دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

بی شکلی ی شتابزده


بی شکلی ی شتابزده

نگاهی به اجرای امپراطور و آنجلو نوشته ی ایوب آقاخانی و کارگردانی امیر دژاکام

جنگ ها به مثابه ی بازگشت به نقطه ی توحش غریزی بشر ، چیزی جز نا امیدی از اراده ی آدمی برای فرآوری ارزش های وجودی خویش به نام تکنولوژی ، علم ، خرد ، مذهب و در معنایی کلان تر ، «فرهنگ» نیست ؛ محصولی که قرار بود جهان از پس آن به مکانی امن برای حیات آدمی و همنوعانش بدل شود . روبرو شدن هر روزه با اخبار موحش کشت و کشتار ، نسل کشی ، عملیات انتحاری و یا تجاوز غیر قانونی قدرت های امپریالیستی ، آن هم در لابلای مطالب مربوط به توسعه ی علوم و یا اکتشافات ِ تازه برای رفاه بشر، وضعیت حیات ما را به کمدی سیاهی بدل کرده است که هر روز کور و بی معناتر می شود. گویی گستره ی زیست ما به تجلی گاه همان " اید" ی بدل شده است که فروید به وجود آن در ساخت و کار ذهن هر انسانی اشاره می کند. نیرویی که میان دو جنبه ی غریزی در سیلان است : غریزه ی ساختن و پیوند دادن و غریزه ی جدا نمودن و ویران کردن . جنگ ها با قدرت هرچه تمامتر تلاش بشر برای زیستن و پیوند او با زندگی را دچار فقدان معنا می کنند .

یکی از عادی ترین پسماندهای جنگ ها ، مهاجرت های اجباری اقلیت های باقی مانده از درگیری های خونین است که به امید ِ یافتن روزنه ی امیدی برای ادامه زندگی به کشورهای دیگر مهاجرت می کنند . خرده فرهنگ هایی تجسد یافته در شمایل بشری، که زخمی و رنجور ِ موقعیت دردناک ِ خویش اند . همچون " هونسو " و " مریم " ِ نمایشنامه ی "امپراطور و آنجلو " ؛ آفریقایی ای گریزان از جنگ های داخلی سرزمین اش و زنی ایرانی که شوهر و خانواده ی عراقی اش را در نبرد ایالات متحده و عراق از دست داده است و طرفه اینجاست که نطفه ی دیدار و آشنایی آن دو - که عشقی را در بطن خویش پرورش می دهد - در امتداد مسیر اتفاقاتی است که زاده ی همین جنگ های خانمان برانداز است .

ایوب آقاخانی در مقام نمایشنامه نویس با محور قرار دادن چنین شخصیت هایی در دستگاه روایی خویش تلاش می کند مفاهیمی ساده و درعینحال عمیق همچون نیاز به عشق و کسب امیدهای تازه برای ادامه ی زندگی را در گستره ای متداخل از جغرافیاها و زبان های گوناگون مورد خوانش قرار دهد. او از طریق طراحی ساختاری روایی که برش هایی ممتد از روند آشنایی ، همدردی ،عشق ورزی و در نهایت جدایی شخصیت هایش را به تصویر می کشد ، می کوشد مخاطب را به مرتبه ی نزدیکتری از همراهی با چنین شخصیت هایی برساند اما در نهایت آنچه حاصل می شود حرف تازه ای برای گفتن ندارد و در چارچوب خوانشی سطحی و شتابزده از ایده هایی پراکنده و بالقوه باز می ماند که برای تبدیل شدن به درامی قدرتمند، نیاز به بازنویسی و بازنگری ِ چندین و چندباره دارد .

● روند نزول یابنده ی فرصت ِ فراغت

▪ ایوب آقاخانی

آشنایی میان "هونسو" و "مریم" و روند تبدیل شدن آنها به "امپراطور" و "آنجلو" در متن اثر با کمترین نشانه های ممکن و در سریعترین زمان شکل می گیرد . امری که می توان با توجه به شکل فضاسازی در اجرای اثر ، آن را معطوف به رویکردی مینی مالیستی دانست . اما این مسئله در کلیت متن به شکلی از بحران استراتژی اطلاع رسانی و یا همان نحوه ی درگیری مخاطب با جهان اثر بدل می شود که این بار و با توجه به شخصیت مدار بودن نمایشنامه ، در جریان شخصیت پردازی نه چندان عمیق اثر به شکل ویژه ای خودنمایی می کند .

این در حالی است که اثر بی آنکه توانسته باشد در شکل دادن به نطفه ی اولیه ی شخصیت هایش به دستاوردی قابل اتکا برسد تلاش دارد با آنها پیش برود ، بدود و یا حتی در فضایی عاشقانه پرواز کند . عمده ترین راهکار مورد استفاده در فرآیند آفرینش و مواجه شدن مخاطب با شخصیت های نمایشنامه ی "امپراطور و آنجلو" اطلاع رسانی مستقیم و بهره گیری از جملاتی خبری است که بی آنکه زمینه ی منطقی در اثر بیابد در همه جا مورد استفاده قرار می گیرد . به طور مثال در نخستین برخوردهای "مریم" و "هونسو" جایی که قرار است آنها تنها اسم یکدیگر را برای هم بازگو کنند ، مریم داستان زندگی اش را به شکل مختصر بازگو می کند و هونسو نیز به همین ترتیب ؛ به بیانی دیگر نمایشنامه نویس تلاش داشته زمینه های همراهی مخاطب با شخصیت هایش را با َصرف کمترین زمینه ی بروز و نوعی سوء استفاده از زمینه ی منطقی برخورد شخصیت ها ، به سرعت بیان کند و بنیان اثرش را درافکند . این امر را بیافزایید به عدم جذابیت ذاتی شخصیت هایی چون مریم و هونسو برای تماشاگر ایرانی ای که بطور مداوم در معرض اخبار جنگ در کشورهای همسایه است و همراه کردن او با چنین روایتی تا چه حد نیازمند پرداخت متفاوت شخصیت هاست .

فرآیندی که علاوه بر عدم بهره مندی از زیربنایی کارساز در طول اجرا ، دچار چالش های گونانی نیز هست . مریم در معرفی خویش می گوید من زنی تنها هستم که شوهر و همسر عراقی ام را درجنگ از دست داده ام . نخستین پرسش در این مرحله چرایی ایرانی بودن این زن است ؟ چه کارکرد روایی و دراماتیکی در ایرانی بودن مریم وجود دارد؟ اگر این زن عراقی بود چه اتفاقی رخ می داد ؟

اگر این زن افغانی بود و در شرایطی مشابه و بازهم به دست نیروهای آمریکایی شوهر و همسرش را از دست داده بود چه ؟ و در مورد هونسو چه ؟ هونسو بر مبنای چه رویکردی سر از امریکا در آورده است ؟ این شیفتگی اولیه و بالقوه در مریم فارغ از آنکه بخواهیم آن را به حس نوع دوستی او نسبت دهیم چگونه نسبت به هونسو شکل گرفته ؟ اگر حس نوع دوستی است آیا توجه شیفته وارانه به هونسو در سر کلاس درس نیز که به زعم گفته ی خود "مریم" منجر به درک حرفهای او در ارتباط با امپراطور شده هم نوع دوستی است ؟ و ....

اینها پرسش هایی است که در همان دقایق نخست ذهن مخاطب را با خود درگیر می کند و تا لحظات پایانی اجرا او را تنها نمی گذارد. پرسش هایی که نمایشنامه نویس از پاسخ دادن به آنها طفره می رود و تنها خط روایی خویش را پی می گیرد .

چنین چاله های شخصیت پردازانه ای بیش از هر چیز به درک و ایجاد حس نزدیکی میان مخاطب و شخصیت های ساخته و پرداخته شده توسط او لطمه می زند و از سوی دیگر عدم عمق بخشی و جزء پردازی در اطراف چنین شخصیتهایی سبب می شود رابطه ی عاشقانه ی ایجاد شده میان آنها هیچگاه در ذهن مخاطب از عمقی که باید برخوردار نشود و صحنه ی پایانی که تصویرگر جدایی آنها از یکدیگر است کارکرد عاطفی خود را بطور کلی از دست بدهد .

منطق ساختاری اثر نیز که بر مبنای روند کاهنده ی فرصت استراحت – Break Time – بین یک کلاس زبان انگلیسی شکل گرفته است در دقایق ابتدایی اجرا لو می رود و انگیزه های معطوف به جذابیت لازم برای همراه شدن با این مسیر را کمرنگ می کند . "فرصت استراحت " ، محدوده ی زمانی ای است که شخصیت های نمایش در طی آن با یکدیگر آشنا می شوند ، از دردهایشان می گویند ، عاشق می شوند و با هم وداع می کنند . نخستین دیدار مریم و هونسو در فرصت استراحت ۳۰ دقیقه ای کلاس زبان ممکن می شود . محدوده ای که در ادامه به ۲۵ ، ۲۰، ۱۵ ، ۱۰ دقیقه و درنهایت بدون زمان استراحت بدل می شود و بخش بندهای بهم پیوسته ی نمایشنامه را ایجاد می کند .

این فرصتی است که مریم و هونسو می توانند در طی آن اشتراکات خویش را نمایان کنند و با هم همدردی کنند . وجوه اشتراکی همچون قربانی ِ جنگ بودن ، وضعیت نامناسب زندگی آنها در اقامتگاه های موقتی -shelter- مخصوص پناهندگان متقاضی ویزای اقامت ، و یا اشتراک ظریف و باریک بینانه ای همچون عشق به سینما ؛ یکی از وجوه خلاقانه ای که ایوب آقاخانی می توانست با بهره گیری از آن به بخش عمده ای از کاستی های متن خویش سامان دهد ، همین موضوع برقراری ارتباط از طریق یادآوری فیلم های مورد علاقه است که با شتاب از آن می گذرد .

سینما و رسانه ی فیلم در نمایش امپراطور و آنجلو ، رسانه ای سهل و ممتنع است که در برقراری ارتباط و ایجاد زمینه های درک مشترک میان آدم های برآمده از فرهنگهای گوناگون و برآمده از خرده فرهنگ هایی که گاه با هم فاصله ی نجومی دارند ، نقش ویژه ای ایفا می کند . بویژه آثاری که از طریق هر ساخت و کاری توانسته اند به عناصری پایدار در ناخودآگاه تمامی ساکنان کره ی خاکی ما بدل شوند . انتخاب های سینمایی مریم و هونسو نیز از این قاعده مستثنی نیستند . آنگونه که در گرماگرم آغازین شکل گیری ارتباط میان آنها ، آثار عاشقانه ای چون "حدس بزن چه کسی برای شام می آید ؟"(استنلی کرامر ) ، "ایرما خوشگله"(بیلی وایلدر ) ، کازابلانکا(مایکل کورتیز) قرار دارد اما هرچه در عمق روح و ناخوداگاه آنها پیش می رویم جز به آثار دردناکی چون "هتل روآندا" (تری جورج) و کاندیدای منچوری(جاناتان دمی ) می رسیم که سرشار از تصاویر خشن و جنایت های وحشیانه در جنگ هاست و در این میان ذهن هونسو و خاطرات تلخ اش از جنگ های داخلی در سرزمین اش است که سهم بیشتری را ایفا می کند . فصل مربوط به یادآوری ذهنی آثار سینمایی یکی از بخش های جذاب و در عینحال در جهت عمق بخشی به شخصیت ها و موجد پلی میان ذهن تماشاگر با وضعیت ذهنی آنهاست .

البته باید این نکته را نیز در نظر داشت که در عین اشتهار و اثرگذاری وسیع این آثار سینمایی ، مخاطب مستقل اجرای "امپراطور و آنجلو" تا چه حد با چنین آثار سینمایی همذات پنداری می کند و یا همچون زوج "آقاخانی دژاکام " درک و دریافت یکسانی با این آثار داشته است یا خیر ؟ با این حال تصاویر منتخب امیر دژاکام در مقام کارگردان بویژه از آثار خشن سینمایی تا حد زیادی در ذات خویش مبین خشونت و زشتی های ذاتی هر جنگی به شکل مستقل است و می تواند از این اصل جدا باشد . با این حال این نکته نیز جای تامل دارد که اگر نگاه نویسنده ی این اثر را برآمده از ایده ای ضد جنگ ارزیابی کنیم چگونه می توان شیفتگی هونسو و مریم را به پدیده ی فیلم و در امتداد آن کارخانه ی رویاسازی هالیوود به عنوان زمینه ای برای ایجاد درآمد جنگ های خانمان برانداز ِ قدرت امپریالیستی چون امریکا در نظر گرفت ؟

به موازات این یادآوری سینمایی ، تلاش مریم و هونسو از طریق بهره گیری از افعال محدود انگلیسی برای درمیان گذاشتن احساس خویش ، از دیگر ایده های خلاقانه ای است که به عنوان تکه ای جذاب در متن خودنمایی می کند .

اما باز هم به سبب فقدان زیرساخت های مناسب اولیه نمی توان اتکای چندانی در مجموعه ی کلی روایت بر آن داشت . روندی که "مریم" واماندگی اش را با بکارگیری فعل Exhausted بیان می کند و در تعامل شبه شاعرانه اش با هونسو به slave و در نهایت به کلمه ی Love می رسد. نوعی بازی با لغات که به شکل عریانی احساس آنها را نسبت به یکدیگر برملا می کند . قطعه ای زیبا اما وامانده در یک مجموعه ی نه چندان منسجم و مستحکم .

نمایشنامه ی "امپراطور و آنجلو" با آنکه توجه ویژه ای به موضوعاتی چون جنگ و انسانهای بازمانده از آن در جغرافیای مرز زدایی شده ی جهان امروز دارد اما با عدم اتخاذ استراتژی پیش برنده و در عینحال قدرتمند ، ناپخته می ماند و با پهلو زنی به آثار ملودراماتیک و شعاری و نیز بی قدر کردن برخی ایده های خلاقانه ی خویش به اثری فراموش شدنی بدل می شود .

● تلاش برای بی شکل کردن پدیده ای بی شکل

▪ امیر دژاکام

امیر دژاکام در مقام کارگردان اثر ، نیروی اجرای خویش را معطوف به همراهی یکپارچه با جهان متن و به تبع آن ضعف های آن نموده است . او نیز با دوری جستن از هرگونه جزء پردازی و به کارگیری نشانگانی جداکننده و عمق دهنده به شخصیت ها تلاش می کند به اجرایی وفادارانه از متن دست یابد. این رویکرد حتی در شکل فضاسازی و انتخاب های کارگردان در حوزه ی طراحی صحنه و لباس نیز آشکار است و در فرآیندی کلی یاری چندانی به عمق بخشی و درک درونیات شخصیت ها نمی کند و حتی نمی توان به چنین ساخت و کاری نسبت تزئینی بودن داد .

وجود سه لته ی غیرارگانیک و پیوسته در انتهای صحنه ، آنهم به رنگ سفید و نیمکتی در برابر آن پیش از آنکه ماهیتی بیانگرا و برآمده از رویکردی مینی مالیستی داشته باشد به عنصری اضافه و ناکارآمد می ماند که ارتباطی با دنیای بیرونی و درونی مریم و هونسو ندارد و یا اگر هم تلاش می کند داشته باشد بر مبنای دریافتی سطحی شکل یافته است و در درک و دریافت اثر بسیار خنثی عمل می کند . از سوی دیگر در بازی ها نیز با نوعی بی شکلی و فقدان عمق روبروییم که ریشه در متن دارد . مریم و هونسو پیش از آنکه در برابر تماشاگر عمق وجود خود را نمایان کنند ، هرچه بیشتر تصویری تیپیکال از شخصیت خویش به نمایش می گذارند که با نبود استراتژی مشخصی در استفاده از زبان های گوناگون میان آنها و پناه بردن به نوعی بدیهه پردازی ، ارتباط عاطفی قدرتمندی با مخاطب برقرار نمی کنند . نگاه کنید و به یاد بیاورید لحظاتی را که شیرین بینا در نقش مریم تلاش می کند تقلای خود را در جریان برقراری ارتباط با هونسو از طریق بکارگیری زبان دست و پا شکسته اش به نمایش بگذارد .

اگر بپذیریم که مریم همسر و فرزندانی در عراق داشته پس چرا او ناتوان از به کار بردن درست یک لغت عربی است . یا در معنایی ساده تر او همانقدر بد عربی حرف می زند که انگلیسی را دست و پا شکسته بلغور می کند و این برای کسی که در عراق ساکن بوده و همسر و فرزندانی در آنجا داشته اندکی عجیب به نظر می رسد . بهرام ابراهیمی نیز هرچه بیشتر جنبه ای منفعلانه به کاراکتر هونسو بخشیده است که در برخی لحظات سبب می شود تعادل حسی میان آنها برهم بخورد و مریم به عنوان کاراکتری شیفته به هونسو در نظر آید که در تعبیر آنجلو – فرشته – بودن برای هونسوی امپراطور بیش از پیش خودنمایی کند .

آنچه بیش از هر نکته ای در کلیت اجرا سایه افکنده خام بودن ایده های بصری است که جز در صحنه ی نمایش فیلم ها ناتوان از ایجاد فضا و در امتداد آن انتقال حسی بازیگران است و تاکیدی بر بی شکلی و کلی نگری متن است .

پرداختن به موضوع جنگ و یا موضوعاتی که می توان در آنها رگه هایی از معضلات جهانی مشاهده کرد فرصت مناسبی برای تولید متون و آثار برجسته و ماندگار است که نویسندگان و کارگردانان تئاتر ایران را با ادبیات جهانی تئاتر پیوند دهد . به امید آفرینش آثار ماندگار در این زمینه ....

امین عظیمی

http://www.nevisa.blogfa.com