعیفه میترسم از این زایمان جون سالم بدر نبره.
مادر جواب داد: بالاخره هر زنی باید بچهدار بشه. منم وقتی چهارده سالم بود اولین بچمو دنیا آوردم.
نمیدانم چرا مادرم مدام مهینبانو را با خودش مقایسه میکرد. در حالی که او زن قوی بود و گمان نمیکنم حتی در چهارده سالگی هم به اندازه همسرم ضعیف و ریزاندام بوده باشد.
روزی را که او در حال وضع حمل بود هرگز فراموش نخواهم کرد ولولهای بر پا بود. زنها توی سرشان میزدند. قابله نمیتوانست بچه را به دنیا بیاورد. ناگهان مادر مهینبانو با چهرهای برآشفته بیرون آمد. با التماس به من گفت: پاشو برو پشت بوم اذان بده. بچم داره از دست میره.
نفهمیدم چگونه خودم را به پشتبام رساندم. بعد از چهارمین ا...اکبر من صدای گریه بچه در فضای خانه طنین انداخت. همانجا سجده شکر به جا آوردم. همسرم از یک زایمان بسیار سخت جان سالم بدر برد. فرزند ما که دختر بود کوچک و کموزن به دنیا آمد همسرم نیز به قدری ضعیف شده بود که قدرت نگهداری از او را نداشت. حتی نمیتوانست به بچه شیر بدهد و آرزو تمام شب را گریه میکرد. عاقبت او را به نزد پزشک بردیم. دکتر به محض دیدن آرزو گفت: این بچه گرسنه است. به خاطر همین بیقراری میکنه. باید براش شیرخشک تهیه کنید.
در آن زمان مردم زیاد شیرخشک استفاده نمیکردند . ما اصلا نمیدانستیم آن را باید از کجا بخریم. دکتر نشانی مغازهای را که میتوانستیم از آنجا شیرخشک بخریم به ما داد. به خانه بازگشتیم. مادرم وقتی شنید دکتر گفته است باید برای بچه شیرخشک بخریم پشت چشمی نازک کرد و گفت: واه! مگه میشه یه زن نتونه به بچه خودش شیر بده. اینا همش ادا اطواره. مگه ما چند سالمون بود که بچهدار شدیم. من به همه بچههام خودم شیر دادم. نتوانستم در برابر او کوتاه بیایم. بنابراین گفتم: شاید شما تو چهارده سالگی پهلوون بودید. آخه به این زن بیچاره نگاه کن. یه مشت پوست و استخونه. چطوری میتونه یه بچه رو سیر کنه. هر کاری دلتون خواست با زندگی من کردید. ولی دیگه نمیذارم. همین فردا میرم براش شیر خشک میخرم.
مادرم که حسابی بهش برخورده بود پرسید من با زندگی تو چکارکردم؟
- چقدر به شما گفتم زن کم سن و سال نمیخوام. آخرش کار خودتونو کردید. حالامن هیچی، اون بنده خدا میدونی چقدر داره عذاب میکشه. مهینبانو یکی رو میخواد مواظب خودش باشه. حالا این بچهام شده وبال گردنش.
مادر جواب داد: فکر کردی اگه ما مهین بانو رو برای تو نمیگرفتیم به این زودیا شوهر نمیکرد؟! نه جونم، کسی که بخواد دخترشو شوهر بده بالاخره میده. حالا تو نه یکی دیگه. تازه خیلی شانس آورده که گیر مرد دلسوزی مثل تو افتاده. اگه یه شوهر بیخیال نصیبش میشد چی؟
این حرف مادر چشمان مرا بر روی حقیقت باز کرد. حق با او بود. این خانواده دختر هستند که باید از ازدواج زودهنگام دخترشان جلوگیری کنند. اگر آنها تمایل نشان نمیدادند این وصلت انجام نمیشد. همان وقت با خودم عهد بستم دخترم را قبل از سن سی سالگی شوهر ندهم. ابتدا همه به این تصمیم من میخندیدند و میگفتند: مگه میشه آدم دخترشو تا سی سالگی شوهر نده؟! در آن زمان اغلب دخترها قبل از رسیدن به سن هیجده سالگی به خانه بخت میرفتند به همین خاطر این کار بسیار بعید به نظر میرسید.
دومین فرزند ما وقتی همسرم بیست ساله شد به دنیا آمد. در زمان تولد آزاده ما به هیچوجه مشکلاتی را که در زمان به دنیا آمدن آرزو تجربه کردیم، نداشتیم.
آفتاب سومین دختر ما پنج سال بعد متولد شد. من به وضوح میدیدم که مهینبانو در هنگام تولد او بسیار راحتتر و با کفایتتر از زمانیست که فرزند اولمان به دنیا آمد. بنابراین این فکر که هر چه یک دختر دیرتر وارد زندگی زناشویی شود به نفع اوست درمن تقویت شد. دخترها بزرگ و بزرگتر میشدند و من بیش از هر چیزی آنها را به ادامه تحصیل تشویق میکردم. بالاخره آرزو دیپلم گرفت. در همین وقت خیل خواستگاران به سمت خانه ما سرازیر شدند من با قاطعیت به همه آنها جواب منفی داده و گفتم: دخترم میخواد درس بخونه!
همسرم به اینکار من اعتراض کرد. در برابر او نیز ایستادم و گفتم: مگه یادت نیست ما چقدر سختی کشیدیم؟ من میخوام دخترامو وقتی شوهربدم که مطمئن باشم کاملا عاقل شدند و به راحتی از پس زندگی برمیان.
آرزو وارد دانشگاه شد. در آن زمان کمتر دختری به دانشگاه میرفت. حرف و حدیث پشت سر ما زیاد بود ولی من هیچ اهمیتی نمیدادم. آرزو از رشته تربیت معلم فارغالتحصیل شد و برای شروع کار او را به یکی از شهرستانهای دور افتاده فرستادند. با رفتنش مخالفتی نکردم.زیرا بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی. آزاده را نیز به دانشگاه فرستادم. آرزو که بیش از دیگر دخترانم به اعتقادات من احترام میگذاشت، دقیقا در سن سی سالگی نامهای برایم نوشت و در آن نامه توضیح داد، اینک که به سن موردنظر من رسیده مرد ایدهآلش را نیز پیدا کرده و میخواهد با او ازدواج کند.
به او جواب دادم: حالا تو دیگر بچه نیستی و میتوانی برای آیندهات تصمیم بگیری. اگر تو آن مرد را برای همسری خودت انتخاب کردی من نیز کاملا موافق هستم. امیدوارم خوشبخت بشی.
من در ازدواج دختر اولم کوچکترین دخالتی نکردم. او با یک پزشک ازدواج کرد و خوشبخت شد. اما در مورد آزاده وضع کمی فرق کرد. او سن سی و حتی سی و پنج سالگی را هم پشت سر گذاشت اما حرفی از ازدواج نمیزد. در واقع او خواستگاری نداشت که بخواهد در مورد آنها چیزی بگوید. مادرش نگران او بود ولی من به این چیزها اهمیتی نمیدادم. از نظر من او دختر تحصیلکردهای بود و شغل خوبی هم داشت و حتی اگر هرگز ازدواج نمیکرد میتوانست از پس زندگی خودش بربیاید.
آفتاب، دختر سومم در رشته پزشکی موفق به ادامه تحصیل شد... او پس از اتمام درسش در بیمارستان مشغول به کار شد. او در سن بیست و نه سالگی با یک جراح آشنا شد و تصمیم به ازدواج گرفتند.اینبار کمی کوتاه آمدم و به او اجازه دادم در همان سن به خانه بخت برود.
آزاده هنوز مجرد بود. میدانستم بالاخره او هم سر و سامان میگیرد. مادرش به خاطر او مرا سرزنش میکرد. کمی تندخو و بهانهگیر شده بود. من این خصوصیات آزاده را اقتضای شغلش میدانستم زیرا یک مدیر مدرسه میبایست جدی و خشن باشد. عاقبت آزاده در سن سی و هفت سالگی با یک دبیر ازدواج کرد. وقتی همه موفقیت دختران مرا به چشم دیدند متوجه شدند فکرم زیاد هم بد نبود. کمکم این سن برای ازدواج در فامیل ما مرسوم شد.
اینها را پدربزرگم وقتی از او پرسیدم چرا شما با ازدواج زیر سی سال مخالف هستید؟ برایم گفت. او فکر میکند بهترین و انسانیترین قانون جهان را وضع کرده است. اما مادر من یعنی همان آزاده طور دیگری میاندیشد.
او میگوید: در سن بیست و هفت سالگی به مردی علاقمند شدم که بسیار خوب و فهمیده بود. من از صمیم قلبم او را دوست داشتم. اما وقتی آن مرد از من تقاضای ازدواج کرد حتی ترسیدم مسئله را با پدرم در میان بگذارم. زیرا از قبل میدانستم که او مخالفت خواهد کرد. قانون نانوشته و عجیب و غریب پدرم را میدانستم. بنابراین فقط به خاطر پدرم به او جواب منفی دادم. مدتی بعد آن مرد با دختر دیگری ازدواج کرد. بالاخره من سی ساله شدم. اما هنوز حسرت ازدواج با مرد مورد علاقهام را در دل داشتم. دیگر نمیتوانستم کس دیگری را دوست بدارم. من بین سی سالگی تا سی و هفت سالگی بدترین روزهای عمرم را سپری کردم. به هیچ مردی روی خوش نشان نمیدادم. انگار میخواستم از خودم و از پدرم انتقام بگیرم. آن سالها برایم سالهای کار بود و تنهایی و حسرت. از خودم، پدرم و از زندگی متنفر بودم ولی هیچگاه این موضوع را به رویش نیاوردم. او هم نفهمید با قلب من چه کرده است.
تا اینکه با پدر تو آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. امروز زندگیم بد نیست اما با این حال هنوز نتوانستهام پدرم را ببخشم.
وقتی حرفهای پدربزرگ و مادرم را شنیدم متوجه شدم که ما همیشه دچار افراط یا تفریط هستیم. درست است که مادربزرگم نباید در سن سیزده سالگی ازدواج میکرد اما این دلیل نمیشد که مادر من در سن بیست و هفت سالگی نتواند با مرد مورد علاقهاش ازدواج کند.
اکنون در فامیل ما رسم است که دخترها قبل از سن سی سالگی به خانه بخت نمیروند. اما من با اینکه فقط بیست و چهار سال دارم میخواهم با فردی که عاشقش هستم ازدواج کنم. این را به مادر هم گفتهام و میدانم از من حمایت خواهد کرد. من به این رسم کذایی که پدربزرگم بدون فکر آن را باب کرده است هیچ اهمیتی نمیدهم. حتی اهمیت نمیدهم که زنان فامیل با یک دست بر پشت دست دیگرشان بزنند و بگویند: واه! ستایش چقدر زود شوهر کرد. ترسید قحطیش بیاد؟!
فاطمه سمیعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست