سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مزار منتظر
ساعت ۹ شب بود، زنگ تلفن اونو به خودش آورد، بیاختیار نگاهی به تلفن انداخت یه تکونی به خودش داد به سمت تلفن رفت.
- الو...
صدای هق... هق شیرین از پشت تلفن تنها صدایی بود که به گوش میرسید. نمیدونست چیکار کنه، دست و پاشو گم کرده بود!
- چی شده شیرینجان چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
ولی بازم فقط صدای گریه شیرین توی گوشش طنینانداز شد، حسابی نگران شده بود خواست شیرین رو آروم کنه...
- شیرینجان خواهش میکنم خودتو کنترل کن یه دقیقه آروم باش، چرا گریه میکنی؟
شیرین یه کم آرومتر شد دیگه صدای گریههاش توی گوشی تلفن نپیچید! فقط سکوت بین اونا حکومت کرد. ذهنش خیلی مشوش شده بود...! چند لحظهای همین طور گذشت تا اینکه زهرا حس کرد به جز سکوت میشه صداهای دیگهای هم شنید. هیاهویی بر پا بود و این هیاهو براش خیلی آشنا آمد...!! توی دلش حس عجیبی به وجود اومد...
شیرین بین همه دوستاش خیلی براش عزیزتر بود. اونو خیلی دوست داشت... علیرغم اینکه اون دوستای زیادی داشت ولی شیرین براش خیلی مهمتر بود. دوستای دبیرستان همدیگه بودن... چند سالی بود که این رابطه دوستی بین اونا برقرار شده بود.
درسته که اونا دوستای خوبی برای همدیگه بودن ولی کاملا عقیدهها و حالاتشون با هم فرق میکرد! زهرا یه دختر پرجنب و جوش و شیطون بود که با تمام کاراش برای همه هر جا که بود کلی خاطره به جا میگذاشت، با تمام این حالات و روحیاتش دختری بود کاملا مذهبی و عاشق معنویات... بعضی وقتها حس میکردی که اون با دو بالش اشتباهی به جای آسمون راه گم کرده و اومده زمین...! اومده کنار پدر و مادرش و چند تا خواهر و برادر که همشون توی همون حالات معنوی بزرگ شده بودن. در عین حال شیرین دختری بود شلوغ و پر سر و صدا، شاید اگر هنوز رابطه دوستی بین اون دو تا بود به خاطر همین بود که هر دو اهل شلوغی و شیطونی بودن ولی در عین حال شیرین دختری بود که خودش رو امروزی میدونست، خیلی به ظاهرش اهمیت میداد، همیشه لباسهای بهروزی میپوشید، صورتش همیشه با انواع و اقسام مد امروزی، آراسته بود. به خیلی از عقاید زهرا اعتقاد نداشت ولی در روابط دوستیشون نمیگذاشتن خللی ایجاد بشه!
زهرا چند وقتی میشد که با همه خداحافظی کرده و راهی سفر راهیان نور شده بود، رفته بود جایی که خاکش بوی عشق، بوی بهشت، بوی کربلا...! میداد. فکه، طلائیه، شلمچه، معراج شهدای محمودوند... جایی که خداوند به لطف خودش ستاره بارون کرده بود. هزار تا قاصدک فرستاده بود، نور بارون کرده بود. طوری نور بارون کرده بود که انگار دیگه تاریکی و شب با اون همه زیباییهاش جایی اونجا نداشت، انگار هر کسی اونجا میرفت سوغاتی برای دیگران یه بغل نور میآورد...!
شیرین، لحظهشماری میکرد دیگه وقتش شده بود، زهرا باید بر میگشت...!
برگشت؛ مثل اینکه علاوه بر سوغاتی، مشتی از نور بر صورت خودش پاشیده بود.
چقدر از دیدن همدیگه خوشحال شدن. زهرا دوست داشت از سوغاتی معنوی خودش به شیرین هم ببخشد ولی مثل اینکه شیرین اون همه نورانیت رو دوست نداشت. آخه... شیرین از کودکیش هم عاشق ماه و ستاره بارون شب بود. بعد از برگشتن زهرا از سفر روحانیاش انگار خیلی بیقرار شده بود، به همین خاطر دنبال جایی میگشت که صفای اونجا رو براش تداعی بکنه...
در انتهای بیقراریش جایی رو پیدا کرد که برای اون عین حال و هوای جنت رو مهیا میکرد اونجا زیبایی موج میزد.
با دیدن جایی که پر شده بود از قاصدک، انگار خیلی از بیقراریش کمتر کرد، اونجا جایی بود که پر شده بود از مزار کسانی که غرق بهشت بودن، سر هر مزار عکس زیباشون خودنمایی میکرد. زهرا هر وقت که وارد این فضا میشد بیاختیار به یاد شیرین میافتاد. خیلی دلش میخواست که حتی یه بار هم شده با شیرین به اونجا بره ولی هر بار که به شیرین پیشنهاد میداد که همراهیش کنه شیرین به هر بهانهای پیشنهاد زهرا رو رد میکرد، حالا مدتها گذشته بود زهرا خواست برای آخرین بار به شیرین بگه که چقدر دوست داره با شیرین بره به اون گلزار شهدا...!
شیرین مثل دفعههای قبل دوست داشت که به هر بهانهای نره ولی دلشم نمیخواست زهرا رو ناراحت کنه...
به خاطر همین این بار رو قبول کرد. آخ... چقدر زهرا از شنیدن جواب مثبت شیرین خوشحال شد... بعدازظهر روز بعد با هم راهی شدن. زهرا توی تمام راه به این فکر میکرد که چه طوری میشه کاری کرد که شیرین رو مثل خودش مجذوب اونجا بکنه... وقتی رسیدن به مامن آرامش، زهرا بدون هیچ مقدمهای شروع به صحبت کرد. از هر جایی که رد میشدن یه چیزی برای گفتن داشت، شیرین رو جایی برد که فکر میکرد برای شیرین مثل خودش خیلی زیباست. از جایی شروع کرد که هیچ اثری از اسم و عکس نبود فقط یه سنگ مزار که روی اون کلمه «شهید گمنام» حک شده بود. به نظر شیرین اون نقطه از گلزار نه تنها آرامش نداشت بلکه فقط و فقط بوی غربت میداد. زهرا داشت از اون شهید گمنام با اشتیاق تمام صحبت میکرد. بعد حرفی زد که به نظر شیرین خیلی عجیب میآمد، اینکه زهرا اون شهید گمنام رو داداش صدا میزد...!
زهرا توضیح داد که به نظرش این شهدای گمنام معلوم نیست که خواهرشون کجا هستن! یا اصلا خواهری دارن یا نه؟ به همین خاطر اونو برادر خودش و خودش رو خواهر اون میدونه. بعد راه افتادن یکی یکی مزار شهدا رو طی میکردن و زهرا اگر چیزی از اونا شنیده بود برای شیرین تعریف میکرد تا رسیدن به آرامگاه(محمدرضا شفیعی) زهرا تعریف کرد که در زمان جنگ محمدرضا زخمی و اسیر میشه، در زمان اسارت محمدرضا شفیعی مورد شکنجههای سخت و طولانی قرار میگیره اونقدر سخت که نمیتونه زیر آزار و اذیت دوام بیاره و به شهادت میرسه. بعد از شهادت بدن بیجانش رو همون جا به خاک میسپارن، زمان میگذره سالها سپری میشه تا اینکه بعد از ۱۶ سال مادر شهید شفیعی دیگه بیطاقت و راهی سفر میشه تا حداقل استخوانهای پسرش رو به خاک میهن بسپره...!
وقتی عراقیها جنازه رو از دل خاک بیرون میکشن با کمال تعجب وناباوری معجزه خداوند رو به چشم میبینن. اونا میتونستن «صورت مثل گل شهید رو سالم ببینن!» آره بدن شهید شفیعی کاملا سالم از دل خاک بیرون میاد. شاید خداوند هم اون لحظه لبخند میزده! شیرین دختر خیلی احساساتی بود. بدون اینکه اختیار بلورهای چشمانش رو داشته باشه اشک میریخت. روی بال فرشتهها قدم میگذاشتند. تا رسیدن به...
آرامگاه (سیدمجتبی صالحی خوانساری)! زهرا صورت گلگون شده شیرین رو میدید! پیش خودش فکر میکرد که شیرین خیلی متحول شده... به خاطر همین دوست نداشت وقفهای بین حرفاش بیفته، ادامه داد:
- شیرین به عکس این شهید نگاه کن، چی میبینی؟
شیرین نگاهی کرد، کنار عکس شهید خوانساری برنامه امتحانی بود شیرین متعجب شد، زهرا براش تعریف کرد که قضیه این برنامه امتحانی چیه... گفت:
- وقتی خبر شهادت شهید مجتبی رو به خانوادش میدن، (شهید خوانساری فرزند ۱۲،۱۳ سالهای داشته) خانواده شهید برای ادای احترام و بزرگداشت به خوانسار میروند، فرزند شهید به خاطر امتحاناتش در منزل میماند...! روز بعد فرزند شهید به مدرسه میرود، معلم برنامه امتحانی دانشآموزان رو به آنها میدهد و ازشون میخواهد که روز بعد با امضای اولیا برگردانند.
وقتی دختر شهید صالحی به خانه باز میگرده دلگیر از تقاضای معلم ناراحت و غمگین کنار اتاق مینشیند، اون موقع نه مادری کنارش بود نه پدر آسمونیش، که دختر را تو آغوشش بگیره. با بغض سنگین به خواب میره توی خواب پدرشو توی حیاط کنار باغچه غرق در هالهای نور بین رزهای وحشی قرمز میبینه با همان لبخند همیشگی بر لب، در عالم خواب از فرزند ناراحت خود، دلیل ناراحتیاش را جویا میشود، وقتی فرزند شهید صالحی برای پدر جریان را تعریف میکند شهید صالحی دست نوازشی روی صورت دخترش کشیده و با خودکار قرمز برنامه امتحانی دخترش رو امضا میکند. دخترک از خواب بیدار میشود و دلتنگ پدر به سمت کیفش میرود در عین ناباوری برنامه امتحانی خود را میبیند با امضای سرخ!!
شهید در عین شهادتش از خود کرامت نشان میدهد.
شیرین دیگر نتوانست با شنیدن این خاطرهها آرام بگیرد. زهرا از فرصت استفاده کرد و گفت:
- با این حالت راه برو هر موقع حس کردی احساس دیگری داری همون جا بایست. اونجاست که شهیدی منتظر توست...!
شیرین حیرت کرده بود ولی نمیخواست حرف زهرا پایمال شود، سرگردان شروع به قدم زدن کرد راه میرفت عکسها رو میدید اسمها رو میخواند یه جایی یه حسی بهش گفت: (این جا همون جاست...) کنار مزاری ایستاد که حال و هوای دیگهای داشت انگار پاهاش دیگه توان راه رفتن نداشت با خط خوشی نوشته شده بود«دانشجوی شهید علیرضا حسینی» ۲۰ ساله، شهادت در منطقه مهران، شیرین بیاختیار خیره به عکس شهید حسینی شد یه حسی بهش میگفت: (این شهید منتظر تو بوده...) انگار نگاه شیرین با نگاه توی عکس شهید تلاقی پیدا کرده بود، زهرا عقبتر ایستاده بود و شیرین را میدید که به عکس خیره شده و یه چیزهایی زیر لب زمزمه میکند گاهی وقتها گریه میکند و گاهی هم بین حرفهاش میخندد. هیچ کس نفهمید اون لحظه، شیرین و شهید حسینی چی به هم گفتن. بعد از اون کسی باورش نمیشد و خبر نداشت شیرین هر وقت دلش میگیره با یک تک شاخه رز قرمز به دیدن شهید حسینی بره، شیرین رفتاراش خیلی فرق کرده بود دیگه خیلی آرومتر شده بود بیشتر توی جمع شنونده بود تا گوینده. همه میدونستن شیرین فقط توی عمرش یه آرزو داره اونم رفتن به مشهد مقدس!
زهرا خیلی بهش دلداری میداد، تا اینکه اون شب با شنیدن صدای گریه شیرین و سکوتش و حس اون هیاهوی معنوی فقط یه چیزی توی ذهنش زنده شد، آره صدای خواندن دعای توسل بود انگار یه چیزی به زهرا گفت« این سر منشا صدای قشنگ یه جای با صفائیه»، زهرا با صدایی که توی سینهاش حبس شده بود از شیرین پرسید:
- نکنه الان مشهدی!
بالاخره شیرین حرف زد صداش میلرزید، درست مثل درخت بید قصهها!
- آره ایستادم رو به روی گنبد طلایی!
- ولی آخه چطوری شیرین انگار آرزوی تو هم برای من آرزو شده بود.
شیرین یه مکث طولانی کرد انگار میخواست بغضش رو غورت بده...! بعد آروم گفت:
- این یه قرار بود بین من و علیرضا...!
علی رضایی که ارادت زیادی به امام حسین(ع) و خانم فاطمه زهرا(س) داشت، کسی که به خاطر همین احترام قلبی موقع شهادت تشنه و با اصابت تیری در پهلو به آسمون اوج میگیره...!
زهرا رجبی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست