شنبه, ۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 22 February, 2025
دخترم هانیه

با کمی فاصله نشسته بودم روی نیمکت فلزی کنار سالن امتحانات، کیف مشکی دسته بلندی هم وسط من و کوروش بود، خیلی آرام حرف میزدیم. کوروش انگشتهایش را توی هم گره زده بود و با همان لحن دوست داشتنی و گرمش گفت:
- ببین نغمه! داری سخت میگیری! مهم اینه که من و تو همدیگه رو بخوایم، بقیه مگه چقدر تو زندگی ما سهم دارن؟ همین که ازدواج کردیم باور کن همه سرشون میره تو لاک خودشون و به یکی دیگه گیر میدن، آخه تو چرا فکر میکنی دارن تورو تو ذرهبین میذارن!
برای چندمین بار بود داشتیم این بحث رو با هم میکردیم. گفتم:
- یواشتر حرف بزن! هر کی رد میشه میفهمه داریم از چی حرف میزنیم، من نمیگم زیر ذرهبین میرم، ولی هرچی باشه اونجا شهرستانه، فرق داره کوروش، چرا نمیخوای بپذیری! درسته، قبول دارم شهر توئه، اونجا کلی دوست و آشنا داری که میتونن کارات رو راس و ریس کنند، اما قبول کن واسه من یه دنیای دیگه است، من تو یه شهر هفت، هشت میلیونی بزرگ شدم، سخته برام زندگی تو یه شهر که همهاش صدهزار نفر جمعیت داره، بحث جمعیت نیست که، بحثم اینه که من نمیخوام اسیر بشم، همه دلخوشیام تر و خشک کردن بچه بشه، خودت هم میدونی تا حالا کم نکشیدم، اما مجبورم نکن بیام شهرستان زندگی کنم....
کوروش از جایش بلند شد، کلافه شده بود، تا حدی حق را به من میداد. اما خودش توی بد مخمصهای افتاده بود، میدانست که اگر بیاید تهران زندگی کند فردا همه پشت سرش میگویند «راه افتاد دنبال زنش!» «آره دیگه! میگن حاج حسین! دختر تهرونی، پسرت رو برد!» و از این حرفا که حتما پدرش نمیتوانست تحمل کند، از یک طرف من را دوست داشت، در این سه سالی که با هم همکلاس بودیم همدیگر را خیلی خوب شناخته بودیم، هم من او را به عنوان یک پسر پاک و صمیمی میشناختم که از نظر درسی واقعا نخبه بود هم او رفتار من را دیده بود که مثل بعضی از دخترهای کلاس دک و پز نداشتم و خیلی ساده برخورد میکردم، بماند که کمی با هم لجبازی درسی هم داشتیم. تنها مشکلمان این بود که من نمیخواستم برای زندگی با او به شهرستان بروم.
کوروش باز هم سرسختی کرد و گفت:
- نغمه! الان دیگه تهران و شهرستان نداره، باور کن مرزا شکسته، اینجوری نیست که فکر کنی اونجا مردم از هیچی خبر ندارن، والا اونقدر که مردم اونجا پیگیر اخبار هستند و میدونن دنیا دست کیه خیلی از بچههای همین دانشکده خودمون که دارن وسط تهران درس میخونن بی خبرن!...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- من اینو گفتم کوروش؟ نه! من اینو گفتم؟ بحث من اصلا یه چیز دیگه اس، ببین من دردم این نیست که اینجا پیش مادرم زندگی کنم و نزدیکش باشم و از این حرفا، خودت هم میدونی هرجا بشه، هر جور بشه باهات میمونم، فقط نگران اینم که یه سری دخالتها از سر خیرخواهی و دوستی، نذاره من و تو با هم خوش باشیم و زندگی کنیم و...
کوروش سرش را برگرداند و لبخندی زد. نمیدانم چرا تسلیم شدم، بدون اینکه چیزی بگویم، انگار او از سیاهی چشمهایم داستان را فهمید که آرام گفت:
- نترس عزیزم! هیچوقت نمیذارم تنها باشی، اگه راس میگیم و عاشق همیم باید همسفر روزای سخت هم باشیم. نگران نباش.
دقیقا یادم میآید که بهار ۷۷ بود که این حرفها را زدیم، وقتی به مادرم جریان را گفتم؛ مخالفت کرد.
- نغمه! داری اشتباه میکنی، من یکی، دوبار بیشتر کوروش رو ندیدم، بچه محترمی به نظر میرسه ولی دخترم میخوای مادرت رو تنها بذاری بری کجا؟
مادرم عادت داشت فضا را عاطفی کند، اما چند دقیقه بعد میگفت؛ هر چی خودت بخوای، هر تصمیمی خودت بگیری پشتت هستم! خدا پشت و پناهت باشه!
هنوز هم نمیدانم چطور آن اتفاق افتاد، وقتی کوروش برای آشنایی اول، تک و تنها به خانهمان آمد، پدرم شیفته اخلاق مردانه او شد، آنقدر محکم و بااعتماد به نفس حرف زد که وقتی رفت و در را پشت سرش بست بابام برگشت و گفت:
- کاشکی همه پسرها جرات این پسر رو داشتن!
بعد خانواده کوروش به خواستگاری آمدند، خیلی مودب و محترم برخورد کردند، خواهرش که پنج سالی از کوروش بزرگتر بود و توی شهرشان پزشک عمومی بود دلگرمم کرد و گفت:
- نگران زندگی توی شهرستان نباش، قبول دارم که مثل این میمونه که یه ماهی رو از تو اقیانوس بگیری ببریش توی آکواریوم بذاریش اما یه حسنهایی هم داره که باید حتما تجربه کنی، تعریف کردن فایده نداره.
چشم که به هم زدیم ترم آخر دانشگاه تمام شد، کوروش از خدمت معاف بود و خیلی زود توی آزمایشگاه، یک شرکت صنعتی کارش درست شد، شش ماه از استخدامش نگذشته بود که جشن عروسی گرفتیم، پدر کوروش مرد خوشنامی بود، این را از برخورد افراد فامیل او متوجه شدم، کوروش هیچوقت نگفته بود ولی پدرش یکی از افراد بانفوذ شهرشان بود که مال و منال کافی داشت، کوروش همیشه میگفت آدمی که چشمش دنبال ارث و میراث پدرش باشه، آدم نیست! مرد وقتی ادعاش میشه میخواد زن بگیره، مستقل بشه، باید بتونه رو پای خودش وایسته! مادر کوروش را خیلی کم دیده بودم، برای خواستگاری نیامده بود، گفتند که بیمار است و راه دور است اگر بیاید اذیت میشود، کنجکاوی نکردم، روزهای اول زندگی همه با احترام فوقالعادهای برخورد کردند اما مادرش خیلی کمحرف بود و چندان گرم نمیگرفت، کوروش میگفت:
- فارسی حرف زدن واسه مامانم خیلی سخته، کلا کمحرفه!
اما یکسال طول کشید تا فهمیدم او دوست داشته برادرزادهاش را برای پسرش بگیرد ولی کوروش مخالفت کرده و ماجراها داشتهاند. یکسال با او اصلا نفهمیدم چطور گذشت، بیشتر اوقات در حال رفت و آمد به تهران بودم، از طرفی زندگی در میان افراد تازه، تنوع خاص خودش را داشت، قاطعانه تصمیم گرفته بودم که درس بخوانم تا مدرک ارشدم را بگیرم، برای همین سرگرم جزوهها و کتابها بودم، مجله و روزنامه چندانی به شهر نمیرسید، هر دو هفته کوروش برایم خانوادهسبز میآورد، عادت کرده بودم، انگار نخی بود که من را به تهران وصل میکرد. فضای آرام شهرشان کمکم میکرد که استرس چندانی نداشته باشم، از طرفی کوروش همه جوره محبت میکرد و از او بهتر خواهرش شهرزاد بود که نمیگذاشت تنهایی را حس کنم. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه به خاطر سالگرد ازدواجمان توی خانه یک مهمانی ترتیب دادیم، بعد از شام مادر کوروش آرام سرش را آورد جلو و در گوشم گفت:
- نمیخواید بچهدار بشید؟!
حرفش مثل پتک توی سرم خورد، شاید هم به خاطر حساسیتی که به او پیدا کرده بودم، با لبخند گفتم:
- نه مادر! شاید چند سال دیگه، فعلا که برنامهای نداریم.
رویش را ترش کرد و آرام و تلخ گفت:
- فکر کردی من چند سال دیگه زندهام؟ میخوام نوهام رو ببینم، اون دختره که گوش نمیده و شوهر نمیکنه، شما هم که اینطوری میکنین، این که نشد کار!
انگار همان شب خشت اختلاف گذاشته شد، یک هفته بعد شهرزاد هم این موضوع را تکرار کرد، فهمیدم که از مادرش خط گرفته است، وقتی کوروش هم گفت: بچه میخواهد بدجور احساس تنهایی کردم،گفتم:
- کوروش! بذار دو، سه سال بگذره، آخه چرا عجله؟ مادرت ازت بچه خواسته؟
کوروش چیزی نگفت ولی چند هفته بعد باز ماجرا تکرار شد، حوصله جنگ اعصاب نداشتم، شهرزاد هم برایم در مورد مزایای بچهدار شدن حرف میزد و اینکه ۲۴ سالگی بهترین سن برای بچهدار شدن است و از تنهایی در میآیم و...نمیدانم چرا پذیرفتم، وقتی آدم تنها میشود زودتر ضربهها را میپذیرد و سریع تر تسلیم میشود، فکرم به جایی نمیرسید، با یکی، دو پزشک حرف زدم و مشاوره گرفتم، شش ماه گذشت اما هیچ نشانهای از بارداری نداشتم، به تهران آمدم و پیش چند دکتر رفتم و شرایطم را گفتم،گرفتار شدیم، به تنها چیزی که هیچوقت فکر نکرده بودیم این بود که نتوانیم بچهدار شویم.
کارمان شده بود دکتر رفتن و قرص و دارو خوردن، حرفهای مادر کوروش آزارم میداد. یک شب که توی خانهشان مهمان بودیم، با همان خونسردی و آرامش گفت:
- والا ما که تو فامیلمون نازایی نداشتیم، همه ماشاا... شش، هفت تا بچهدارن، شما تو خانوادهتون مشکل ندارین؟
کوروش آرام دستم را فشار داد، میدانست که دارم فشار روحی سنگینی را تحمل میکنم، چیزی نگفتم فقط وقتی بیرون آمدیم، گفتم:
- کوروش! یادته رو اون نیمکت کنار سالن امتحانات دانشکده بهت گفتم؛ مشکل جمعیت شهرها نیست؟!
چیزی نگفت، میدانستم او هم حال خوشی ندارد، یک سال تمام دنبال دکترهای مختلف بودیم، کافی بود مادرش از در و همسایه بشنود که فلان دکتر در یزد یا شیراز زن نازایی را درمان کرده است، از فردایش ما توی راه شیراز و یزد بودیم، کلافه شده بودم. آخرین دکتر توی تهران خیلی صریح و ساده گفت:
- خانم! شما نمیتونید بچهدار بشید، من دارم نسخه دکترهای قبلیتون رو میبینم، خیلیهاشون حتی برای شانس دو، سه درصدی شما تمام تلاششان را کردهاند اما نمیشود خانم، بهتره وقت و پولتون رو دیگه هدر ندید!
از مطب که بیرون آمدیم نشستم روی صندلیهای آبی رنگ و کوچک راهرو، کوروش کنارم بود، دلداری میداد که مهم نیست و مگه ما از روز اول قرار بود بچهدار بشیم و این همه آدم مشکل دارن و....من تنها چهره آرام و خونسرد مادرش جلوی چشمم میآمد. گفتم:
- تو برو شهرستان! من یه چند روزی میمونم پیش مامان. تا ببینم چه کار میشه کرد.
کوروش با جدیت گفت:
- نه! با هم میریم، هر اتفاقی هم اونجا افتاد تو هیچی نمیگی، باشه؟ من درستش میکنم.
برگشتیم شهرستان، مثل هر بار دیگری که میرفتیم دکتر باید برای گزارش دادن یکراست میرفتیم خانه بابای کوروش، رفتیم، کوروش آنجا برگههای پزشکی را از توی کیفش درآورد و گذاشت روی میز و گفت:
- مشکل از منه، کار توی آزمایشگاه کارخونه باعث شده مشکل پیدا کنم، مواد شیمیایی باعث این مشکل شده، این هم آزمایشاتش! بیا شهرزاد تو برای مامان توضیح بده!
بعد همانطور که دستش را دراز کرد به شهرزاد چشمک زد. شهرزاد هم موضوع را همانطور که کوروش تعریف کرده بود با کمی اصطلاحات پزشکی قاطی کرد و گفت، من ساکت بودم، چیزی نمیگفتم، راستش را بگویم ته دلم شرمنده این رفتار کوروش شده بودم، آب از آسیاب افتاد، بیرون که آمدیم گفت:
- یادته اون شب که اومدیم بیرون بهم گفتی: کوروش! یادته رو اون نیمکت کنار سالن امتحانات دانشکده بهت گفتم مشکل جمعیت شهرها نیست؟! یادته اینو بهم گفتی؟
- آره یادمه! عذر میخوام منظوری نداشتم ولی...
- نه! نمیخوام عذرخواهی کنی، فقط خواستم بگم اگه خوب فکر کنی یادت میاد اون روز روی همون نیمکت فلزی بهت گفتم نترس عزیزم! هیچوقت نمیذارم تنها باشی، اگه راس میگیم و عاشق همیم باید همسفر روزای سخت هم باشیم. نگران نباش.
کوروش دلگرمم میکرد، روزها و هفتهها و ماهها به همین روال گذشت، داشتم خودم را برای ترم دوم ارشدم آماده میکردم، زمستان ۸۲ بود که تلویزیون خبر فاجعه زلزله بم داد، خشکمان زد، تا چند روز خواب و خوراک نداشتم، حتی قرار شد با کوروش برویم برای امداد و نجات اما هلال احمر شهرستان اعلام کرد ظرفیت اعزامیها تکمیل شده است. مقداری پول و وسایل گرمایی خریدیم و فرستادیم برای کرمان. تلویزیون هر روز از خانوادههایی میگفت که عزادار شدهاند و.....چند وقت بعد خانوادهسبز خریدم، گزارش مفصلی از بم منتشر شده بود، چهره چند کودک معصوم را توی یکی از عکسها دیدم که خانوادهشان را از دست داده بودند، بدون اینکه فکر کنم انگار آن عکسها و آن گزارش به دلم الهام کردند. گوشی را برداشتم و زنگ زدم به کوروش.
- کوروش! الان تو خانواده سبز یه چیزی دیدم، میخوام نظرت رو رک و پوست کنده بگی، میخوای بریم سرپرستی یکی از بچههای بم رو به عهده بگیریم؟
کوروش گفت:
- چرا به فکر من نرسیده بود؟
برخلاف انتظارمان دوندگی بسیاری داشت اما بالاخره هانیه به جمع ما اضافه شد. الان هفت ساله است، هنوز ماجرا را به او نگفتهایم، بعضیها میگویند او باید حقیقت را بداند اما دلم نمیآید، هانیه را شش سال است من بزرگ کردهام، حرف زدن و راه رفتن یادش دادهام، حس میکنم از روز اول من مادرش بودهام. هفته پیش رفته بود جلوی آیینه و داشت خودش را نگاه میکرد. برگشت گفت:
- مامان! چرا من پوستم قهوهایه ولی تو سفیدی؟
از سوالش خندهام گرفته بود! گفتم:
- واسه اینکه وقتی باردار بودم، چای زیاد میخوردم تو قهوهای شدی!!
الان که دارم این موضوع را مینویسم، نمیدانم آیا اگر آن گزارش و عکسها را توی مجله خانواده سبز نمیدیدم با همین قاطعیت میرفتم سرپرستی یک بچه را به عهده بگیرم یا نه؟ نمیدانم، شاید خدا خواست که این اتفاق به این شکل بیفتد و مجله باعث این اتفاق مبارک در زندگی ما و دخترم هانیه بشود، راست میگویند که حتی یک برگ هم بدون اراده خداوند از درخت جدا نمیشود.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست