پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

دوركیم علیه هابز


دوركیم علیه هابز

از روزگاران گذشته همواره این سؤال ذهن بسیاری از اندیشمندان را به خود مشغول داشته كه ثبات و تداوم حیات اجتماعی بر چه مبنایی استوار است

از روزگاران گذشته همواره این سؤال ذهن بسیاری از اندیشمندان را به خود مشغول داشته كه ثبات و تداوم حیات اجتماعی بر چه مبنایی استوار است؟ به عبارت دیگر نظم در جامعه چگونه تحقق پیدا می كند؟ این مقاله به بررسی اندیشه های دو نظریه پرداز مشهور كه هریك سعی داشتند با مبانی نظری و مفروضات خاص خود به این سؤال پاسخ دهند می پردازد. ابتدا نظریه هابز كه هم به لحاظ زمانی متقدم و هم نحوه طرح مسأله از جانب او متفاوت است، آنگاه پاسخ دوركیم به این سؤال و نقد او از نظریه هابز از نظرتان می گذرد.

●هابز

شاید دلیل اصلی پرداختن هابز به مسأله نظم، نوع نگاه او به انسان باشد. از نظر هابز انسان ها موجوداتی خودخواه و حریص اند كه صرفاً به منافع خود می اندیشند و درصدد ارضای بی حد و حصر آنها هستند. آنها از دل وضعیتی شبه حیوانی برخاسته اند «و مایه حركت او حرص قدرت است و این حرص را تنها بیم از گزند و نهایتاً مرگ لگام می كشد» . این اولین فرض اساسی هابز است.

فرض دوم این است كه انسان ها دارای طبیعی همانند و یكسان هستند كه نتیجه این امر داشتن نیازهای یكسان از سوی افراد مختلف است. در چنین شرایطی با فرض سومی روبه رو می شویم كه طرح مسأله ثبات و بقای نظام اجتماعی را ضروری می سازد و آن اینكه منابع حیاتی كه برای ارضای نیازهای انسان ها لازم و ضروری است كمیاب اند و بین همه انسان ها به صورت مساوی تقسیم نمی شود. در این صورت بین انسان ها برای رسیدن به این منابع كمیاب رقابت درمی گیرد. رقابتی كه به دلیل خودخواه بودن انسان از هر وسیله ای برای رسیدن به هدف استفاده می كند. از نظر هابز زور و تزویر از جمله شایع ترین وسایل دستیابی به اهداف هستند. در چنین شرایطی دیگر انسان ها، تنها مانع رسیدن به هدف شناخته می شوند و بنابراین باید به هر وسیله ای از سر راه برداشته شوند، نتیجه این وضعیت وقوع هرج و مرج و آشوب در جامعه و به خطر افتادن بنیان جامعه است. اما چرا با وجود اینكه انسان ذاتاً موجودی پلید و حریص هست، همچنان جامعه بشری ثبات و دوام دارد؟ چه چیزی جامعه بشری را حفظ می كند و نظم را در آن برقرار می سازد؟

هابز با رجوع دوباره به طبیعت بشری و اصل اولیه خود سعی می كند به این سؤال پاسخ دهد: «بقاء منفعت ویژه انسان است، زیرا انسان قبل از جست وجوی هر چیزی نیازمند حصول اطمینان از آن است. پس هرج و مرج، آنطور كه در ابتدا به نظر می رسید، بسط خود به خودی منافع شخصی نیست. زیرا بقاء انسان را كه مهمترین منفعت اوست به خطر می اندازد. بنابراین هر شخصی نیازمند احتراز از خطر هرج و مرج خواهد بود، لیكن فرد به تنهایی نمی تواند از آن احتراز كند، زیرا اگر یك شخص، یك جانبه، زور و فریب را كنار بگذارد، صرفا خودش را طعمه ساده دیگران ساخته است.»

پس لازم است همه افراد با هم برای اجتناب از هرج و مرج كه هستی آنها را به مخاطره می اندازد، استفاده از وسایلی كه منتهی به هرج و مرج می شود، اجتناب كنند. آنها نباید از زور و فریب استفاده كنند، چرا كه این امر با منفعت بنیادی خودشان در تضاد است. بنابراین انسان ها در عمل به این نتیجه می رسند كه بهتر است برای حفظ حیات خود از روش های نادرست كه حیات آنها را تهدید می كند استفاده نكنند.یعنی با یكدیگر قرارداد اجتماعی می بندند كه استفاده از این شیوه ها را محدود كنند. همین قرارداد اجتماعی است كه از نظر هابز جامعه را شكل می دهد. اما سؤالی كه مطرح می شود این است كه ضمانت اجرایی این قرارداد چیست؟ از كجا معلوم افراد به قرارداد خود پایبند باشند؟

هابز در پاسخ می گویید «به عنوان بخشی از خود توافق (قرارداد اجتماعی) ترتیباتی ضرورت دارد تا اطمینان بخشد كه آن توافق محترم شمرده خواهد شد» آن كسی كه به محترم شمرده شدن یا نشدن این توافق نظارت دارد، شهریاری قدرتمند است كه بر روابط افراد نظارت می كند. او دارای چنان قدرتی است كه هر آن كس را كه از توافق فوق عدول كند می تواند تنبیه كرده و وادار به رعایت آن كند. بنابراین از دیدگاه هابز، نظارت اجتماعی شیوه ای است كه از جانب شهریاری دارای قدرت اعمال می شود تا بقا و ثبات جامعه تداوم یابد.

دوركیم، هابز را وارونه می كند و درست در نقطه مقابل او قرار می گیرد. نقطه شروع تحلیل آنها كاملاً با یكدیگر متفاوت است. ضمن آنكه برخی فرض های بنیادی آنها هرگز قابل جمع شدن با هم نیست

●دور كیم

اما نگاه امیل دوركیم به مساله نظم و نظارت كاملاً متفاوت است. این تفاوت در پیش فرض های بنیادی او نهفته است. اگر هابز جامعه را محصول قرارداد میان آدمیان می دانست، دوركیم براین باور بود كه جامعه موجودیتی مستقل دارد: «جامعه یك پدیده كاملاً طبیعی، درست مثل هر پدیده طبیعی دیگر است.» این فرض دوركیم كه جامعه هستی ای فراسوی افراد دارد او را واداشت تا تصویر متفاوتی از طبیعت فرد و اجتماع و نوع رابطه آنها ارائه كند. اگر جامعه موجودیتی مستقل از افراد دارد، این جامعه چگونه حفظ می شود؟ و نظم در آن بر چه پایه ای استوار است؟

از آنجایی كه دوركیم نگاه منفی به طبیعت انسان ندارد، این فرض هابزی را كه او موجودی ذاتاً خودخواه و حریص است رد می كند. او با تقسیم جوامع به دو نوع جامعه ای كه در یكی از آنها همبستگی مكانیكی و در دیگری همبستگی ارگانیكی وجود دارد، براین باور است كه در جامعه اول همه افراد همانند یكدیگر هستند، آنها تمایزها و تفاوت های بارزی از یكدیگر نداشته و همگی مهارت یكسانی دارند. از همین روی میزان اتكاء جامعه فوق به تك تك افراد بسیار كم است، چرا كه با مرگ یكی از آنها تخصصی از بین نمی رود. او صاحب همان چیزی بود كه اكنون در نزد سایرین وجود دارد.سؤالی كه در این میان مطرح می شود، چگونگی حفظ نظم در این اجتماع است. چرا كه همانندی افراد توضیحی در رابطه با نظم به ما ارائه نمی كند. اگر یكی از افراد این جامعه تخلف كند، چه كسی بر رفتار او نظارت دارد؟ اگر دوركیم می گوید از آن جایی كه افراد در این اجتماع شبیه یكدیگرند و سپس با هم همبستگی مكانیكی دارند، آنگاه این سؤال مطرح می شود كه چه چیزی مانع از فروپاشی این اجتماع می شود؟

دوركیم در پاسخ می گوید همانندی افراد تنها در سطح عینی و وضعیت عینی آنها نیست، بلكه باورها و اعتقاداتشان نیز بسان یكدیگر است. «این مجموعه باورها و احساسات مشترك در بین حدوسط اعضای یك جامعه» وجدان جمعی نام دارد كه «دستگاه معینی را تشكیل می دهد كه دارای حیات خاص خویش است.»از آن جا كه در این نوع از جوامع وجدان جمعی بسیار قوی و گسترده است، هر نوع تخلف از قواعد و فرامین اجتماعی به شدت مجازات می شود. «در جوامع دارای همبستگی مكانیكی، مهم ترین بخش هستی فرد تابع فرامین و ممنوعیت های اجتماعی است. صفت اجتماعی در این مرحله از اندیشه دوركیم، معنای ساده اش این است كه ممنوعیت ها و فرامین یادشده بر اكثریت اعضای گروه تحمیل می شوند؛ منشاء آنها گروه است و نه فرد و فرد از این فرامین و ممنوعیت ها به عنوان اطاعت از یك نیروی برتر پیروی می كند.»

در این شرایط اگر فردی فرامین وجدان جمعی را زیر پا گذارد، وجدان جمعی غرامت می طلبد و غرامت او از طریق مجازات شخص خاصی پرداخته می شود. بنابراین در این نوع از جوامع این وجدان جمعی است كه عامل پایداری و ثبات جامعه است و از تلاشی آن جلوگیری می كند. در این نوع جوامع نظارت اجتماعی هم خصلتی عینی و بیرونی دارد و هم درونی. به این معنی كه نه تنها سایر اعضای اجتماعی فرد خاصی را مجازات می كنند بلكه از آنجایی كه وجدان جمعی ریشه در وجدان فردی دارد، فرد از درون نیز دچار عذاب وجدان می شود. این شدیدترین نوع اعمال نظارت اجتماعی است. در چنین جامعه ای فرد هیچ اهمیتی ندارد و هیچ آزادی را نمی توان برای او متصور شد. به همین دلیل آرون خاطر نشان می سازد كه «در جوامع دیرین، آن بخش از هستی های فردی كه تابع احساسات مشترك است تقریباً معادل تمامی هستی های فردی است.»

به دلیل كمبود منابع ارزشمند و افزایش جمعیت، تلاش برای زنده ماندن به مساله ای حاد تبدیل می شود. اما دوركیم به جای آن كه مثل هابز بگوید در این شرایط انسان ها در صدد نابودی یكدیگر برای بقا خود هستند و تبدیل به گرگ همدیگر می شوند، معتقد است كه تمایزپذیری افراد از یكدیگر، راه حل مسالمت آمیزی است؛زیرا در این شرایط افراد سعی می كنند مهارتی خاص متناسب با استعداد خود را بیاموزند. با تمایز مهارت ها و به تبع آن مشاغل، افراد دیگر مثل همدیگر نیستند، بلكه با یكدیگر متفاوتند. اعضای جامعه با گستره وسیعی از امكانات مواجه هستند و بنابراین می توانند در جهات بسیار متفاوتی رشد یابند و مهارت ها، دانش، تجربه و وجهه نظرهایی را كسب كنند كه كاملاً بی شباهت با مهارت ها، دانش، تجربه و گرایش اكثر اعضای دیگر جامعه باشد و حتی شاید در نوع خودش منحصر به فرد باشد. اما در چنین جامعه ای با این همه تعدد و تنوع، نظم اجتماعی چگونه پایدار می ماند؟ و بقای جامعه بر چه اساسی استوار است؟

پاسخ دوركیم این است كه نیاز افراد به یكدیگر عامل اصلی حفظ و تداوم جامعه است. در این شرایط وجود اعضا برای كل ضرورت دارد، چرا كه با از دست دادن هر فرد، تخصص و مهارتی كه او از عهده آن برمی آید و دیگران قادر به انجام آن نبودند، نیز از بین می رود و از همین روی نیاز و احتیاج ما به دیگران مانع از آن می شود كه ما در صدد حذف و نابودی آنها برآییم. شاید بتوان گفت در این مورد هم می توان رد پای تفكر هابزی را پیگیری كرد. منافع افراد كه حفظ جان از مهمترین آنهاست، مانع اصلی در ایجاد اختلال در نظم اجتماعی است. اما با متمایز شدن افراد از یكدیگر، عقاید و باورهای آنها نیز ممكن است تمایز پیدا كند. دلالت این امر، تضعیف شدید وجدان جمعی است كه در جامعه ای كه افراد همانند هم بودند، انسجام اجتماعی را ممكن می ساخت. در این حالت دوركیم معتقد است جای وجدان جمعی در جامعه را قواعد حقوقی می گیرد. از آنجا كه وجدان جمعی دیگر حضور گسترده ای در وجدان های فردی ندارد، بنابراین امكان نظارت بر رفتار افراد را از دست می دهد. آنچه در جامعه جدید جای آن را می گیرد قواعد حقوقی است كه هدف آن ایجاد تعاون و سازگاری میان افراد است.

●تفاوت های هابز و دوركیم

شاید بتوان این گونه ادعا كرد كه دوركیم، هابز را وارونه می كند و درست در نقطه مقابل او قرار می گیرد. هر چند برخی فرض های هابزی در كار دوركیم قابل ردگیری است، اما نقطه شروع تحلیل آنها كاملاً با یكدیگر متفاوت است. ضمن آنكه برخی فرض های بنیادی آنها هرگز قابل جمع شدن با هم نیست. عمده تفاوت میان هابز و دوركیم را می توان در مواد زیر خلاصه كرد:

۱- در حالی كه هابز تلاش می كند تا جامعه را بر مبنای خصایص فردی توضیح بدهد و به نوعی بر این باور است كه جامعه از فرد ناشی شده است، دوركیم در جهت مقابل او قرار گرفته و معتقد است «در بحث از فرد و جامعه اگر بنا باشد یكی از این دو از دیگری ناشی شود، این ویژگی های فرد است كه ضرورتاً باید ریشه در جامعه داشته باشد و نه غیر آن. به عبارت دیگر ویژگی های فرد، محصول ویژگی های جامعه ای است كه در آن زندگی می كند.»

۲- هابز معتقد بود كه هر نوع تغییر در افراد جامعه منتهی به تغییر اجتماع خواهد شد. در حالی كه دوركیم با صراحت نقش عوامل فردی در تمایز اجتماع را انكار می كرد. آنچه باعث تمایز جامعه مبتنی بر همبستگی مكانیكی از جامعه مبتنی بر همبستگی ارگانیكی می شود، تفاوت اعضای آنها با یكدیگر نیست. «یك جامعه از نوع بسیط و مبتنی بر عدم تمایز چون یك شبه ماهیت اعضایش تغییر یافته، به جامعه ای از نوع پیچیده و مبتنی بر تمایز تبدیل نمی شود.»

۳- اما مهم ترین تفاوت در نقد بنیادی است كه دوركیم بر این استدلال هابز وارد می سازد كه جامعه محصول قرارداد اجتماعی است. جان كلام دوركیم این است كه قبل از اینكه قراردادی بتواند بین افراد جامعه به وجود آید، باید یك رشته قواعد و تفاهماتی در میان آنها باشد كه تعیین كند چه چیزی را می توان به عنوان یك قرارداد در نظر گرفت و در چنین قراردادی چه كارهایی را می توان انجام داد و چه كارهایی را نمی توان انجام داد.

سینا كلهر