یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

درآمدی بر ادبیات عاشقانه


درآمدی بر ادبیات عاشقانه

بدون اغراق باید گفت یکی از شیرین ترین ژانرهای ادبیات که نه تنها در ادبیات سرزمین ما بلکه در ادبیات جهان طرفداران فراوانی دارد ادبیات عاشقانه است; تا جایی که گاه با آمدن نام ادبیات و به خصوص شعر, ویژگی عاشقانه بودن برای خواننده تداعی می شود

ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان

به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری

"سعدی"

بدون اغراق باید گفت یکی از شیرین ترین ژانرهای ادبیات که نه تنها در ادبیات سرزمین ما بلکه در ادبیات جهان طرفداران فراوانی دارد ادبیات عاشقانه است; تا جایی که گاه با آمدن نام ادبیات و به خصوص شعر، ویژگی عاشقانه بودن برای خواننده تداعی می شود. با آنکه تنها یکی از شاخه های ا دبیات ادب عاشقانه است و این دو علت دارد: یکی این که شاعران عاشقانه پرداز در تاریخ ادبیات ما نسبت به سایر شاعران بیشترند و دوم اینکه به نظر من یک دلیل علمی و رواشناختی اش این است که انسان در هر طبقه و گروه اجتماعی و با هر دیدگاهی که باشد اصولا در زندگی خود یک بار هم که شده عشق را تجربه می کند و این دلیل دوم، دلیل اول را هم در برمی گیرد و وقتی از زاویه معرفت شناسانه شرقی و اسلامی به این موضوع بنگریم، انسان در سرشت خویش، عشق را از خداوند امانت گرفته است و عرفای ما اعتقاد دارند آن امانتی که خدا در روز الست برآفریدگان عرضه داشت و تنها انسان توانست آن را بر دوش گیرد، همین عشق است:

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه فال به نام من دیوانه زدند

(حافظ)

در حقیقت ابیات عاشقانه بازگو کننده احساسات پاک انسان است و از آن جایی که ما نمی توانیم برای احساسات یک انسان که یک مقوله کاملا انتزاعی است، حد و مرز قائل شویم، ادبیات عاشقانه یک سرزمین بسیار پهناور از جهان ادبیات را به خود اختصاص داده است و این یکی از دلایل آمیختگی ادب عاشقانه با ادب عرفانی، خصوصا در مشرق زمین است. همین آمیختگی موجب توهم و سردرگمی مخاطب دریافتن چهره حقیقی معشوقی است که در ادب عاشقانه ما ظهور پیدا کرده است. سعدی می فرماید:

ندانمت به حقیقت که درجهان به که مانی

جهان وهرچه دراوهست صورتند وتو جانی

ادب عاشقانه شرح دلبری و دلدادگی و وصل و فراق است و این مخاطب است که بنابر دیدگاه و روحیات خود به این مفاهیم عینیت می بخشد. پس در ادبیات عاشقانه یک نوع مخاطب محوری وجود دارد که طبق آن، مخاطب آزادانه می تواند به تاویل و تعبیر متن بپردازد. البته در مباحث بعدی خواهیم گفت که دامنه این آزادی تاویل از سوی مخاطب تا کجاست، اما آنچه در این مجال بدان خواهیم پرداخت نگاهی هرچند گذراست بر ادبیات عاشقانه سرزمین مان، با این امید که بازگویی لطایف این نوع ادبی موجب بسط خاطر خوانندگان و مشوقشان برای مطالعه بیشتر در این وادی باشد.

قبل از ورود به بحث، شایسته است نگاهی داشته باشیم بر تعاریف بزرگان ادب از "عشق" که این تعاریف گرچه هیچ یک جامع نیست اما هر کدام می تواند روزنه ای برای ورود به این وادی باشد.

به عقیده من زیباترین تعاریف از عشق را می توان در نزد مولانا سراغ گرفت:

عشق اول می کند دیوانه ات

تا زما و من کند بیگانه ات

دو نکته اساسی درباره عشق در این بیت وجود دارد. دیوانگی از عشق که در همه دیوانه ای غنایی به آن اشاره شده است و حافظ آن را شرط اولین گام در راه عشق می داند:

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن

شرط اول قدم آنست که مجنون باشی

حال می خواهیم بدانیم که این دیوانگی چه ماهیتی دارد و آیا همان دیوانگی است که در عرف است یا خیر؟ برای پاسخ به این سوال باید به قرائن لفظی و معنوی این واژه در اشعار توجه کرد. به عنوان مثال در همین بیت، حافظ جنون را لازمه مواجهه با خطر دانسته است و بدیهی است که یک انسان دیوانه و لایعقل هیچ گاه صلاحیت مواجهه با خطر را ندارد. یا مولانا دیوانگی را باعث ترک ما و من می داند که این عمل در مباحث عرفانی مقام والایی است و درباره آن سخن های بسیار گفته شده است و این به آن معناست که عاشق میان خود و معشوق فرقی قائل نشود. مولانا حکایت شیرینی در وصف این مقام دارد و می گوید: "عاشقی به دیدار معشوق خود رفت و در زد. معشوق پرسید کیستی؟ گفت: من. معشوق در را باز نکرد و گفت در این سرا فقط جای یک نفر است. عاشق رفت و یکسال تمرین کرد که دیگر نگوید من هستم و دوباره به خانه معشوق بازگشت و چون معشوق پرسید کیستی، گفت: پشت در هم تو هستی و معشوق در را باز کرد.

مولانا در جای دیگر می گوید:

عشق را با نیستی سودا بود

تا تو هستی عشق کی پیدا بود

یعنی عشق زمانی شروع می شود که تو نباشی و همین که تو هستی، عشق پدیدار نمی شود.

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

پیش از آن که به ادامه بررسی ابیات مولانا در توصیف عشق بپردازیم، لازم است نکته ای را یادآور شویم که در مجال پیشین نیز به آن اشارتی مختصر رفت.

ممکن است در ذهن دوستان، این تصور پیش آید که ما در خلال بحث ادبیات عاشقانه است، چون ما اگر این مقوله را شرح دلدادگی و عشق بندگان به خداوند تعریف کنیم، باز هم با یک عشق روبه رو هستیم و به ناچار باید آن را در دایره ادب عاشقانه بررسی کنیم.

از این گذشته، گاهی در ادب کلاسیک ما مخاطب حقیقتا چهره واقعی معشوق را در نمی یابد که خداوند است یا انسان؟ اوج این آمیختگی در دیوان شمس مشهود است، به طوری که گاهی انسان نمی تواند تشخیص دهد که مولانا در کلام عاشقانه خود خداوند را اراده یا شمس الدین محمد تبریزی یا حسام الدین یا ...؟

باز می گردیم به بررسی ابیات مولانا در وصف عشق:

عشق را با کفر و با ایمان چه کار

عشق را با دوزخ و رضوان چه کار

این بیت یکی از ابیات زیبا و در عین حال ظریف درباره عشق است. در اینجا کلمات کفر، ایمان، دوزخ و رضوان در معنای پاداش و کیفر در معنی عام کلمه آمده است.

مولانا می گوید عشق حالتی است که عاشق را از اندیشیدن به هنجار و ناهنجار باز می دارد و صلاح اندیشی را از او می گیرد و او را از تعلقات رها می سازد. اگر بخواهیم همین معنی را در ادب عارفانه بجوییم به حالتی می رسیم که عارف تنها به وصل خداوند می اندیشد و به قول سعدی دنیا و عقبی را وامی گذارد:

می صرف وحدت کسی نوش کرد

که دنیا و عقبی فراموش کرد

یعنی عرفای ما بهشت را آنجا می دانند که اوست و سعادت و سلامتشان در کنار دوست معنا پیدا می کند.

با دوست کنج فقر بهشت است و دوستان

بیدوستی خاک بر سر جاه و توانگری

(سعدی)

این جاست که عاشق در مرام و مذهب سایرین نمی گنجد.

مذهب عاشق ز مذهب ها جداست

عاشقان را مذهب و علت خداست

(مولوی)

حالا همه این معانی به اینجا ختم می شود که عاشق شدن نوعی هنجارشکنی است.

دقیقا همان بحثی که عرفا در آن انسان ها را به سه گروه تقسیم می کنند: اهل شریعت، اهل طریقت و اهل حقیقت.

اهل شریعت کسانی اند که بهنجار رفتار می کنند و اهل طریقت خود را از قیود رها ساخته اند و همینان در پایان راه به حقیقت می رسند و اهل حقیقت می شوند.

این هنجارشکنی ویژگی عاشقی است که در ادبیات گاهی به این حالت آمیختگی کفر و ایمان در یک کلام کفر گفته می شود.

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

(حافظ)

از سویی دیگر، ابیاتی این چنین القاکننده این اندیشه عرفانی نیز هستند که مهم رسیدن انسان به معشوق است نه رسیدن و در توجیه آن استناد به این حدیث نبوی می کنند که فرمود: به تعداد موهای سر راه است برای رسیدن به خدا.

و به قول حافظ:

همه کس طالب یاراست چه هشیار و چه مست

همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

این است که در عشق، رسیدن مهم است نه مرکب سفر. مولانا وصف عشق را با این بیت ادامه می دهد:

عشق می جوید حریفی سینه چاک

کو ندارد از هلاک خویش باک

"فنا" جدا از کاربردش در مباحث عرفانی که عرفا آن را آخرین مرحله عشق می دانند و عطار در منطق الطیر نام هفتمین شهر عشق را فنا گذاشته است، در ادب عاشقانه نیز بسیار مطرح است. مولانا در این بیت به طور صریح می گوید عاشق کسی است که از هلاک خویش واهمه ندارد و پیوسته آماده جان فشانی در راه معشوق است.

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

در ادبیات ما فراوان در این زمینه سخن گفته شده است; تا جایی که حافظ بریدن از جان را آسانتر از ترک دوستان جانی می داند:

از جان طمع بریدن آسان بود و لیکن

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

در حقیقت گاهی تن مادی پرده و حجابی است میان عاشق و معشوق که در این حال، عاشق میل دارد آن را رها سازد.

حجاب چهره جان می شود و غبار تنم

خوشادمی که از این چهره پرده برفکنم

(حافظ)

آنچه تاکنون گفته شد تنها بخشی از تعابیر و تعاریف بزرگان ادب ما از عشق است; چرا که این واژه چه در ادب عاشقانه و چه در ادب عرفانی ما موجب فتح باب مباحث بسیاری است و باز به دلیل همان آمیختگی عشق و عرفان که پیش از این گفته شد، ارائه تعریف قاطع و جامع از این واژه به راستی دشوار است که گاه به خود ویژگی مقطعی گرفته و تعمیمی آن نمی تواند کار چندان صحیحی باشد.

به عنوان مثال در تذکره الاولیا شیخ فریدالدین عطار بر می خوریم به تعریف منصورحلاج از عشق شیخ می نویسد: چون حلاج بردار بود کسی از او پرسید عشق که شیخ چیست؟ و حلاج پاسخ گفت: امروزبینی و فردا و پس فردا. همان روز او را بر دار زدند، فردا سوزاندندش و روز سوم خاکسترش را بر باد دادند.

می بینیم که چنین تعریف شیوا و زیبایی از عشق که در عرفان است، در ادب عاشقانه نمی تواند جامع و دقیق باشد. هر چند در ادب عاشقانه هم فنایی و فدا شدن عاشق هم فداشدن عاشق منت های عشق شمرده می شود. بنابراین اجازه بدهید از بحث تعریف عشق عبور کنیم و وارد مباحث دیگری شویم.

سنت های ادبی در ادبیات عاشقانه

ادبیات عاشقانه یک سری مسائل کلی و غیرقابل تغییر دارد که به آنها سنت ادبی گفته می شود و بدون تعاریف باید گفت شاید یکی از عواملی که باعث دلزدگی از ادبیات کلاسیک شده تکرار بیش از حد همین سنن ادبی است. ما هر دیوان غنایی در ادب کلاسیک را مطالعه کنیم، در آن چشم معشوق سیاه، زلفش کمند و قدش چون سرو بلند است. هر چند این ویژگی ها هر کدام سمبل و نشانه یک چیزی است و پیشینه آن یک تفکر عرفانی را نیز به دنبال دارد، اما باید پذیرفت که تکرار آن باعث ابتذال ادبی می شود. مثلا شما قبل از صائب تبریزی هیچ شاعری را نمی یابید که برای چشم معشوق رنگی به جز سیاه متصور شده باشد. با این حال برای تبحر در ادب عاشقانه چاره ای جز شناخت این سنت نیست. فراوان ترین سنت ادبی در توصیف عاشق و معشوق، دو چهره اصلی ادب عاشقانه، یافت می شود. اصولا معشوق در ادبیات طوری معرفی می شود که مخاطب نهایت کمال و زیبایی او را به چهره ای که می توان تصور کرد چهره معشوق است تا جایی که شاعر نمی تواند بپذیرد که معشوقش انسان زمینی است. سعدی می گوید:

نگویم آب و گل است آن وجود روحانی

بدین کمال نباشد جمال انسانی

به هر چه خوب تر اندر جهان نظر کردم

که گویمش تو ماند تو خوب تر زانی

به همین خاطر هیچ خوبی و زیبایی را نمی توان به چهره معشوق مانند کرد. با این حال وصف معشوق تسلی دل عاشق است:

گفت شرح روی لیلی می دهم

خاطر خود را تسلی می دهم

(جامی)

به همین دلیل توصیف معشوق، محدوده وسیعی را از ادب عاشقانه به خود اختصاص داده است. نظامی در منظومه خسرو و شیرین حدود ۳۰ بیت در توصیف جمال شیرین سروده است.

حال می خواهیم برای هر یک از این توصیفات نمونه هایی زیبا بیاوریم.

زلف: در ادب عاشقانه زلف معشوق همواره کمند است و جایگاه دل عاشق.

از بس به تار زلفت دل ها گرفته منزل

دل را کجا بجویم یک زلف و این همه دل

یا به قول حافظ:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

که به نظر من این تحذیر جنبه تشویق دارد; چون عاشق خواستار فناشدن دل خود است. باز حافظ در جای دیگر می گوید:

صبا در آن سر زلف ار دل مرا دیدی

به روی لطف بگویش که جانگه دارد

یا بیت زیبای دیگری که می گوید:

بگفتم صید کردی مرغ دل نیکو نگهدارش

سر زلفش نشانم داد و گفتا لانه اش با من

این زلف گاهی پریشان شده است که در عرفان نشانه کثرت است و در عشق موجب افزایش زیبایی معشوق. حافظ می فرماید:

زلف آشفته و خو کرده خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

که این آشفتگی عموما توسط باد و به خصوص باد صبا صورت می گیرد. به قول حافظ:

تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده است

دل سودازده از غصه دو نیم افتاده است

و در جای دیگر می آورد:

زلفت در دست صبا گوش به فرمان نسیم

این همه با همه کس ساخته ای، یعنی چه؟

سخن از زلف بود و پریشانی آن و به قول حضرت حافظ:

دوش در حلقه ما، قصه گیسوی تو بود

تا دل شب، سخن از سلسله موی تو بود

در ادبیات واژه ملازم زلف، طره است و معنای لغوی آن مویی است که در پیشانی می ریزد و حافظ اعتقاد دارد که این زلف پیچ و تاب بنفشه را در ذهن تداعی می کند.

تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو

و در جای دیگر نیز تداعی زلف و طره معشوق در اثر دیدار بنفشه را، اینگونه بیان می دارد:

بنفشه طره مفتول خود گره می زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

به راستی چه قدر زیبا خواجه شیراز، تصور می آفریند. برای همه ما پیش آمده که در جمعی حضور داریم و با دیدن عملی به یاد موضوعی می افتیم و از آن سخن می گوئیم. حافظ چنین صحنه ای آفریده است و می گوید بنفشه با طره خود بازی می کرد که صبا به یاد زلف تو افتاد و از آن سخن گفت. در ادامه به بررسی سنت های ادبی در وصف جمال معشوق می رسیم. به ابرو، که چون تیر از جانب معشوق بر جان عاشق می نشیند و آن را صید می کند

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هوا داری

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

در ادب عاشقانه از ابرو به تیر و کمان، هلال ماه، محراب و عبادت و ... تشبیه می شود.

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

و به خاطر همان شباهت هلال ماه با ابروی معشوق است که حافظ می گوید:

هلال عید فطر ابروی اوست; جهان بر ابروی عید از هلال و سرکشید; هلال عید در ابروی یار باید دید و ... ابروی معشوق از آنجایی که طاق محراب را می ماند، عاشق از آن بیم دارد که این دو را با یکدیگر اشتباه گیرد.

تو کافر دیل تن می بندی نقاب زلف و می ترسم

که محرابم بگرداند خمک آن دلستان ابرو

و این سنت در ادبیات ما بسیار رایج است:

به هر صورت نمایان شدن ابروی معشوق موجب بی طاقتی و بی صبری عاشق می شود.

مرحوم عماد خراسانی می گوید:

صبری که مرا حاصل از گوشه نشینی شد

بر باد بداد آن چه با گوشه ابرویی

که این جا یک بازی زیبای شاعرانه با واژه "گوشه نشینی" نیز انجام گرفته است. به هر حال چون ابرو کوچکترین عضو جمال است، این اعتقاد وجود دارد که نمایان شدن گوشه ای از آن برای دلربائی کافی است و گاهی در عالم فتنه ها بر پا می دارد:

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید ازآن چشم و از آن ابرو

چشم و مژگان: چشم و مژگان نیز از ارکان اصلی چهره است که سنت های ادبی بسیاری را به خود اختصاص داده است. چشم از آنجا که با نرگس هم ریشگی دارد بدان تشبیه می شود و نرگس را نیز چون به مانند چشم معشوق است مست و خراب می دانند.

در این بیت حافظ:

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هوشیار چه کرد

این بیت برمی گردد به همان نرگس که استعاره از چشم معشوق است و این خود یکی دیگر از سنت های ادبی است که چشم معشوق دگرگون شده احوال مردم است بدین خاطر که خود مست است.

هر کس که بدید چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد؟

(حافظ)

درآمدی بر ادبیات عاشقانه (۵)

رنگ چشم معشوق در ادبیات عاشقانه همواره سیاه است و همانطور که گفته شد قبل از صائب تبریزی شاعری نمی توان یافت که رنگ دیگری برای چشم معشوق متصور شده باشد و علت این ترک عادت صائب نیز به گمان شخص من آغاز تعامل ایرانیان با اقوام اروپایی است.

علت رنگ سیاه برای چشم معشوق از دو دیدگاه قابل بررسی است: دلیل نخست این سیه فامی که ریشه در آمیختگی ادب عاشقانه و عرفانی دارد این است که عرفا چشم معشوق را نقطه وحدت عالم می دانند. نقطه وحدت نقطه ای است که تمام کثرت ها به یکدیگر می پیوندند، و چون رنگ سیاه حاصل ترکیب تمامی رنگهاست، لذا رنگ چشم یار که نقطه وحدت عالم است باید سیاه باشد. دومین دیدگاه که از منظر زیبایی شناسی است که نه تنها سیاهی چشم بلکه سایر ویژگی های معشوق را نیز شامل می شود این است که رنگ سیاه برای چشم انسان بهترین رنگ است. همان طور که سایر ویژگی های ذکر شده برای سایر اندام معشوق نوعی کمال است. یعنی چشم معشوق اگر چه در ادبیات شعرا به وفور یافت نمی شود ولی یکی از سنت های ادبی است که چند نمونه منتخب آن از دیوان خواجه در ذیل آورده می شود:

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت

که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز

مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان این است و دیگرگون نخواهد شد

لب: سرخی و شیرینی دو صفت آشکار لب در ادبیات عاشقانه است و جدا از آن لعل، یاقوت، غنچه و مانند آن نیز صفات دیگر لبند. در وصف شیرینی لب این بیت آمیخته با طنز صائب تبریزی شاهد خوبی است:

خواب بودی و لبت بوسیدم

قند دزدی چقدر شیرین است

که شیرینی جهان نیز تعبیر دیگر از شیرینی لب است.

با صبا در چمن لاله سحر می گفتم

که شهیدان که اند این همه خونین کفنان؟

گفت حافظ من و تو محرم این راز نئیم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان

کاربرد شیرین دهان در این بیت زیبای حفاظ نیز مشاهده می شود.

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند

درباره سرخی لب باید گفت که این ویژگی باعث می شود که لاله و یاقوت و همچنین شراب به جهت سرخی مشبه به آن باشند.

صائب می گوید:

قدر یاقوت لب او را که می داند

جوهری قیمت نداند گوهر نادیده را

خوب است بدانیم که در ادب عاشقانه، لب به یاقوت یمانی نیز تشبیه می شود زیرا نوع یمانی یاقوت بسیار زبان زد است. (یمان سرزمینی بوده در جهان عرب که امروزه به آن یمن اطلاق می شود)

لعل نیز مترادف کلمه یاقوت به معنای سنگ گران قیمت است که در ادبیات ما کاربرد فراون دارد

حافظ می گوید:

رنگ خون دل ما را که عیان می داری

همچنان در لب لعل تو نهانست هنوز

و در جایی دیگر می آورد

از لعل تو گر یابم انگشتری، زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

یعنی اگر لعل لب تو نگین انگشتری من باشد صد برابر سلیمان نبی پادشاهی خواهم کرد و صد برابر ملک او زیر فرمان من باشد، چون اعتقاد بر این است که تمام سر سلطنت این پیامبر انگشتری او بود و شیطان بواسطه دستیابی به آن چند روزی سلطنت کرد. هر چند دیدگاه عالمانه آن است که سلطنت سلیمان از رهگذر انسان کامل بودن اوست و رسیدن به یک علم خاص یا به تعبیری، دستیابی به اسم اعظم او را پادشاه عالم کرد، به قول حافظ:

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو سلیمان نشود

تاکنون مروری داشتیم بر سنت های ادبی در وصف جمال معشوق و به بررسی ارکان صورت پرداختیم و بسامد بالایی در وصف معشوق را همین ارکان صورت به خود اختصاص داده اند. حال بعد از آن می رسیم به ادبیاتی که تصویرگر از دیگر سنت های ادبی در ادب عاشقانه می توان به روابط میان عاشق و معشوق اشاره کرد. به عنوان مثال، معشوق همواره با عشاق سرگردان است:

چرا چون لاله خونی دل نباشیم

که با ما نرگس او سرگران کرد

"حافظ"

اما در حالت کلی رابطه بین عاشق و معشوق در دو فصل "وصف فراق" خلاصه می شود. موضوع فراق دراین میان بسیار فراوان تر از وصل است: زیرا بنابر عقیده ای که ریشه در بینش عرفانی دارد با وصل به انتها می رسد، لذا بیشتر ادبیات عاشقانه شرح فراق است تا وصل و شاعران ما احوال خود را در این مقطع بیان داشته اند. فخرالدین عراقی می گوید:

چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی

و این خود جزو سنت های ادبی ماست که فراق همیشه به شب و وصل همواره به روز تشبیه می شود.

به قول سعدی:

جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم زخیال

یا به قول حافظ:

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

پس هجران عمدتا شب است. البته در جاهایی هم این سنت شکسته شده و روز و شب به ترتیب مشبه به فراق و وصل قرار گرفته اند. حافظ می گوید:

چون سرآمد دولت شب های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم

اما در ادامه بررسی سنت های ادبی در ادب عاشقانه می خواهیم به توصیف شب فراق بپردازیم; هر چند سعدی می گوید:

شب فراق که داند که تا سحر چند است؟

مگر کسی که به دست فراق در بند است

قوام همدانی بیتی دارد که گمان می رود واکاوی آن بتواند برخی از ویژگی های شب فراق را مشخص سازد:

چراغ خلوت من شعله های آه من است

شب فراق براین مدعا گواه من است

وقتی از چراغ سخن به میان می آید لاجرم تاریکی مد نظر است، پس شب فراق در ادبیات معمولا تاریک و بی فروغ در نظر گرفته می شود که در عرفان این تاریکی و ظلمات نشانه دوری از مراد و پیر راه است.

طی این مرحله بی همراهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهیت

"حافظ"

در ادب عاشقانه این تاریکی نشانه دوری از معشوق است، اما دربیت "قوام همدانی" ویژگی دیگر از شب فراق مشهود و آن شعله های آه است: آه نیز همواره بیانگر حسرت و حرکان است و این آه به دودی تشبیه می شود که از دل عاشق برمی خیزد برای آگاه کردن معشوق به این دو بیت زیبا توجه کنید:

در دلم جلوه کند پرتو ماهی گاهی

روشن از ماه شود شام سیاهی گاهی

تا رود ز آتش ما دود به چشمان تو خوب

خوش برآید زدل سوخته آهی گاهی

بیت دوم نمونه زیبایی از مکتب "واسوخت" است که شاعر مایل است دود آتش دل او به چشمان معشوق رود و موجب تنبیه او گردد. درباره مکتب واسوخت کوتاه سخن آنکه گاهی شاعران سبک هندی و دوره بازگشت برخلاف شاعران سبک خراسانی و سبک عراقی به گلایه و شکوه از معشوق و گاه حتی به نفرین او می پرداختند.

باز گردیم به تعریف مختصات شب فراق در ادب عاشقانه. یکی از این مختصات بی تابی عاشق در آن وانداشتن صبر برای رسیدن صبح (وصل) است.

سعدی می گوید:

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت

و در غزلی دیگر می آورد:

روز وصلم قرار دیدن نیست

شب هجران آرمیدن نیست

این بی تابی و گریستن در شب فراق یک سنت مهم ادبی است. حافظ می گوید:

دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم

نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم

همچنین در غزلی دیگر می آورد:

گفتم روم بخواب و ببینم جمال دوست

حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد

وحشی بافقی نیز همین بی خوابی عشاق در شب فراق را در مناظره خسرو فرهاد نشان می دهد:

بگفتا بینی اش هر شب چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب؟

یعنی از درد فراق خوابم نمی برد که خوابش را ببینم.

گفتند بخواب تا به خوابش بینی

ای بی خبران چه جای خواب است مرا؟

از دیگر ویژگی های "شب فراق" نکاتی است که از بسامد کمتری در دواوین غنایی برخوردار است. اما در ادامه می پردازیم به ابیاتی که بیانگر فراق هستند ولی شب و روز بودن در آنها مطرح نیست.

حافظ می فرماید:

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟

و این بیت بیانگر سنتی ادبی است که در ادبیات ما همواره غم فراق یار به باری تشبیه می شود که عاشق طاقت کشیدنش را ندارد که تعبیرات گوناگون از قبیل بار غم، غم یار، غم عشق در این میان آمده است که در برخی جاها این بار موجب خمیده شدن پشت عاشق می شود. دو بیتی از هاتف اصفهانی آورده می شود که نکات گفته شده در آنها مشهود است.

عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد

رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من

بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل

چون می تواند کشیدن این پیکر لاغر من؟

این بار غم از آنجایی که در مصرع دوم بیت اول ملازم رفتن معشوق آمده است تعبیر به فراغ می شود. همین طور بار غم در بیت دوم که ملازم عشق است و این گروه سازنده این تتابع اضافات (بار غم عشق) در مجموع تاویل به فراق می شوند.

در وصف فراق گاهی سوختن مطرح است که این سوختن گاهی به دل و سینه و گاهی به خود عاشق باز می گردد.

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

یا:

می سوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت

کانون من سینه من، سودای من آذر من

"هاتف اصفهانی"

یا:

ای غایب از نظر به خدا می سپارمت

جانم بسوخت و به دل دوست دارمت

"حافظ"

یا: می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان

"حافظ"

بعد از بررسی ابیاتی که در برگیرنده مقوله فراق در ادب عاشقانه بود در این مجال مروری خواهیم داشت به ابیاتی که به نوعی وصال را منعکس می سازند و همانطور که در مجال پیش گفته شد، این گونه ابیات به دلیل وجود این باور که وصل پایان عشق است در ادب عاشقانه از بسامد بسیار کمتری برخوردار است. وصال نزد عرفای ما همان مرحله فقر و فناست که عاشق به خداوند می رسد و میان او و خود هیچ حجاب و تفاوتی نمی بیند. شیخ فریدالدین عطار درپایان منطق الطیر که یک رساله عرفانی است می گوید که سی مرغ موفق می شوند به خدمت سیمرغ برسند.

چون نگه کردند آن سیمرغ زود

بیشک آن سیمرغ از سی مرغ بود

اما در ادب عاشقانه وصال به این پیچیدگی نیست و رسیدن عاشق به معشوق به گونه ای که در تصور عوام می گنجد مد نظر است. مولانا می فرماید:

معشوق به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا

و حافظ نیز غزل شیوایی را با این بیت شروع می کند:

شب وصل است و طی شد نامه هجر

سلام فیه حتی مطلع الفجر

در اینجا باز هم به آن سنت ادبی که روز نشانه وصل و شب نشانه فراق است اشاره شده و شب ملازم وصل آمده است.

در این باره که چرا گاهی وصال ملازم شب است شاید بتوان گفت که شب به خاطر آن که پوشاننده است و پرده افکن، می تواند زمان مناسبی برای تعامل میان عاشق و معشوق باشد. قرآن کریم نیز در آیه ای به همین ویژگی شب اشاره دارد:

واللیل اذا یغشی (قسم به شب آن هنگام که پرده پوشی کرد) اما وصال در هر زمان که باشد شیرین است و در خاطر عشاق جاوید می ماند:

روز وصل دوستداران یاد باد

یاد باد آن روزگاران یاد باد

"حافظ"

در ادامه مباحث ادبیات عاشقانه و بعد از بررسی روابط عاشق و معشوق می پردازیم به روابط میان عاشق و سایر شخصیت هایی که در ادبیات عاشقانه به نوعی جلب نظر می کنند، از قبیل: مدعی، رقیب، ناصح، زاهد و ... که عمدتا تمامی این شخصیت ها به جز رقابت نقش واحدی را در این میان ایفا می کنند.

رقیب در فرهنگ عمید دو گونه معنا شده، یکی به معنای کسی که نگهبان و مراقب چیزی است و دیگری به معنای دو نفر که به یک چیز یا به یک شخص عاشق و مایل باشند و ناگفته پیداست که ما در بحث خود با معنای دوم این واژه سرو کار داریم و نکته قابل توجه آن که واژه حریف نیز از آنجایی که در لغت به معنای شخص مقابل در بازی یا نبرد است با رقیب مترادف بوده و در ادبیات عاشقانه به یک معنا به کار می رود. به طور کلی عاشق، خواهان مرگ رقیب است و می خواهد هر طور شده اثری از او در بازی عاشقانه باقی نماند. حافظ می فرماید:

یا وفا، یا خبر وصل تو، یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند

اما تعامل میان عاشق و رقیب، خود به همین جا ختم نمی شود و عاشق حسود رقیب خود است و آزار او را می طلبد.

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب

بهر آسایش این دیده خونبار بیار

(حافظ)

و بدیهی است که نتواند عیش و لذت او را ببیند:

سخن درست بگویم نمی توانم دید

که می خورند حریفان و من نظاره کنم

(حافظ)

و حتی گاهی کار به جایی می رسد که عاشق، رقیب خود را مسخره می کند و شان او را پایین می آورد:

در تنگنانی حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

(حافظ)

می گوید این رقیبی که امروز بر ما جلوه فخر می فروشد گدایی بیش نیست. فخرالدین عراقی همین گدابودن را به رقیب نسبت می دهد، اما خود را سگی می داند که مانع رسیدن این گدا به رای معشوق می شود:

همه شب نهاده ام سر چون سگان برآستانت

که رقیب در نیاید به بهانه گدایی

این یکی از زیباترین ابیات در شعر پارسی است که عاشق حاضر است در یک مقام فرومایه قرار گیرد، اما رقیب به معشوق او و بهبود دسترسی پیدا نکند.

با این حال، همانطور که گفته شد شخصیت های دیگری نیز در ادبیات عاشقانه وجود دارند که با عاشق به تعامل می پردازند. عموما نیز نقش نصیحت گر یا بهتر بگویم ملامتگر عاشق را بازی می کنند که عاشق هم هیچ گاه از ایشان پند نمی گیرد و بنابر قول معروفی نصیحت عاشقان همچون کوبیدن آب در هاون بی فایده و عبث است. همه این ها در مجموع تشکیل یک سنت ادبی را می دهند.

ناصحم گفت بجز غم چه هنر دارد عشق

گفتم ای عاقل کاری هنری بهتر از این؟

حافظ

حافظ می گوید کسی مرا نصیحت کرد و گفت عاشق شدن به جز غم و غصه چه هنری دارد؟ و من جواب دادم که ای عاقل، از این بهتر هنری هست؟ که این عاشق در اینجا در معنای عکس به کار گرفته است; یعنی از دیوانه!...

حالت غالب این مضمون آن است که دیگرانی که عاشق را نصیحت می کنند از حال او آگاه نیستند.

مدهای رفیق پندم که به کار دربندم

تومیان ما ندانی که چه می رود نهانی

(سعدی)

گاهی نیز نصیحت گران عاشق، فقها و زاهدان هستند که عاشق پند آنها را نیز نمی پذیرد. سعدی می فرماید:

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی، من و عاشقی و مستی

و در جای دیگر می آورد:

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و بر ما مفروش پادشاهی

در ادبیات عرفانی مانند همین نزاع میان عرفا و فقها صورت گرفته است و این بدان سبب است که اصولا فقه جزو علوم عقلی است، حال آنکه عرفان حاصل ذوق و کشش دل. یکی از بهترین صحنه های رویارویی این دو قشر، در ابیات دیوان خواجه شمس الدین محمد حافظ است:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت

که گناه دگران بر تو نخواهد نوشت

من اگر نیکم و گربد تو برو خود را باش

هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت

حقیقت آن است که در ادبیات عاشقانه عاشقان همواره از عاقلان نصیحت گر گریزانند و به طرق مختلف می پسندند که آنها را به قول معروف سرجای خود بنشانند، حتی اگر شده به این طریق که عشق و مستی را به قضای خداوند حواله کنند:

ای هوشیار اگر زسرمست بگذری

عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود

سعدی

مرا مهر سیه چشمان زدل بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

حافظ

یا:

نقش مستوری و مستی نه به دست من و تو

آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

حافظ

نویسنده : سیدمحسن حسینی



همچنین مشاهده کنید