سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

سردار هم روزی گریست


سردار هم روزی گریست

غروب نزدیک است باید شتاب کنم, پیش از آنکه بیگانگان چون این شب سیاه, سایهپلید حضورشان را بر خاک خورشیدزای سرزمین مادریم تحمیل کنند

غروب نزدیک است. باید شتاب کنم، پیش از آنکه بیگانگان چون این شب سیاه، سایهپلید حضورشان را بر خاک خورشیدزای سرزمین مادریم تحمیل کنند. پیش از آنکه دیر شود، چاره ای باید اندیشید. یک راه پیش رویم باقی مانده است. آن هم دست یاری به سوی حاکم تازه از انزوا برون آمدهتبریز دراز کنم. شاید این تنها راه باقی مانده باشد تا تبریز بتواند برای همیشه در آغوش مادرش بماند، اما با او چه می توانستم بگویم؟ از کدام اعتماد و دوستی سخن برانم؟ به هر جا نگاه کنیم، بی شک جز کینه و نفرت و دشمنی، هیچ نخواهیم یافت. من، او و لشکر آماده اش را شکست داده ام. من غرور شاهزاده را خورد کرده ام، بی تردید او انتظار آن روز را می کشد که غرورم را در زیر کفش های براقش له کند. من لوطی امیرخیز بوده ام، چگونه می توانم غرورم را پیشکش بزرگ ترین دشمنم کنم، پیشکش زبردست ترین جلاد آزادی؟ اما، اما، پیش ذرهکوچکی از خاک پاک میهنم، تمام هستی پشیزی نمی ارزد. من برای آزادی مردمان دیارم از خودم، پایم، جوانیم، برادرم، دوستانم و هر چه داشتم گذشته ام. غرور به چه کار آید؟ اگر اجنبی غرور دیارم را پایمال کند، بر سر غرور من چه خواهد آمد؟ فردا که باید به کودکانم بگویم: پدرتان در رختخواب نرمش، خواب بود، اجنبی شهرش را از میهنش ربود. روس ها تا پشت دروازه های تبریز رسیده اند، وقتی نمانده است. باید بروم.

این ها را سردار پیش از آنکه تصمیم نهایی اش را بگیرد، آرام در گوش تنهایی اش زمزمه کرد. دلش گرفته بود. از همان روز که به تهران آمد، دلش گرفت. هنوز طنین صدای محمد خیابانی آن روز که بار سنگین یک پندار، او را برای پیشواز تا زنجان کشانده بود، هر لحظه در سرش تکرار می شد:

- سردار تو را به تمام مقدسات قسم به تبریز بازگرد. فتنه ای بزرگ در راه است. حس می کنم نیرنگی در میان باشد، پیش از آنکه تهران مدفنت شود، به خانه ات برگرد.

ناگهان صدای باد که در گلوی تنگ پنجره پیچید و زوزه کشان حضور پاییز را در مغز پوک اتاق، دیکته کرد، چرتش را پراند. به خودش آمد. در آن تابلوی گرگ ومیش غبار گرفتهپاییزی حرفی نهفته بود; بغضی گره خورده با تار های حنجره اش که با صدای اذان، گویی چیزی درون سینه اش ویران شد، شکست و آبشاری از گلایه و دلتنگی بر گونه های سردش فروریخت و در عمق تاروپود رنگ پریدهقالی فرورفت. آری! حقیقت تنها یک چیز بود; یک مرد; یک لوطی; یک سردار; گریه کرد. های و های! اما گریه اش بند نیامده، دستش را به تاقچهبالای اجاق رساند و با دست دیگرش، دستهاستخوانیعصایش را گرفت. با فشاری بر روی پای سالمش، نیم خیز شد. با آنکه تعادل نداشت، با هزار زحمت، روی دو پایش ایستاد. گریه اش بند آمده بود که صدای باز شدن در آمد.

بابا عزیز بود. رفته بود تا سوروسات افطار را فراهم کند. شتاب زده با آستین لباسش، اشک هایش را پاک کرد. لنگان خود را به تار می رساند.

- سلام سردار! نباید راه بروید خطرناک است.

- بابا عزیز! نان و پنیر را در اتاق بگذار، باید راه بی افتیم.

بابا عزیز، برق آسا خود را به اتاق رساند. نان و پنیر را در گنجه ای گذاشت و با چند گام بلند، میان تارمی در کنارش ایستاد. خواست کمکش کند تا از پله ها پایین بیاید; کاری که یک سال گذشته هر روز کرده بود، اما سردار دستش را با بی مهری کنار زد. بابا عزیز اصرار نکرد; چراکه دید، آن شب، سردار با آن همه درد، چنان جسورانه، اما شمرده و باوقار گام بر می داشت که به راستی حیف بود، کسی به یادش می آورد، چه بر سرش آمده است. به دالان که رسیدند، سردار گفت:

- باید درشکه بگیریم.

- درشکه برای چه؟ مگر کجا قرار است برویم؟

- خواهی فهمید.

بابا عزیز ترتیب کار ها را داد. سوار شدند. سردار رو به درشکه چی کرد و گفت:

- باغ عین الدوله!

بعد دست هایش را روی هم به روی عصا گذاشت. نفسی عمیق کشید و چانه اش را روی دست هایش وا داد. گویی سنگینی یک پندار را روی شانهاستخوانی عصایش انداخته بود. در طول راه سخنی نگفت. بابا عزیز هم تنها به نامی که شنیده بود می اندیشید، عین الدوله! شک نداشت اشتباهی صورت گرفته است یا دست کم دلش می خواست اشتباه شنیده باشد. آخر چگونه ممکن بود، استورهمجاهدت و از خودگذشتگی راه وطن و آزادی، این گونه شتابان، به دیدار شاهزادهارتجاع و استبداد برود؟ شاهزاده ای که نامش یادآور تلخ ترین و سیاه ترین; نه! سرخ ترین خاطرات در ذهن کاه گلی کوچه های تبریز بود. بوی ترش لختهخون می داد; خون سد ها نفر پیر و جوان که تنها به اتهام ایستادن و حرف زدن از ابتدایی ترین حق هر انسان سینه هاشان انبار سرب گشته بود; خون زنان و مردانی که خانه هایشان با حمایت توپخانهقزاق های سرزمین شان، گور هاشان شده بود، تنها به جرم مشروطه خواهی!

بابا عزیز، عمارت عین الدوله را شناخت. دیگر جای شک نبود که مقصد، خانهشاهزاده است. با آنکه شب بود و از زمان افطار نیز چیزی نمی گذشت، اطراف عمارت شلوغ بود. در ذهن بابا عزیز، تمام مردم تهران آمده بودند تا به تماشای خفت و خواری سردار ملی بنشینند.

درشکه ایستاد. بابا عزیز با جستی پایین پرید و پیش از آنکه سردار به بیرونی برسد، نوکر شاهزاده را از آمدن سردار با خبر کرد. نوکر نیز حیرت زده نزد شاهزاده رفت. بعد از چند دقیقه شاهزاده عین الدوله برای استقبال به بیرونی رفت. مردی چهار شانه، با سبیل های از بناگوش در رفته و چشم هایی مات که هر چه بیشتر بی تفاوتی اش نشان می داد و حضورشان را در خانه اش عادی جلوه می داد، ابروانش آنقدر بلند نبود که بتواند برق کودکانهچشم های سردش را پشتشان پنهان کند; برق حیرت و هیجان! با گرمی به سوی سردار رفت. بازوانش را باز کرد. سردار نیز باوقار با او روبوسی کرد. شاهزاده هم روزه بود. از سردار خواست، به سفره شان ملحق شود، اما هر چه اصرار کرد، سردار نپذیرفت. حرفی میان سینه اش گیر کرده بود. بدون حاشیه بافی حرفش را زد:

- درد دارم و با این حال آمده ام تا تقاضای مردم آذربایجان را در میان بگذارم. تبریز چشم به راه شماست. روس ها دارند وارد می شوند.

عین الدوله با شوخی گفت:

- آن وقت ها راهمان ندادید!

سردار بی هیچ پاسخی، صورت نامهانجمن تبریز را به او داد و اضافه کرد:

- حالا شاهزاده مهمان هستند، اگر دولت صلاح بداند، خودم با شما می آیم. آرزو دارم بمیرم و نبینم اجنبی به ایران وارد شده است.

از لحن و لرزش صدای ستارخان، شازدهقاجاری سخت منقلب شد.

سخنانشان نیم ساعتی ادامه داشت، اما هر چه شاهزاده اصرار کرد، با آنکه یک ساعتی از غروب گذشته بود، سردار قبول نکرد و نیامد. در راه بازگشت، بابا عزیز طاقت نیاورد و بالاخره حرف دلش را پرسید:

- مگر این همان عین الدوله نبود که بر سرمان توپ می انداخت و جوان هایمان را کشت؟

- او مستبد است، ولی اجنبی پرست نیست. حالا حاکم آذربایجان شده است. انجمن اصرار دارد که او برود و نگذارد روس ها، آذربایجان را از وطن جدا کنند.

این را گفت و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:

- من سگ این ملتم. آرزو دارم بمیرم و نبینم که اجنبی تبریز را گرفته!

با بهره از خاطرات بابا عزیز منتشرشده در کتاب مشروطیت ایران نوشتهدکتر محمود ستایش.

نویسنده : دکتر امیر افشاری