سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

بزرگترین درس زندگی من!


بزرگترین درس زندگی من!

در حالی که کاتالوگ مربوط به دوره‌های گذرانده شده، در دستم بود، سعی کردم تا به بهترین و هوشیارانه ترین شکلی که برایم ممکن بود پاسخ این سئوال را بدهم. اما تنها چیزی که در ذهنم داشتم، …

در حالی که کاتالوگ مربوط به دوره‌های گذرانده شده، در دستم بود، سعی کردم تا به بهترین و هوشیارانه ترین شکلی که برایم ممکن بود پاسخ این سئوال را بدهم. اما تنها چیزی که در ذهنم داشتم، چیزی نبود جز نام تعدادی کلاس، مدرک و برنامه‌های در دست اجرا ... نه! اینها برای توصیف من از خودم کافی نبود. انگار که من چیزی غیر از اینها بودم! پدرم درست چند ساعت قبل از این که دفاعیهٔ دکترایم را ارائه دهم، مرا سخت به فکر فرو برده بود. می‌دانستم پیشنهاد پدرم مبنی بر تمرین معارفهٔ قبل از ارائه پروژه‌ام، کاری است که از قبل برنامه‌ریزی شده، زیرا از پدر فهیم و نکته سنجم تأیید گرفتن کار آسانی نبود و این بار نیز او مرا با سئوال به ظاهر ساده‌اش با مشکلی پیچیده روبرو کرده بود، چرا که من هیچ پیش فرضی برای توصیف خودم نداشتم! و تنها چیزی که مرتب به ذهنم خطور می‌کرد مجموعه تلاش‌هائی بود که برای دستیابی به اهدافم بکار برده بودم، اما مطمئناً این تعاریف برای پدرم نیز قابل قبول نبود.

در حالی‌که سعی می‌کردم دستپاچگی و سردرگمی‌ام را پنهان کنم، به چشمان منتظر پدر نگاهی انداختم و لبخند موقرانه‌ای زدم و گفتم: خب... راستش...دوباره غرق در افکارم شدم و پدر همچنان خیره به من نگاه می‌کرد. او به وضوح می‌دانست که جوابی ندارم. پس گفت: خب ناتالی، بهتر است این سئوال را پاسخ بدهی ”چه چیزی را دوست داری در مورد خودت تغییر دهی؟!“

اولین چیزی که به فکرم رسید، قدم بود زیرا همیشه آرزو داشتم قد بلندتر باشم، ولی... خب اگر قرار بود چیزی را در مورد خودم تغییر دهم، شاید شهامتم بود که بتوانم از خودم دفاع کنم، چیزی که من همیشه از فقدان آن، رنج زیادی می‌بردم. بله من کمتر قادر بودم از حق خودم دفاع کنم. یا شاید... اما در حقیقت مهمترین چیزی که می‌خواهم در مورد خودم تغییر دهم ”قدرت اطمینان و اعتماد به نفسم است“ دلم می‌خواهد همانطور که خواهر بزرگترم وارد اتاق می‌شود من هم در اتاق قدم بگذارم، دوست دارم مثل برادم در جمع خانوادگی و حتی جمعی ناآشنا به راحتی حرف بزنم و اصلاً دلم می‌خواهد مانند میشل همهٔ همه همکلاسی‌هایم را بخندانم، دلم می‌خواهد شاد باشم، از بودن خودم، شاد باشم فقط به خاطر این که من، خودم هستم!

با صدای کاملاً بلند و واضح گفتم: ” می‌خواهم اعتماد به نفس داشته باشم“، اما پدر با صدای بلندتر پاسخ داد: ”به نظر من، تو از اعتماد خوبی برخورداری، اما جایگاه اعتمادت مناسب نیست“ و من در حالی‌که کاملاً گیج شده بودم، جملهٔ پدرم را در ذهنم مرور می‌کردم، "تو از اعتماد خوبی برخورداری اما به نظر می‌آید که اعتمادت در جای مناسبی قرار نگرفته است“! هر چه بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر از دفعهٔ قبل به فکر می‌رفتم، که واقعاً جای درست برای اعتماد کردن کجاست؟ آنقدر این سئوال را در ذهن خود چرخاندم تا این‌بار نیز پدر به کمکم آمد و گفت: ”اگر به زمان کودکی‌ات بازگردی حتماً به یاد می‌آوری که بارها و بارها داستان زندگی افراد بزرگ را برایت بازگو کرده‌ام، همهٔ آن‌ها بارها و بارها به خاطر رفتار نامناسب مردم دل‌شکسته شدند، همهٔ آن‌ها رنج فراوانی را از جانب نزدیکانشان متحمل شدند، اما اعتماد و اطمینان این مردان بزرگ، در دستان خداوند جای داشت!

از حرف‌های پدر کاملاً شوکه شده بودم، زیرا تا آن‌زمان، فکر می‌کردم افراد با اعتماد به‌نفس، کسانی هستند که قدرت نفوذ کلامشان زیاد است، و می‌توانند خیره در چشمان فرد مقابل نگاه کنند، با صلابت و کاملاً صاف قدم بردارند، و سر را بالا بگیرند و لبخندی بزنند. البته شاید به‌همین دلیل بود که گاه‌گاهی با خودم تمرین‌هائی از این قبیل می‌کردم، برای مثال در مقابل آینه سخن می‌گفتم، به راه رفتنم بیشتر توجه می‌کردم و...

داشتم متوجه می‌شدم که چطور به اشتباه افتاده بودم. بله من تاکنون سعی داشتم با آوردن نشانه‌ها در ظاهر رفتار و حرکاتم، به‌خودم اعتماد به‌نفس بدهم در حالی‌که این‌ها همگی دستاورد اعتماد به‌نفس بودند و لازم نبود برای به‌دست آوردنشان کاری کنم و یا تمرینی انجام دهم. این‌ها همگی به‌خودی خود می‌آمدند، البته در جائی‌که اعتماد به‌درستی نهاده شده باشد. همیشه دوست داشتم با صلابت راه بروم، با اقتدار سخن بگویم، نگاهم نافذ و کلامم مؤثر باشد، هنگام سخن گفتن در جمع احساس تنگی نفس نکنم و...

بار دیگر صدای پدر مرا از گفتگوی درونی‌ام بیرون آورد: بله! ناتالی، تو هم می‌توانی به‌راحتی اعتماد به‌نفس صحیح را تجربه کنی. مثلاً اگر تو برای جلب نظر و اعتماد دیگران تلاش کنی و در این امر هم موفق شوی چیزی نمی‌گذرد که شخص دیگری بهتر از تو جلوه می‌کند و آن‌وقت کسانی‌که تو برای جلب نظرشان تلاش کرده بودی دیگر آن‌چنان توجهی به تو نشان نخواهند داد. ممکن است که در آن لحظه از آن‌ها ناراحت شوی، اما تو نبایستی از آنان رنجیده شوی بلکه بهتر است که از خودت بپرسی مگر به کجا اعتمادت را به‌جائی فراتر از تغییرات فردی بسپاری. این نیاز واقعی توست که همیشه تکیه‌ات بر جایگاهی امن باشد جایگاهی که اعتماد و اطمینان تو از آنجا سرچشمه بگیرد. در آن‌جاست که بهتر از همیشه می‌فهمی که اطمینان و آرامش درونی و حقیقی از نگاه، طرز برخورد با حرکات حاصل نمی‌شود بلکه اطمینان و آرامش واقعی از درون می‌جوشد. جوششی ناب، اطمینانی گرم و آرامشی دلنواز از اعتماد به خداوند تنها کسی که همواره با ماست؛ همان‌که تا به‌حال رهایمان نکرده و از این پس هم یاریش را مشتاقانه و با مهری بی‌حد و بدون هیچ توقعی، نثارمان خواهد کرد. این اندیشه‌ها که ”تو به اندازهٔ کافی خوب نیستی، تو استعداد و مهارت لازم را نداری، تو نمی‌توانی و...“ تنها از جانب اژدهای اعتماد به‌نفس صادر می‌شود. پس به حرفش گوش نده و بگو که برنامهٔ خداوند برای من چیز دیگری است. قبل از اینکه به دنیا بیابیم او مرا می‌شناخت و بهترین برنامه را برای من تدارک دیده است. ناتالی! هر وقت بتوانی این موضوع را به‌درستی درک کنی تغییر عظیمی در زندگی‌ات پدید می‌آید، تغییری عظیم که نشانه‌اش این است که در لحظات سخت با اطمینان خواهی گفت: هر آنچه را که او اراده کند قادر به انجامش هستم. پس دیگر لبخندهایت تصنعی نخواهند بود، برای تظاهر به داشتن اعتماد به‌نفس، سرت را بالا نمی‌گیری و ساعت‌ها در مقابل آینه با خود تمرین سخن‌وری نمی‌کنی.

در حالی‌که پدر با لبخندی سرشار از عشق و محبت مرا ترک می‌کرد، بزرگ‌ترین درس زندگی‌ام را با خود تکرار می‌کردم: اعتماد نه به‌نفس که به‌غیر از نفس، به او...