یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

اُسَبِل


اُسَبِل

بعدازظهر یك روزِ تابستانی بود صدای تلفن در سكوت ِ خانهٔ ویلایی پیچید میشل یك لحظه صبر كرد و بعد گوشی را برداشت این اولین نشانهٔ یك اتفاق ِبد بود پشت تلفن , اُتو بن , پدر زن ِ میشل بود سال ها بود كه اُتو قبل از یازده شب , كه پول ِ تلفن كمتر می شد زنگ نزده بود, حتی وقتی كه همسر اُتو, تِرزا دربیمارستان بستری شده بود

بعدازظهر یك‌ روزِ تابستانی‌ بود. صدای تلفن‌ در سكوت‌ِ خانهٔ‌ ویلایی‌ پیچید. میشل‌ یك‌ لحظه‌ صبر كرد و بعد گوشی‌ را برداشت‌. این‌ اولین‌ نشانهٔ‌ یك‌ اتفاق ‌ِبد بود. پشت‌ تلفن‌، اُتو بن‌، پدر زن‌ِ میشل‌ بود. سال‌ها بود كه‌ اُتو قبل‌ از یازده‌شب‌، كه‌ پول‌ِ تلفن‌ كمتر می‌شد زنگ‌ نزده‌ بود، حتی‌ وقتی‌ كه‌ همسر اُتو، تِرزا دربیمارستان‌ بستری شده‌ بود.

نشانه‌ دوم‌ صدای اُتو بود: «میشل‌؟ سلام‌! منم‌ اُتو.» اُتو هیجان‌زده‌ و بلندحرف‌ می‌زد. انگار پدری باشد كه‌ از فاصله‌ای دور تلفن‌ كرده‌ باشد و مطمئن ‌نباشد كه‌ صدایش‌ به‌ میشل‌ می‌رسد. لحنش‌ دوستانه‌ و از سر شوق‌ بود ـ كمترپیش‌ می‌آمد كه‌ پای تلفن‌ همچو لحنی‌ داشته‌ باشد. لیزابت‌ دختر اُتو به‌تلفن‌های بی‌موقع‌ پدرت‌ عادت‌ كرده‌ بود.

همین‌ كه‌ گوشی‌ را برمی‌داشت‌ اُتوشروع‌ به‌ نق‌ زدن‌ می‌كرد، با لحنی‌ خشك‌ و تمسخرآمیز كه‌ رگه‌ای عصبی‌ در آن‌بود، و به‌ تقلید از سبك‌ِ فراموش‌ شده‌ بروس‌ كه‌ اُتو در اواخر دهه‌ هشتاد به‌ اوارادت‌ داشت‌. اُتو در هشتاد سالگی‌ بداخلاق‌ و عصبی‌ شده‌ بود، عصبی‌ از دست‌ِ سرطان‌ همسرش‌، از دست‌ بیماری مزمن‌ِ خودش‌ و از همسایه‌های پرسروصدای‌شان‌ در فارِست‌ هیل‌ ـ بچه‌های شلوغ‌، سگ‌هایی‌ كه‌ دایم‌ پارس‌می‌كردند و از هیاهوی ماشین‌های چمن‌زنی‌ و آشغالروب‌. عصبی‌ از این‌ كه‌ مجبور بود دو ساعت‌ تمام‌ در اتاقی‌ به‌ سردی یخچال‌ برای گرفتن‌ ام‌.آر.ای دندان‌ روی جگر بگذارد، و عصبی‌ از دست‌ اَهل‌ِ سیاست‌ حتی‌ دسته هایی‌ كه‌ خودش ‌پانزده‌ سال‌ پیش‌، بعد از بازنشسته‌ شدن‌ از شغل‌ دبیری‌اش‌، برای‌شان‌ رای دست ‌و پا كرده‌ بود. در حقیقت‌ اُتو از سال‌خوردگی‌اش‌ عصبی‌ بود، ولی‌ هیچ‌ كس‌ جرأت ‌به‌ زبان‌ آوردن‌ِ آن‌ را نداشت‌، نه‌ دخترش‌ و نه‌ البته‌ دامادش‌.

