یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

در کشور مردان


در کشور مردان

درباره هشام مطر نویسنده لیبیایی و بخشی از رمان منتشر نشده اش

از رمان‌های معاصر کشورهای عربی، با تمام گستردگی و تعدد این کشورها، جز نجیب محفوظ، نویسنده مصری، طاهربن جلون، مراکشی و شاید یکی – دو نفر دیگر کمتر رمانی خوانده‌ایم. علت‌های این امر متعدد است، اما یکی از این علت‌ها نداشتن مترجمان کارکشته‌ای است که به زبان عربی مسلط باشند. به هر حال، گاه‌گداری رمانی از نویسندگان قدیم و جدید به زبان‌های دوم به دست ما می‌رسد. بعضی از اینها، مانند هشام مطر که جوان است و مهاجر، خودشان به زبان اصلی – انگلیسی یا فرانسه – می‌نویسند که این خود حسنی است. تصادفا چند سال پیش در وین اولین رمان این نویسنده (متولد ۱۹۷۰ در نیویورک از پدر و مادری لیبیایی)، لیبیایی به دستم رسید که تحسین ناقدان را برانگیخته و در ۲۰۰۶ در فهرست ماقبل نهایی جایزه من بوکر قرار گرفته است.

خواندنش برایم لذتی دربرداشت و از اوضاع یکی از قدیمی‌ترین رژیم‌های خودکامه عربی (رژیم معمر قذاقی که امروز دستخوش شورش است) خبر می‌داد، بی‌آنکه مستقیما با این موضوع درگیر شود. بلکه این یکی از جانمایه‌های رمان است. دیگر درونمایه‌های آن عشق مادر و فرزندی، خیانت، رنج و غم غربت و حسرت است. داستان از زبان پسری نقل می‌شود که در حال حاضر ۲۴ساله، داروساز و مقیم مصر است.

او چون پدری داشته که درگیر مبارزه سیاسی با رژیم قذاقی بوده اغلب از دیدارش محروم بوده و در نتیجه به مادر بی‌پناهش نزدیک شده و قصه‌های فراوانی از گذشته او و تمثیل شهرزاد را از او شنیده و داستان‌های پراکنده‌اش را یکجا گردآورده و پندارها و غم‌های خود را با آن درآمیخته و این داستان را از خود به جا گذاشته است. ترجمه کتاب در حال اتمام است. در اینجا دو نمونه کوتاه را از رمان می‌آورم:

تنها چیزهای مهم مال گذشته بود و مهم‌تر از همه چیز در گذشته چگونگی ازدواج او با بابا بود، یا به قول او، آن «روز سیاه». هیچ‌ وقت داستان را از اول شروع نمی‌کرد؛ مثل شهرزاد در یک خط مستقیم نمی‌رفت، بلکه از صحنه‌ای به صحنه دیگر می‌پرید، سوال‌ها را بی‌جواب می‌گذاشت، سوال‌هایی که می‌ترسیدم اگر به زبان بیاورم رشته داستانش قطع شود.

ناچار بودم خودداری کنم و بکوشم هر قسمت داستان را به خاطر بسپرم، به امید اینکه روزی بتوانم در روایتی که سرراست و روشن و ساده باشد راست و ریستش کنم. چون هرچند در آن شب‌هایی که تنها بودیم و او مریض بود می‌ترسیدم، اما دلم نمی‌خواست از حرف زدن دست بکشد. داستان او داستان من هم بود، ما را به هم وابسته می‌کرد، ما را یگانه می‌کرد، یا به قول او «دو نیمه یک جان، دو صفحه باز یک کتاب.»...

گاهی از شهرزاد حرف می‌زد. «هزارویک شب» داستان مورد علاقه مادربزرگ بود و هرچند سواد خواندن نداشت، تمام کتاب را کلمه به کلمه از بر بود و مرتب برای بچه‌هایش نقل می‌کرد. اولین بار که این قضیه را به من گفت، خواب مادربزرگم را – که چندان یادم نمی‌آمد دیده باشم – دیدم که دارد تلاش می‌کند همه کتاب را ببلعد. هیچ چیز مامان را بیشتر از داستان خود شهرزاد عصبانی نمی‌کرد. همیشه خیال می‌کردم شهرزاد زن دلیری است که با ابداع قصه‌ها آزادی خودش را به دست آورده و اغلب وقت‌ها که اسیر ترس شدیدی می‌شدم، الگوی او را به یاد می‌آوردم.

مامان یک بار بنا کرد به گفتن اینکه: «باید الگوی دیگری برای خودت پیدا کنی. شهرزاد بزدلی بود که بردگی را به مرگ ترجیح داد. آخر داستان را می‌دانی؟ «ازدواج شهریار و شهرزاد» را؟ وقتی سرآخر بعد از اینکه خدا می‌داند چقدر با شهریار زندگی کرد و... و نه‌تنها یکی دو تا، بلکه سه تا پسر برایش زایید،بعد از این همه مدت این شهرزاد خانم «دلیر» تو، سرآخر دل به دریا زد و پرسید: «جسارتم را ببخشید، ولی می‌خواهم از اعلیحضرت لطفی تمنا کنم.» و می‌دانی این لطف چه بود که تمنا می‌کرد و جسارت درخواستش را به خود داد؟ چی بود؟ مامان که چشم از من برنمی‌داشت، داد می‌زد. «آیا حکمرانی گوشه‌ای از قلمروش بود، یا حتی یک غار کوچک کثیف؟ آیا می‌خواست وزیر شود؟ یا می‌خواست مکتب برود؟ یا درخواستش یک میز تحریر در اتاقی خلوت از اتاق‌های بی‌انتهای قصرش بود، اتاقی که زنی بتواند بگوید مال خودش است، تا پنهانی از حقیقت هیولایی به نام شهریار بنویسد؟ نه...» «شجاعت خانم قهرمانت این بود که بخواهد...» کلمه را در هوا معلق نگه داشت، به من زل زد، دست‌هایش را آهسته به صورت منحنی باز کرد، انگار که می‌خواهد به ضیافتی دعوت کند. «... زنده بماند!»... تکرار کرد: «زنده بماند. تازه علتش این نبود که خودش هم مثل شهریار حق حیات دارد، بلکه چون اگر او را می‌کشت، پسرهای اعلیحضرت «بی‌مادر می‌ماندند.»...

در کشور مردان

عنوان رمان هشام مطر

که با ترجمه مهدی غبرایی منتشر خواهد شد.

مهدی غبرایی



همچنین مشاهده کنید