شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
آخرین کورسوی شرم و حیا
یک وضعیت بیمارگونه ذهنی، بسان هر وضعیت دیگری، برای تثبیت خویش باید شرایط بازتولید و استمرار خود را مهیا سازد. یکی از راههای این امر، حجاب کشیدن بر سویه جمعی، عینی بیماری و حصر آن در سرحدات زندگی خصوصی و فردی است. این ترفند، مبلغ سازگاری اجتماعی همراه با حفظ ظاهری سلامت ذهنی در متن ویرانههای یک جهان هولناک و علیل است. انواع روان درمانیها از روانشناسی و روانپزشکی تا روانکاوی، امروزه در هیات آپاراتوسهای اشاعه ایدئولوژی مزبور عمل میکنند. بدیهی است که آن چیزی که نقد این گفتارهای روان درمانی را ضرورت میبخشد، نه سویه درمانی آنها بلکه بدل شدن آنها به گفتاری همگانی و نیز بازنماییشان از موضوعات در قالب نهادها و دستگاههایی است که ایدئولوژی اطاعت را تبلیغ میکنند. این دستگاهها، میکوشند با روانشناختی کردن هر چه بیشتر جامعه و با برگرداندن جملگی تضادهای اجتماع به ریشههای روانشناسانه، تعارضهای موجود را به صورتی کاذب رفع و رجوع کنند. موسس روانکاوی نخستین کسی بود که این داعیه را رسوا کرد. فروید با تاکید بر جنبه ماتریالیستی و بیولوژیکی روانکاوی و نیز مطرح کردن مفهوم ناخودآگاه و رانهمرگ، گفتاری را بنیان گذاشت که همواره بر سویه تاریک و حذفناشدنی حیات بشری اشاره دارد. میشل فوکو (فوکو ۱۳۸۱) با نشاندادن روال شکلگیری روانکاوی و نهادهای وابسته به آن، میزان وابستگی جهان بیرون و عقلانیت بیمار آن به این دم و دستگاه را نشان میدهد. آنچه در نقد فوکو برجسته است و قرابت زیادی با نقد آدورنو دارد، بدبینی نسبت به ادعاهای روانکاوی و دیگر اشکال رواندرمانی است. رویکرد آدورنو به روانکاوی همان رویکردی است که او به پروژه «روشنگری»دارد؛ عقلانیت روشنگری بالذات توتالیتر اما همین عقلانیت دارای تنشهایی است که آن را از خود فراتر میبرد. از این رو آنچه به روانکاوی سویهای انتقادی بخشید توجه به آنتاگونیسم جامعه و درونیکردن آنها بود، بدون اینکه مستقیما و بیواسطه و به شکلی ایدئولوژیک بدان اشاره کند. رابطه دیالکتیکی روانکاوی با جامعه درواقع بیش از هر عامل دیگری، مدیون بصیرت فروید بود. کمتوجهبودن او به خانواده، بهمثابه عاملی تعیینکننده در اجتماع که خشم فروم را برانگیخت، دقیقا آنگونه که ماکس هورکهایمر اشاره میکند، مبین زوال خانوادگی طبقه متوسط است؛ پررنگشدن رانه مرگ در کارهای واپسین فروید حاکی از جنون جمعی و ویرانگری بود که اروپا را فراگرفته بود. از این حیث، حمله «نظریه انتقادی» معطوف بود به سرکوب تنشهای درونی روانکاوی که پیروان تجدیدنظر طلب فروید، سرلوحه کار خویش قرار دادند که فیالواقع چیزی نبود جز همسانی روانکاوی با نظام سلطه.
آنچه باید مد نظر قرار گیرد، «خویشاوندی شبکهمند» گفتارهای رواندرمانی است با دستگاههای سلطه، و تبدیلشدنشان به ابزار کمکی سیستم کیفری. هیچ متفکری، انضمامیتر از میشل فوکو، این خویشاوندی را تبارشناسی نکرده است. ما میکوشیم با استناد به عقاید او و برخی دیگر از متفکران، پیشتاریخ پیدایش علوم رواندرمانی یا بهعبارتی دیگر آن انباشت اولیهای که امکان زایش علوم مذکور را فراهم آورد، بهصورتی موجز بررسی کنیم. این امر ما را لاجرم به فراسوی مرزهای گفتار رواندرمانی میبرد، زیرا به تأسی از مارکس باید گفت که برای فهم راز انباشت اولیه باید انباشتی مقدم بر انباشت درونگفتاری را مفروض قرار دهیم، انباشتی که آغازگاه گفتار است.
