جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
برای بردن باید ببازی
نویسندهای مشهور و متمول در دانشگاه هاروارد برای دانشجویان سال آخر سخنرانی میکرد. برخلاف تصور او از موفقیتهایش نمیگفت و تمام تمرکزش روی موضوع «شکست» بود. نویسنده، قصه زن جوانی را میگفت که تمام رؤیاهای نوشتن را فدای چیزهای دیگر کرد و وقتی به خودش آمد از مردی که دوست داشت جدا شده بود، کارش را از دست داده بود و خانهای نداشت. اما در این وضعیت سخت، وقتی که فکر میکرد این موقعیت برای او آخر خط است متوجه شد یک دختر فوقالعاده دارد و یک ماشین تایپ قدیمی و یک ذهن خلاق پر از داستان! او کسی نبود جز «جی.کی. رولینگ». رولینگ در ادامه سخنرانیاش گفت: «شاید باور نکنید اما زندگی کردن بدون شکست خوردن امکان ندارد زیرا زمانی که شکست میخورید تازه خود را میشناسید؛ شناختی که تا قبل از آن از خودتان نداشتید، نقاط قوت و ضعف خود را در روابطتان نمیشناختید. شناخت خود یک هدیه بزرگ است؛ یک جایزه دردناک و ارزشمند. برای من به دست آوردن این شناخت ارزشمندتر از بیشترین درآمدی است که میتوانم داشته باشم یا تا به حال داشتهام.» ...
خیلی از مردم جهان به خاطر مشکلات اقتصادی، این روزها در حال لمس کردن شکستهای بزرگی در زندگی خود هستند که میخواهند آنها را از خودشان دور کنند. این شکستها میتواند به خاطر ضبط سند خانه، بیکار شدن، از دست دادن پسانداز سالهای دراز باشد و مرگ عزیزان که بهیکباره پیش میآید و... اما در این تلخی کشنده و زجرآور، درسی ارزشمند وجود دارد: «اگر تمام تلاشات را بکنی، ارزشمندترینها را به دست میآوری.» در ادامه با هم داستان واقعی زندگی برخی افرادی را میخوانیم که شکستهای بزرگی را پشتسر گذاشتهاند تا موفق شوند.
● از دست دادن همسر، به دست آوردن فرزند
رندی کتچام، ۳۶ ساله، استاد دانشگاه: این یکی از لذتبخشترین لحظات زندگی من بود. ۲۹ ساله بودم. مدرک کارشناسیام را تازه گرفته بودم، فارغالتحصیل شده بودم، کار خوب داشتم و در عین حال مادر و همسر بودم. پدر، مادر و پسر ۵ سالهام در میان جمع بودند. وقتی من روی سِن دانشگاه برای گرفتن مدرکام رفتم، خیلی هیجانزده بودم. احساس افتخار میکردم و در ذهن خودم میبافتم که چه اتفاقات خوبی در انتظار من و خانوادهام است. اما وقتی که به خانه برگشتم یک یادداشت از همسرم دیدم که نوشته بود: «من دیگر برنمیگردم، منتظرم نباش» ما با هم مشکل داشتیم اما دیدن یادداشت در عصر آن روز «شوکهام» کرد. فردا که به بانک رفتم دیدم حساب بانکیمان را خالی کرده. ما به طرز وحشتناکی قرض و قوله داشتیم. هنوز جواب مصاحبه شغلیام نیامده بود، در ضمن ۸ ماهه باردار بودم. خیلی از زنان جوان تصویر ایدهآل و رویایی از زندگی پیش رویشان دارند اما هیچکس به آنها نمیگوید این رویاها تمام واقعیت نیست و بعضی وقتها زندگی خیلی زشت است. این کشف من در آن شب بود. من به شدت وحشتزده، عصبانی و پر از احساس شکست بودم. دلم میخواست بمیرم. اما من یک پسر داشتم و تا دیروز قرار بود زندگی جدیدی را شروع کنم. به رغم همه غمها و غصهها، به خود گفتم: «من باید حرکت کنم.» شب سختی را گذراندم. فردا صبح وقتی پاهایم را روی زمین گذاشتم، یک نفس عمیق کشیدم. صبحانه را حاضر کردم و تمام کارهای معمولی را که انجام میدادم، انجام دادم. من تمام آن کارها را بهرغم دلزدگیها و غمها انجام میدادم. مثل یک سرباز وظیفهشناس سالها گذشت. من پلهپله جلو رفتم اما اولین پله برگشت به حالت اولیه و معمول خودم بود. الان ۷ سال از آن روزها گذشته و من هنوز در حال پیشرفت هستم. یک کار در مهدکودک پیدا کردم. در زمینه تحصیلات دانشگاهی به درجه استادی رسیدم و بچهها را بزرگ کردم. الان یکی از آنها ۱۲ و دیگری ۷ ساله است. من در آن روزها چاره دیگری نداشتم اما حالا وقتی به گذشته برمیگردم و نگاهی میاندازم، خوشحالام که این اتفاقها برای من افتاد. اتفاقهایی که به من کمک کرد زودتر آهنگ زندگیام را پیدا کنم.
● من در نجات زندگی یک نفر اشتباه کردم اما این اشتباه را دو بار مرتکب نشدم
ماری ولیون، ۶۰ ساله، ایتالیایی: ۱۵ سال پیش یک زوج جوان، مستأجر من بودند. آنها با هم درگیر میشدند، دعوا میکردند، سر و صدای آنها را بارها و بارها شنیده بودم ولی یک روز صبح زود صدای جیغ شنیدم. با خانه آنها تماس گرفتم اما کسی جواب نداد. به رختخوابم برگشتم. چند دقیقهای نگذشته بود که در خانه را زدند. وقتی در را باز کردم، مرد همسایه را دیدم که میگفت: «من سندی را کشتم.» خون به سر و روی او ریخته بود. میخواست خودش را هم بکشد که من با پلیس تماس گرفتم. غیرقابل تحمل بود. حادثهای فجیع اتفاق افتاده بود. دیگر نمیتوانستم در آن خانه زندگی کنم. خانه را فروختم و به جای دیگری رفتم اما خاطره آن شب رهایم نمیکرد. مدام با خودم کلنجار میرفتم که چرا برای آنها کاری انجام ندادم. چرا نرفتم درباره دعواهایی که با هم دارند با آنها حرف بزنم. مدام به خودم میگفتم میتوانستم کاری را انجام بدهم و ندادم. تا اینکه همان فریاد را سال ۱۹۹۶ هم شنیدم.
معطل نکردم. تلفن را برداشتم و به پلیس زنگ زدم. از آنها کمک خواستم. در فاصله زمانی که تلفن کردم تا آمدن پلیسها عصبی بودم. میترسیدم دوباره اتفاقی غیرقابل جبران بیفتد. صدای پرت شدن وسایل آشپزخانه میآمد. میشنیدم که لیوانها یکی بعد از دیگری خرد میشوند. نمیتوانستم صبر کنم. خودم را به آپارتمان روبهرو که صدا از آنجا میآمد، رساندم. در زدم. مرد در را باز کرد. زن گوشه اتاق کز کرده بود و معلوم بود حسابی کتک خورده است. از او خواهش کردم اجازه دهد زن به خانه من بیاید اما او مرا دنبال کرد. فریاد میزدم و میدویدم.
زن هم جیغ میکشید که پلیس رسید و قضیه خاتمه پیدا کرد. دختر بیچاره زخمی شده بود اما زخمهایش خیلی عمیق نبود. چند روزی پیش من ماند تا خانهای دیگر پیدا کند. پلیس شوهرش را به زندان انداخت. وقتی دختر جوان از خانهام رفت، دیگر شبها آرام و بیعذاب وجدان میخوابیدم. درست است که کلیت این داستان و اتفاقها تلخ و وحشتناک بودند و مرا از نظر روحی بسیار آزردند اما حالا با خودم فکر میکنم این اتفاقها باید میافتاد و من باید شاهد آنها میبودم. اگر من شاهد قتل زن همسایه نبودم، شاید زن بعدی شانس نجات پیدا کردن از دست شوهرش را نمییافت!
وقتی پسر جوانی بودم، در هر چیزی شکست خورده بودم اما حالا یکی از کوچکترین شرکتهایم را ۷۵ میلیون دلار فروختهام
باب ویلیامز، ۶۲ ساله شمال فلوریدا، تاجر: سال ۱۹۷۰ وقتی پسری ۲۴ ساله بودم و هیچ چیزی نداشتم یواشکی سوار ماشین شدم و به آتلانتا رفتم. هیچ چیزی نداشتم اما خوشبخت بودم. حتی تحت تعقیب پلیس بودم، اعتیاد داشتم. تنها چیزی که متعلق به خودم بود یک رو بالشتی بود اما باور داشتم همه چیز درست میشود. مقداری از خونم را در مقابل ۷ دلار پول فروختم و یک اتاق برای خوابیدن اجاره کردم. روز بعد یک کار پیدا کردم. من آجرها را تمیز میکردم.
شغل کوچک و کم درآمدی بود اما کمکم روال زندگیام به سمت عادیتر شدن رفت و از جای خواب اجارهای به پانسیون رفتم اما شانس هنوز با من فاصله زیادی داشت چرا که در ماشین اجارهام بودم که به شدت تصادف کردم و سه ماه در بیمارستان بستری شدم. زمانی که در بیمارستان بودم شروع کردم به خواندن کتاب مقدس واقعا این ارتباط مرا از بیحوصلگی بیرون آورد و به فکر واداشت. احساس دلگرمی و ارزشمند بودن میکردم. احساس میکردم گناهانم بخشیده شده و کسی مرا دوست دارد. زمان کوتاهی بعد از مرخص شدن از بیمارستان، با یک خانم فوقالعاده آشنا شدم. آنقدر جذب هم شدیم که ۶ ماه نگذشته با هم ازدواج کردیم. الان ۳۸ سال از آن روز میگذرد. من یک خانواده دوستداشتنی دارم. یک تاجر موفق هستم درحقیقت فقط یکی از کمپانیهای کوچکام را به تازگی ۷۵ میلیون دلار فروختهام. من به شانس و تصادف اعتقادی ندارم. به تنها چیزی که یقین و باور دارم: «خدا است» این خدا است که باید به او تلاش و صداقتتان و خواستتان را نشان دهید. او تنها کسی است که میتواند به آرزوهای ما جامه عمل بپوشاند اما این استجابت در یک لحظه اتفاق نمیافتد. او در یک لحظه شما را شفا نمیدهد و میلیونر نمیکند. او راه را به شما نشان میدهد و این شما هستید که میتوانید آن راه را بروید یا نه!
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست