یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا

وجودی غیرزیادی


وجودی غیرزیادی

تأملی بر شعری از شاعر لهستانی ویسواوا شیمبورسکا

یکی از شگرف ترین اشعار فلسفی شیمبورسکای لهستانی، شعر «پیاز» اوست. این شعر از فرط سادگی و عمق همگان را به حیرت وا می دارد. «پیاز چیز دیگری است/ دل و روده ندارد/ تا مغز مغز پیاز است/ تا حد پیاز بودن/ پیاز بودن از بیرون/ پیاز بودن تا ریشه/ پیاز می تواند بی دلهره ای/ به درونش نگاه کند/.» شعر با این سطور افتتاح می شود.

پرسشی که به مخاطب در پس این سادگی حمله می کند چیستی چیزی است که تا مغز خودش باشد یا به عبارت بهتر ذات و ظاهرش از عنصر واحدی تشکیل شده و تا حدی که می تواند خودش باشد؛ تا درونی ترین لایه های ذاتی اش و از هر منظری چه از بیرون و چه تا عمق یعنی آنچه ریشه و هستی اش محسوب می شود از «یک جنس» ساخته شده باشد. گرچه در خود شعر این موجود سالم و هماهنگ «پیاز» نامیده می شود اما می توان حدس زد که پیاز به عنوان مثالی ساده برای فهم مفهومی عجیب و خالص به کار برده شده است.

پیاز از این جهت که برای تعریف این مفهوم کامل و بی عیب و نقص تمام تشخصی را که شاعر از او می خواهد داراست و در خود تحمل می کند، مثال بی نظیر و ساده ای است. شعر تا اینجا این سؤالات را مطرح می کند و در ادامه با مقایسه‌ای که مطرح می کند مخاطب را به پاسخ نزدیک می کند.

«در ما بیگانگی و وحشی گری است/ که پوست به زحمت آن را پوشانده/ جهنم بافت های داخلی در ماست/ آناتومی پر شور/ اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ/ فقط پیاز است/ پیاز چندین برابر عریانتر است/ تا عمق، شبیه به خودش./» در این بند شعر شروع به مقایسه می کند و ما در می یابیم که مستقیم به ویژگی ها و ضعفهای بشری اشاره می کند و آن را در قیاس با خلوص پیاز قرار می دهد.

و اما از نقاط ضعف انسانی به بیگانگی و وحشی گری و وجود به مثابه جسم اشاره می شود. توحشی که در بسیاری از نظرگاهها تنها در گذرگاه تمدن تغییر چهره داده و ماهیت خود را حفظ کرده است و بیگانگی که بیماری و بت پرستی انسان معاصر است که به دستاورد خود که نظام صنعتی است تسلیم می شود و آن را می پرستد که هردوی بیماریها، بیماریهایی است برخاسته از فرار از فهم و مسئولیت وجودی.

ضعف های بعدی اشاره به نقصان طبیعی وجودی انسانهاست؛ وجودی که بصورت جسم به مثابه نقصان وجود دارد و «همین بافتهای داخلی، آناتومی پرشور و روده های پیچ در پیچ» است که به انسان اجازه نمی دهد تا مغز مغز انسان باشد تا حد انسان بودن، انسان بودن از بیرون، انسان بودن تا ریشه به گونه ای که بتواند بی دلهره به درونش بنگرد.

«پیاز وجودی است بی تناقض/ پیاز پدیده موفقی است/ لایه ای درون لایه ای دیگر به همین سادگی/ بزرگتر کوچکتر را در بر گرفته/ و در لایه بعدی یکی دیگر یعنی سومی، چهارمی./ فوگ متمایل به مرکز/ پژواکی که به کُر تبدیل می شود.» اینجاست که شعر مستقیم به عدم تناقض وجودی این موجود بی دل و روده و متفاوت که از حیث وجود به علت به تمامی خود بودن و به علت خلوص وجودی از «امکان» رهیده و از گناه وجود داشتن پالوده است.

اینگونه است که تأکید می شود پیاز هیچ چیز زیادی ندارد: «دل و روده، بیگانگی، توحش، بافتهای داخلی و آناتومی». چیزی ندارد تا از او «موجودی ممکن» بسازد و از نعمت وجوب محرومش ساخته باشد و او را از یگانگی به در آورده باشد تا بیگانه شده و نیازمند یگانگی و «وجوب» دوباره باشد.

تناقضی که گریبانگیر ماست از این روست که در موجود کامل نابود کردن «آگاهی» با حمله به موجودیت «جسمانی» ممکن نیست و از آن رو که وجود «آگاهی» در ما، در بودنش به موجودیت «جسمانی» ما متکی است و با نابودی جسم نابود می شود ما متناقضیم و رفع این تناقض کار ماست. شاید مأموریت وجودی ما در زندگی فهم این تناقض و یافتن روشهایی برای سازگاری و یگانگی وجوه وجود ایمان باشد. اما «پیاز» شعر انگار از نظمی تغییرناپذیر زاده می شود و نابود می شود بی آنکه به آن مجال دهد به خود آید و برای خود وجود داشته باشد. «پیازِ» به طرزی از بُن متفاوت وجود دارد. گویی او در «زمان» وجود ندارد و با وجودی که در جهانی محکوم زمان رشد کرده است از آن مستقل می ماند تا ضرورت و وجوبی فرا زمانی بیابد.

بنابراین «پیاز» به وضوح توضیح دادنی است ولی وجود ندارد.

بنابراین «پیاز» به عنوان «شیء تخیلی» و «غیرواقعی» وجود دارد که آن را می توان به تقریر عقلانی فروکاست و توضیح داد. انگار «پیاز» تنها در قلمرو عقل وجود دارد اما عقل قلمرو وجودی ما نیست و موجودیت «جسمانیمان» به عنوان بخشی از وجود به ما داده شده است و ما نقشی در بودنش نداشته ایم و چون بخشی از هیولای وجود است نمی توان به عنوان موجودی مستقل و قابل توضیحش دانست. «پیاز» با شرحی که در شعر از آن داده می شود می تواند مرگ خود را همچون یک وجوب درونی در خود تحمل کند اما، به لحاظ جسمانی ناخودآگاه به وجود داشتن ادامه می دهیم زیرا ضعیف‌تر از آنیم که از درون بمیریم و مرگ تنها از بیرون به سراغمان می آید. «پیاز» وجود ندارد زیرا هیچ چیز زیادی ندارد.

بقیه است که در پیوند با آن زیادی است. پیاز فقط «هست». «پیاز» در دنیای غیرواقعی در جهان موسیقی و هنر، میان شخصیت‌های درون نقاشی یا رمان هست. در قلمرو هستی‌هایی که آفریده شده اند، که هستند ولی در این جهان ممکن وجود ندارند. پیاز در حالی که ما از یک زمان حال به زمان حال دیگری می افتیم و به سوی مرگ می رویم جوان و محکم می ماند همچون شاهدی بی رحم.

«پیاز، این شد که چیزی:/ نجیب ترین شکم دنیا./ از خودش شادوردهای مقدسی می تند/ برای شکوهش./ در ما – چربیها و عصبها و رگها/ مخاط و رمزیات/ حماقت کامل شدن را/ از ما دریغ کرده اند.» ما همواره باید دنبال راهی باشیم که دوگانگی درونی مان را کاهش دهیم تا به مثابه جسم زیادی نباشیم اما راه حل و روشی که به آن دست می زنیم همواره می تواند «تا حدی» ما را به یگانگی برساند و از نقصان وجودیمان بکاهد.