اما آن‌ شب‌ اُتو عصبی‌ نبود.

با لحنی‌ دوستانه‌ و با صدایی‌ بلند از میشل‌ دربارهٔ‌ كارش‌ كه‌ طراحی‌ ومعماری بود پرس‌وجو كرد، و دربارهٔ‌ تنها دخترش‌ لیزابت‌ پرسید و دربارهٔ ‌بچه‌های خوش‌ بروروی آن‌ها كه‌ بزرگ‌ شده‌ بودند و مستقل‌ از آن‌ها زندگی‌ می‌كردند، نوه‌های اُتو كه‌ وقتی‌ بچه‌ بودند دلش‌ برای‌شان‌ می‌رفت‌. آن‌ قدرروده‌درازی كرد كه‌ میشل‌ با اوقات‌ تلخی‌ گفت‌ : «اُتو، لیزابت‌ رفته‌ بیرون‌ خرید.حدود ساعت‌ هفت‌ برمی‌گرده‌، می‌خواهی‌ بهش‌ بگویم‌ زنگ‌ بزند؟»

اُتو با صدای بلند خندید. برق‌ِ لب‌ و لوچه‌ پت‌ و پهن‌ و خیس‌اش‌ را می‌شد دید.

ـ حوصله‌ گپ‌ زدن‌ با یه‌ پیرمرد را نداری‌؟

میشل‌ سعی‌ كرد بخندد. «داریم‌ حرف‌ می‌زنیم‌ دیگر اُتو.»

اُتو با لحن‌ جدی‌تری گفت‌: میش‌! دوست‌ِ عزیز، خوب‌ شد كه‌ تو گوشی‌ رابرداشتی‌ نه‌ بتی‌، زیاد نمی‌توانم‌ چیزی بگویم‌، ولی‌ فكر كنم‌ با تو حرف‌ بزنم ‌بهتره‌.

«بله‌؟» میشل‌ جا خورد. در تمام‌ سی‌ سالی‌ كه‌ با هم‌ قوم‌ و خویش‌ بودند، یك‌بار هم‌ اُتو او را دوست‌ِ عزیز صدا نكرده‌ بود. حتماً برای ترزا اتفاقی‌ افتاده‌ بود. یعنی‌ مرگ‌؟ خود اُتو هم‌ سه‌ سال‌ بود كه‌ لقوه‌ داشت‌. البته‌ هنوز وخیم‌ نشده‌ بود، یا شاید هم‌ شده‌ بود؟

میشل‌ یادش‌ آمد كه‌ او و لیزابت‌ یك‌ سالی‌ می‌شود كه‌ زوج‌ پیر را ندیده ‌بودند و احساس‌ گناه‌ كرد، چون‌ فاصله‌شان‌ از دویست‌ مایل‌ هم‌ كمتر بود. لیزابت‌هر یكشنبه‌ بعداز ظهر به‌ آنها تلفن‌ می‌كرد و امیدوار بود ـ هر چند كمتر از این‌اتفاق‌ می‌افتاد ـ كه‌ مادرش‌ گوشی‌ را بردارد، چون‌ پشت‌ تلفن‌ خوش‌ خلق‌تر بود وبا سرخوشی‌ بیشتری حرف‌ می‌زد. اما آخرین‌ باری كه‌ به‌ دیدن‌ آن‌ها رفته‌ بودند تِرزا آن‌قدر شكسته‌ شده‌ بود كه‌ جا خوردند. پیرزن‌ بی‌چاره‌ بعد از ماه‌ها شیمی‌درمانی‌ پوست‌ و استخوان‌ شده‌ بود و موهایش‌ ریخته‌ بود. از شصت‌سالگی‌اش‌، كه‌ سرشار از سرزندگی‌ و طراوت‌ بود و هیكل‌ توپر و قوی داشت‌چندان‌ وقتی‌ نگذشته‌ بود. اُتو كه‌ دست‌هایش‌ دایم‌ می‌لرزید، انگار از اتفاق‌مضحك‌ و دردآوری رنجیده‌ باشد، با حوصله‌ از اسرارآمیز بودن‌ هیأت‌های‌ پزشكی‌ شكایت‌ می‌كرد. از آن‌ ملاقات‌های عذاب‌آور و خسته‌ كننده‌ بود. وقتی‌ كه‌به‌ خانه‌ برمی‌گشتند الیزابت‌ مصراع‌هایی‌ از شعر امیلی‌ دیكینسون‌ را زمزمه‌ كرد:«آه‌ زندگی‌! در گاه‌ِ آغاز در خون‌ِ روان‌ و در گاه‌ِ واپسین‌ درغلتیده‌ به‌ پوچی!»

میشل‌ كه‌ دهنش‌ خشك‌ شده‌ بود با صدایی‌ لرزان‌ گفته‌ بود: «خدایا! این‌جورها هم‌ نیست‌. نه‌؟»

حالا، ده‌ ماه‌ بعد، اُتو پشت‌ تلفن‌ بود و با لحنی‌ حساب‌ شده‌ انگار خبرفروختن‌ ملكی‌ را می‌داد از تصمیم‌ قطعی‌ خودش‌ و ترزا حرف‌ می‌زد. شمارش ‌ِگلبول‌های سفید ترزا و پیشرفت‌ِ سریع‌ِ بیماری خودش‌ چیزهایی‌ بودند كه‌ دیگرنمی‌خواست‌ حرف‌شان‌ را بزند، چون‌ پرونده‌ این‌ ماجرا برای همیشه‌ بسته‌ شده ‌بود. میشل‌ سعی‌ می‌كرد بفهمد منظورش‌ چیست‌. همه‌ چیز داشت‌ به‌ سرعت‌اتفاق‌ می‌افتاد. معنی‌ این‌ مزخرفات‌ چه‌ بود؟

اُتو با صدای آرام‌تری حرف‌ می‌زد: ما نمی‌خواستیم‌ به‌ تو و لیزابت‌ بگوییم‌. مادرش‌ جولای به‌ مونت‌ سینای برگشت‌. آن‌ها برش‌ گرداندند خانه‌. ما تصمیم‌مان‌ را گرفته‌ایم‌. دیگه‌ جای صحبت‌ ندارد. میشل‌ تو می‌فهمی‌. فقط‌ خواستم‌ خبرت‌كنم‌ و ازت‌ بخواهم‌ كه‌ به‌ خواهش‌ ما احترام‌ بگذاری‌.

ـ چه‌ خواهشی‌؟

ـ آلبوم‌هامون‌ را دوباره‌ نگاه‌ كردیم‌، همه‌ عكس‌های قدیمی‌ و یادگاریهایی‌ راكه‌ تو این‌ مدت‌ جمع‌ كرده‌ بودیم‌ . چیزهایی‌ را دیدیم‌ كه‌ من‌ یكی‌ چهل‌ سال‌ بود سراغ‌شان‌ نرفته‌ بودم‌. تِرزا هی‌ می‌گفت‌:«اوَوَه‌، همه‌ این‌ كارها را ما كرده‌ایم‌؟ مااین‌ همه‌ عمر كرده‌ایم‌؟» خیلی‌ عجیب‌ و جالب‌ بوده‌، اما گورِ باباش‌، ما خوش‌بخت ‌بوده‌ایم‌. فهمیدیم‌ كه‌ خوش‌بخت‌ بوده‌ایم‌ بدون‌ این‌ كه‌ خودمان‌ بدانیم‌. بایداعتراف‌ كنم‌ كه‌ من‌ یكی‌ هیچ‌ احساس‌ خوش‌بختی‌ نمی‌كردم‌. خیلی‌ سال‌ گذشته‌.من‌ و تِرزا شصت‌ و دو سال‌ با هم‌ زندگی‌ كرده‌ایم‌. حتماً فكر می‌كنی‌ كه‌ كسل‌كننده‌ است‌، اما همان‌طور كه‌ بوده‌ اگر بهش‌ نگاه‌ كنی‌ هیچم‌ این‌ طور نیست‌. ترزامی‌گه‌ تا همین‌ حالاش‌ هم‌ اندازه‌ سه‌ بار زندگی‌ كرده‌ایم‌. مگر نه‌؟

میشل‌ جریان‌ِ خون‌ را تو سرش‌ احساس‌ می‌كرد، گفت‌: «ببخشید، این‌تصمیمی‌ كه‌ شما گرفته‌اید چیه‌؟»

اُتو گفت‌: «خب‌، من‌ ازت‌ می‌خواهم‌ كه‌ به‌ خواهش‌ ما احترام‌ بگذاری میش‌. فكر كنم‌ می‌فهمی.»

ـ من‌ چی‌ را می‌فهمم‌؟

«مطمئن‌ نبودم‌ كه‌ درسته‌ كه‌ با الیزابت‌ حرف‌ بزنم‌ یا نه‌. چه‌ واكنشی‌ نشون‌ می‌ده‌؟ می‌دانی‌، وقتی‌ بچه‌ها از خانه‌ می‌زنند بیرون‌ و به‌ دانشگاه‌ می‌روند.» اُتومكث‌ كرد. او آدم‌ باشخصیتی‌ بود و هر قدر هم‌ كه‌ از دست‌ لیزابت‌ رنجیده‌ وناراحت‌ می‌شد، یا در گذشته‌ شده‌ بود، كسی‌ نبود كه‌ پیش‌ِ میشل‌ شكایت‌ كند. بالحن‌ مطمئن‌ و آرامی‌ ادامه‌ داد: «می‌دانی‌، خوب‌ ممكنه‌ احساساتی‌ بشود.»

میشل‌ بی‌مقدمه‌ پرسید كه‌ او كجاست‌.

ـ كجا هستم‌؟

ـ شما تو فارست‌ هیل‌ هستید؟

اُتو مكثی‌ كرد: نه‌، «نیستم.»

ـ پس‌ كجایید؟

اُتو با خودداری گفت‌: «تو كلبه.»

ـ كلبه‌؟ اُسَبِل‌؟

ـ آره‌. اُزِبل‌ .

اُتو لحظه‌ای مكث‌ كرد تا تأثیر حرفش‌ كمی‌ از بین‌ برود.

آن‌ها این‌ اسم‌ را مثل‌ هم‌ تلفظ‌ نمی‌كردند. میشل‌ گفت‌ اُسَبِل‌، كه‌ سه‌ سیلاب‌ می‌شد و اُتو می‌گفت‌ اُزِبل‌، و مثل‌ محلی‌های آن‌جا یك‌ سیلابش‌ را حذف‌ می‌كرد.

اُسَبِل‌ ملك‌ِ خانواده‌ بِن‌ در ادیرنُداكس‌ بود، صدها مایل‌ دور از شهر، تا آن‌جا، در شمال‌ِ اُسَبِل‌ فورك‌، هفت‌ ساعت‌ با اتومبیل‌ راه‌ بود، كه‌ یك‌ ساعت‌ِ آخرِ آن‌جاده‌ كوهستانی‌ و خاكی‌ می‌شد و باریك‌ و مارپیچ‌. تا جایی‌ كه‌ میشل‌ یادش‌ می‌آمد خانواده‌ بِن‌ سال‌ها بود كه‌ آن‌جا نرفته‌ بودند. اگر قرار بود درباره‌ آن‌ ملك ‌نظری بدهد ـ كه‌ این‌ كار را نمی‌كرد چون‌ مسایل‌ مربوط‌ به‌ پدر و مادر الیزابت‌ رابه‌ عهده‌ خود او گذاشته‌ بود ـ پیشنهاد می‌كرد كه‌ ملك‌ را بفروشند، ملكی‌ كه‌ درحقیقت‌ كلبه‌ نبود بلكه‌ خانه‌ای بود چوبی‌ كه‌ شش‌ اتاق‌ داشت‌ و زمستان‌ها نمی‌شد در آن‌ سر كرد.

خانه‌ در زمینی‌ دوازده‌ هكتاری در گوشهٔ‌ دنجی‌ درجنوب‌ِ كوه‌ موریا ساخته‌ شده‌ بود. میشل‌ دلش‌ نمی‌خواست‌ كه‌ این‌ ملك‌ روزی به ‌لیزابت‌ برسد. چون‌ آن‌ها نمی‌توانستند چیزی را كه‌ زمانی‌ آن‌قدر برای ترزا و اُتواهمیت‌ داشت‌ به‌سادگی‌ بفروشند. اُسَبِل‌ آن‌ قدر دور بود كه‌ رفتن‌ به‌ آن‌ جا عملی‌نبود. آن‌ها چنان‌ به‌ زندگی‌ در شهر عادت‌ كرده‌ بودند كه‌ وقتی‌ مدتی‌ از آن‌ چیزی ‌كه‌ خودشان‌ تمدن‌ می‌نامیدند دور می‌شدند، آرامش‌شان‌ را از دست‌ می‌دادند: آسفالت‌، روزنامه‌، مغازه‌های شراب‌ فروشی‌ و امكان‌ رفتن‌ به‌ رستوران‌های خوب‌. اما در اُسَبِل‌ ساعت‌ها كه‌ بروی به‌ كجا می‌رسی‌؟ به‌ اُسَبِل‌ فورك‌.

سال‌ها پیش ‌وقتی‌ بچه‌ها كوچك‌ بودند، تابستان‌ها برای دیدن‌ پدر و مادر لیزابت‌ به‌ آن‌جامی‌رفتند. ادیر نُداكس‌ انصافاً جای زیبایی‌ بود. صبح‌های زود كوه‌ِ عظیم‌ موریا ازنزدیك‌ مثل‌ یك‌ ماموت‌ كه‌ از دل‌ِ رویا سر بیرون‌ آورده‌ باشد به‌خوبی‌ دیده‌ می‌شد، و هوا آن‌قدر تازه‌ و تمیز بود كه‌ مثل‌ خنجری در ریه‌ها فرو می‌رفت‌، وحتی‌ آواز پرندگان‌ از همیشه‌ زیباتر و روشن‌تر شنیده‌ می‌شد، انگار كه‌ خبر ازدیگرگون‌ شدن‌ دنیا می‌دهند. اما باز هم‌ لیزابت‌ و میشل‌ می‌خواستند كه‌ فوری به ‌شهر برگردند. بعدازظهرها در اتاق‌ خودشان‌ در طبقه‌ دوم‌، كه‌ چشم‌اندازی زیبا روبه‌ جنگل‌ داشت‌ و مثل‌ قایقی‌ روی برگ‌های سبز درخت‌ها شناور بود، با عشق‌ وشور زیادی عشق‌ بازی می‌كردند و زیر گوش‌ِ هم‌ از رؤیاهایی‌ حرف‌ می‌زدند كه‌ درهیچ‌ كجای دیگر جز آن‌ جا امكان‌ نداشت‌ درباره‌شان‌ چیزی بگویند. اما باز هم‌، پس‌ از مدت‌ كوتاهی‌، دل‌شان‌ می‌خواست‌ كه‌ برگردند.

میشل‌ به‌ سختی‌ آب‌ِ دهنش‌ را قورت‌ داد. عادت‌ نداشت‌ كه‌ از پدرزنش‌ پرس‌وجو كند، و انگار كه‌ یكی‌ از شاگردهای اُتو باشد احساس‌ می‌كرد كه‌ از مردی كه‌ اورا می‌ستاید واهمه‌ دارد.

ـ اُتو، صبر كن‌ ببینم‌. تو و تِرزا تو اُسَبِل‌ چه‌كار می‌كنید؟

اُتو فكر كرد و گفت‌: «داریم‌ سعی‌ می‌كنیم‌ كه‌ روی زخم‌هامان‌ مرهم‌ بگذاریم‌. ما تصمیم‌مان‌ را گرفته‌ایم‌، فقط‌ برای این‌ تلفن‌ كردم‌.» اُتو مكثی‌ كرد: «فقط‌ برای‌این‌ كه‌ بهت‌ خبر بدهم.»

جویس‌ كَرول‌ اوتِس‌

برگردان:‌ دنا فرهنگ‌


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.