فوکو در آثارش نشان میدهد که شرایط امکان انواع رواندرمانی علمی هنگامی مهیا گشت که سازوکارهای ساختارهای نظارتی و انضباطی کلان زوال یافت و لاجرم شبکه قدرت و سلطه برای تثبیت خویش محتاج اشکال ظریفتر نظارت شد. با درنظرگرفتن این حقیقت که وجود فشارهایی اجتماعی همراه با تلاقی کردارهایی نظیر فلسفی، پزشکی، اداری و قضایی برای خلق یک حوزه گفتاری لازم است، شاید بتوان گفت که نخستین جنبوجوش برای شکلگیری انواع علمی رواندرمانی و وظیفهشان در قوامبخشیدن به یک نظام بههنجارساز، در ماجرای «حبس بزرگ» در عصر کلاسیک، یعنی در نیمه دوم سده هفدهم باشد. اوج این قضیه، افتتاح نخستین بیمارستان عمومی پاریس به فرمان پادشاه در سال ۱۶۵۶ بود. بیمارستان، بهعنوان نهادی مدرن که زایشگاه معرفت پزشکی بود، فیالواقع ابزاری بود که اخلاق و نظام کیفری را باهم درآمیخت تا بتواند در هیات دستگاهی نظارتی، جمعیت را اداره کند و از امنیت و نظم بورژوایی پاسداری کند. بدینترتیب، بیمارستان عمومی با معیار قراردادن عقل بورژوایی به مکانیسمِ حبسی مبدل گشت که وظیفهاش طرد و بازسازماندهی ناهنجاریهای اجتماعی بود. بیمارستان عمومی، مرجعی قضایی بود که صرفا در انحصار قدرت سلطنت قرار داشت، بهنحوی که حتی روحانیون و اشراف، نظارت و ارشدیتی بر آن نداشتند. قدرت مسوولان این مکان و نیز مکانهای مشابه، تنها به محل کارشان محدود نبود، بلکه در کل شهر دارای اجازه اعمال قدرت بودند و قادر بودند هر حکمی در باب افراد محبس و حتی افراد بیرون نیز صادر کنند. فوکو درباره حاکمیت نهاد مزبور مینویسد: «پس بیمارستان عمومی دارای حاکمیتی تقریبا مطلق بود، دادرسی آن قابل اعتراض نبود و حق قطعی اجرای حکم داشت بیآنکه قدرتی دیگر بتواند آن را باطل کند. قدرتی حیرتآور در محدوده قانون، که شاه بین نیروی انتظامی و دادگستری ایجاد کرد: بیمارستان نیروی سوم سرکوب بود. »(تاریخ جنون، ص۵۱) بنابه فرمان سلطنتی، تمامی درخواستهای روسای مکان مذکور فیالفور باید اجرا میشد، از جمله درخواستِ چوبه دار، سیاهچال و غلوزنجیر. کارکرد این ماشین طرد و حبس آنچنان مثمر ثمر واقع شد که بعد از آن میان بورژوازی، اشراف و روحانیت برای برپایی مکانهای مشابه، رقابت در گرفت. این دستگاه طرد و حبس و نیز دارالتأدیبهایی که بعدا بهسرعت در تمامی اروپا ایجاد شدند، ساکنان خود را بر اساس ضابطههایی تعیین میکردند که مهمترین آنها اتهام «بیعقلی» بود که جانشین کفرگویی و الحاد در سدههای میانه شده بود. بیعقلی، مقولهای قضایی بود که بر جملگی افراد مطرود، یعنی کسانی که مخلِ نظم عمومی تشخیص داده میشدند، بهطور یکسان قابل تعمیم بود. گروهها و قشرهای متنوعی روانه بیمارستان عمومی شدند، امثالِ بیخانمانها، دانشآموزان فقیر و بیمار، دهقانانِ راندهشده از زمین خود، عیاشان، پدرانی که خانواده را ترک کردهاند، پسرانی که ارثی را بر باد دادهاند، کسانی که انتحار کردهاند، همجنسگرایان، روسپیان، بیکاران و دیوانگان. حبس بزرگ توأم بود با متزلزلشدن ارکان اجتماعی، سیاسی و اقتصادی فئودالیسم بهوسیله ماشین تخریب بورژوازی. در این میان، بورژوازی در مرحله انباشت اولیه و بدوی قرار داشت و در حال پیزی سازوکار سلطه اقتصادی و سیاسی خویش بود. از این حیث، حبس بزرگ، مبرا از سویههای اقتصادی نبود. وضعیت اقتصادی دولتهای اروپایی بغرنج بود، سیل عظیم بیکاران، بسان «لشکر جنها»، در شهرهای بزرگ سرگردان بودند. نابودی زمینهای کشاورزی سبب بروز قحطی شده بود، کشوری چون فرانسه با یازده قحطی سراسری مواجه شد. فرنان برودل(برودل۱۳۷۲)، در اثر ارزشمند خویش، «سرمایهداری و حیات مادی»، بهصورت موشکافانهای به این مسائل میپردازد، در اینجا فقراتی از کتاب مزبور را نقل میکنیم: «نگرشهای بورژوازی از اواخر قرن شانزدهم بهطور قابل ملاحظهای سختتر شد و در قرن هفدهم از آن هم بدتر گردید. مسئله این بود که فقرا، در موقعیتی قرار گیرند که نتوانند زیانی برسانند. در پاریس، بیماران و معلولان را همیشه به بیمارستانها اعزام میکردند و افراد سالم را دوبهدو به یکدیگر زنجیر میکردند و به کار سخت، طاقتفرسا و پایانناپذیر پاککردن فاضلابهای شهر وامیداشتند. در انگلستان، در اواخر سلطنت الیزابت «قانون فقرا» را وضع کردند که در واقع، قانون ضد فقرا بود. تدریجا در سراسر غرب، خانههای فقرا و سربارها برپا شد. ساکنان این خانهها به کار اجباری در کارخانهها و خانههای اجباری محکوم بودند که مجموعهای از نیمهزندانها را تشکیل میدادند و تحت مدیریت تیمارستان بزرگ پاریس قرار داشتند که در سال ۱۶۵۶ تاسیس شده بود.» (ص۶۳) او پس از توصیف جنبه روانشناختی سده هفدهم، گزارشی تکاندهنده از گرسنگی آن تودههای سرگردان میدهد: «در بِلسووا در ۱۶۶۲ بر اساس گزارش یک شاهد عینی «فقری حاکم شده بود که طی پانصدسال کسی نظیر آن را به یاد نداشت. » غذای فقرا به «برگ کلم نارس یا سبوس و نخالهای که در آب خیسانده میشد»، منحصر شده بود. فرماندار بورگاندی در شکواییه تندی که در همان سال برای پادشاه فرستاد، نوشت: «امسال قحطی هفدههزار خانوار را در ایالت شما از میان برده و یکسوم جمعیت را، حتی در شهرهای خوب، ناچار کرده است علف هرز بخورند.» وقایعنگار دیگری میافزاید که: «برخی از قحطیزدگان، گوشت انسان میخورند.»... در سال ۱۶۹۳ یک بورگاندیای نوشته است: «قیمت غلات در مملکت آنقدر گران بود که مردم از گرسنگی میمردند.»... زمستان موحش سال ۱۷۰۹ باعث شد تعداد بیشماری مردمان آواره و در همه جادههای فرانسه سرگردان بشوند.» (همان، ص۶۵) بدینسان، دولتها بهموازات بهکاربستن سیاست اقتصادی مرکانتیلیستی و واردات سیبزمینی و ذرت از مستعمرات، دستگاههایی را برای اداره جمعیت برنهادند، که طبق روال همیشگی قربانیان اصلی آن مطرودان و فقرا بودند. در پاریس از هر صدنفر، یکنفر محبوس بود. برای ترساندن گدایان در ملاءعام آنان را شلاق میزدند یا بر بدنشان داغ میزدند، در انگلستان فقرا و بیکاران را به مستعمرات تبعید میکردند، و بهحکم قانون، ورود به ملک خصوصی، اعدام بهدنبال داشت و براساس قانون مجازات ولگردان که در عصر سلطنت الیزابت اول وضع گردید، دستگیری هر گدا و ولگرد بالای ۱۴ سال برای بار دوم اعدام بههمراه داشت. از اینرو، جنبوجوشی عظیم برای سروساماندادن به پیآمدهای نظم نوظهور بورژوازی آغاز شد. فوکو در این باب چنین مینویسد: «در یکشنبه، سیزدهم ماه مه ۱۶۵۷، در کلیسای سن لویی دو لا پیتیه، نمازی پرشکوه برای روحالقدوس خوانده شد. صبح فردای آن روز، دوشنبه چهاردهم مه، قشون محلی، که اندکی بعد در اسطورههای وحشت عامه «کمانگیران بیمارستان» نام گرفت، شکار گدایان را آغاز کرد و آنان را به ساختمانهای مختلف بیمارستان فرستاد. چهارسال پس از آن تاریخ، سالپتریر ۱۴۶۰ زن و کودک خردسال را جای داده بود، در پیتیه ۹۸ پسر و ۸۹۷ دختر هفت تا ۱۷ساله و ۹۵ زن ساکن بودند، در بیستر ۱۶۱۵ مرد بالغ، در سوونری ۳۰۵ پسر هشت تا ۱۳ساله جای داشتند و زنان باردار، زنان شیرده و اطفال شیرخوار را که تعدادشان به ۵۳۰ میرسید، در سیپیون مأوا دادند.»( ت. ج، ص۶۱)
اقامت اجباری دو جنبه را مد نظر داشت: کنترل بیکاری و پیآمدهای سیاسی آن، و مهار قیمتها. فوکو ادعایی را که قرابت زیادی با آرای ماکس وبر دارد، بدین مضمون پیش میکشد: بورژوازی دو سویه اقتصادی و اخلاقی را بهصورتی جادویی باهم ترکیب کرد. با پدیدارگشتن رکود حاد اقتصادی، در مکانهای حبس که انباشتی از نیروی کار ارزان موجود بود، گونهای خاص از الزام بهکار ظهور کرد که براساس آن محبوسان با سلب آزادیهای فردیشان ملزم به کارکردن شدند. نخستین دارالتأدیبها در انگلستان و آلمان در نقاط صنعتی پدید آمدند، و براساس فرمان قانون در همه این اماکن بایستی آسیاب و ماشین نساجی نصب میگردید. بخش زیادی از این جمعیت سرگردان را دهقانانی تشکیل میدادند که زمینهای کشاورزیشان توسط طبقه تازه به دوران رسیده غصب شده بود. بورژوازی و الیگارشی اشراف زمین را به «کالای تجاری محض» مبدل کردند و از این طریق، بر وسعت زمینهای کشاورزی بزرگ افزودند، و در نتیجه بهگونهای وحشیانه به زور اسلحه، از دهقانان مستقل سلب مالکیت شد؛ بهعلاوه، بورژوازی بهتدریج املاک اشتراکی را که از دستاوردهای درخشان سدههای میانه بود با تصویب «لایحههای مربوط به حصارکشی زمینهای کشاورزی»، عمدتا به چراگاه تبدیل کرد. اینگونه بود که نیروی کار ارزان (عملی که هنوز هم سرمایهداری نئولیبرال در اقصی نقاط گیتی در حال انجامدادن است) به نام پرولتاریا زاده شد که بازار خوبی برای صنعت داخلی بود. دارالتأدیبها نمونهای کوچک از کارخانههای بزرگ تازه احداث شده بودند، هر دو دستگاههایی بودند برای افزایش قابلیت تولیدی زندگی که در مدرنیته به اوج رسید، یعنی «قدرت ادارهکننده حیات». براساس نوع جدید جامعه نظارتی، در حین بازتولید مناسبات تولید، بدن نیز در شبکه قدرت ادغام میشود. در نظر فوکو، انباشت سرمایه بدون ادارهکردن و توزیع توان و قابلیت بدن و جمعیت، ناممکن میبود.
ضرورت انباشت بدوی برای سرمایهداری، به قول مارکس آخرین کورسوی شرموحیا را از بین برد. سرمایه که اکنون آزاد و رها گشته بود، همهچیز را ابزاری برای کسب سود قلمداد میکرد، و در این روندِ وحشیانه، حتی کودکان طبقه کارگر در امان نبودند. آنان بیشتر زندگی خود را در کارخانه و دارالتأدیبهای تولیدی میگذراندند و پارهای اوقات همچون برده همراه اثاث کارگاه و نوانخانهها، خریدوفروش میشدند، آنان در آنجا متولد میشدند و در همان جا میمردند. کودکان هفت و ۹ ساله مجبور بودند از ساعت دو بامداد تا ۱۲شب کار جانفرسا کنند. کارل مارکس، در جلد نخست «سرمایه»، که در کنار «شرایط طبقه کارگر در انگلستان» اثر تاریخی و تحلیلی فردریش انگلس انضمامیترین واکاوی دراینباب ارائه دادهاند. از کتاب «سرمایه»، مطالعه فصل هشتم تحت عنوان «کار روزانه» بالاخص قطعات «شاخههایی از صنعت انگلستان بدون محدودیت قانونی در مورد استثمار» و «کار روزانه و کار شبانه. نظام نوبتی» و فصل سیزدهم به نام «ماشینآلات و صنعت بزرگ»، بهخصوص قطعه «تصاحب نیروهای کار اضافی توسط سرمایه. کار زنان و کودکان» و نهایتا فصل درخشان ۲۴ بهنام «بهاصطلاح، انباشت بدوی»، برای پیبردن به چگونگی استثمار سرمایهداری از تودههای مطرود، واجب و ضروری است. در اینجا لازم میآید که فقرات از کتاب فوق را با وجود طولانیبودن نقل کنیم. مارکس از جان فیلدن نقل میکند که «هزارانهزار تن از این موجودات تیرهبخت و کوچک، از ۷ تا ۱۳ یا۱۴ ساله، را به شمال فرستادند... در بسیاری از مناطق صنعتی، بهویژه متاسفانه در بخش صنفی که من به آن تعلق دارم (لانکشایر) دلخراشترین خشونت نسبت به این موجودات بیدفاع و بییاور که به اینگونه به صاحبان کارخانهها واگذار شده بودند اعمال میشد؛ آنها را از شدت کار تا دم مرگ آزار میدادند... با خشونتی بیرحمانه و بینقص آنان را شلاق میزدند، به غلوزنجیر میکشیدند و شکنجه میدادند؛... در بسیاری موارد هنگامی که به ضرب شلاق به کار واداشته میشدند، تا مغز استخوان گرسنه بودند... حتی در برخی موارد... آنان را به خودکشی میکشاندند... درههای زیبا و رمانتیک دربیشایر، ناتینگهام شایر و لانکشایر، که از انظار عموم دور بود، به خلوتگاههای شوم شکنجه و چهبسا آدمکشی تبدیل شده بود. سودهای کارخانهدارها هنگفت بود؛ اما این امر تنها اشتهای آنان را برانگیخت و باید ارضا میشدند؛ بنابراین، کارخانهدارها به تدبیری دست زدند که بهنظر میرسید سودهای نامحدود را برای ایشان تضمین میکند. شیوهای را بهکار بستند که «شبکاری» نام گرفته است، یعنی هنگامی که گروهی از کارگران را با کارکشیدن در طول روز از پا میانداختند، مجموعه دیگری را در سراسر شب روانه کار میکردند؛ گروه روزکار به بسترهایی پناه میبردند که تازه گروه شبکار آن را ترک کرده بود، و دوباره شبکارها زمانی به بستر میرفتند که روزکارها آماده رفتن به کار میشدند. در لانکشایر نقل است که رختخوابها هرگز سرد نمیشوند.» (ص۸۱۱-۸۱۰) بررسی دوران سلب مالکیت روستاییان از زمین، حبس بزرگ، آزادی بهرهکشی از کودکان و مطرودان و نیز استعمار لجامگسیخته، بهروشنی این توهم لیبرالهای داخلی را به ریشخند میگیرد که گویا جهان «پاستورال مدرن» از دل گفتوگوی خردمندانه نخبگان درباب منطق اکتشاف علمی و مبانی اندیشه، زاده شده است.
آرش ویسی
علی عباسبیگی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست