چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
ژاکت آبی
نه... نه... نه.... هیچ جوری نمی توانم باور کنم. حتمن دارم کابوس می بینم. یک کابوس وحشتناک.محال است بیدار باشم. محال. ولی چطوری می توانم از این خواب پر از کابوس بیدار شوم؟ چطوری ؟ حتمن دیوانه شده ام. غرق توفانم. غرق تلاطم. غرق یک تب خیلی تند. مثل کوره آتش دارم گر می گیرم. سراپا شعله ام. نه. من توی دنیای واقعی نیستم. توی یک دنیای دیگرم. توی جهنم کابوس ها. یک جهنم وحشتناک. کار، کار خود لعنتیش است. شک ندارم. کار خود کثافتش. پست فطرت نامرد. می کشمش. با همین دو تا دست های خودم خفه اش می کنم. رذل بی شرف. قیمه قیمه اش می کنم.
لعنتی!... دارم دیوانه می شوم. شاید هم شده ام. جمجمه ام دارد منفجر می شود. تمام وجودم شده نبضی که دارد گرومپ گرومپ توی شقیقه هایم می کوبد. انگار با پتک محکم می کوبند توی مغزم.
نشسته ام روی نیمکتی نزدیک دانشکده. با این کاغذ لعنتی مچاله شده در دست. مستأصل و مضطر. مچاله شده ام توی خودم. کز کرده. خسته. در هم شکسته. توی جهنم دارم دست و پا می زنم. توی شعله های آتش. زیر شکنجه. زیر ضربات شلاق ها، نیش مار ها و افعی های اعماق روح. توی سیاهچال وجود.
هیچ نمی دانم کی هستم، کجا هستم. فقط می دانم که خیس عرق از کابوسی در می آیم، گیج و منگ می افتم توی کابوس دیگر. می افتم توی ظلمات جنون. توی غرقاب یأس. توی گرداب اضطراب. هیچ جوری نمی توانم به خودم بقبولانم. باور کردنی نیست. اصلن فکرش دیوانه ام می کند. لعنتی... نه... امکان ندارد. قلبم چنان تاپ تاپ می زند که صدایش را می شنوم. دارد از جا کنده می شود. سکته نکنم خوب است. اما کاش سکته کنم، از شر این همه کابوس خلاص شوم.
یک لحظه حس می کنم از دور داری می آیی. با همان ژاکت آبیت. دیوانه وار از جا می پرم. می دوم طرفت، اما، نه... تو نیستی، اشتباه کرده ام. دختر دیگری است هم قد و قواره ات، با ژاکتی آبی، شبیه ژاکت تو.« ژاکت آبی»! چه اسمی رویت گذاشته اند! آن روز هم همین ژاکت آبی تنت بود. چند روز بعد از شانزده آذر...
توی سلف سرویس دانشکده نشسته ام، دارم ناهار می خورم. یک دفعه با صدای بلند دختری از توی خودم بیرون می آیم. صدایی روشن و شفاف. رسا. بدون لرزش. سر بلند می کنم. دختری را می بینم که وسط سالن ایستاده، ژاکتی آبی رنگ تنش است، پر از اعتماد به نفسی حیرت آور:
- بچه ها، منو ببخشید مزاحمتون میشم. لطفن یه دقیقه به حرف هام گوش بدین. فقط یه دقیقه. آهای با شمام...
همه دست از غذا خوردن می کشند، بهت زده به تو خیره می شوند. ظرف چند ثانیه سلف سرویس غرق می شود در سکوت محض. سکوتی ناشکیبا. پر از کنجکاوی .همه بی صبرانه منتظرند:
- اون بی شرفی که برداشته توی دست شویی نوشته من خبر چینم، الان هم عین موش کور توی شماها قایم شده... اگر دلشو داره، پاشه، بیاد جلو، توی روی خودم به م بگه خبرچین، تا نشونش بدم خبر چین واقعی کیه.
نفس از کسی در نمی آید. تو چند ثانیه منتظر می مانی، بعد با صدایی محکم تر از پیش ادامه می دهی:
- من که می دونم این رذالت کار کدوم حروم زاده ایه، ولی می خوام خودش شهامت داشته باشه، بیاد تو روم، این تهمتو به خودم بزنه، به همه ثابت کنه من خبر چینم....
توی ظلماتم. توی سیاهی محض. دارم با سر سقوط می کنم توی چاهی سیاه. چاه سیاه تباهی. آخر چطور ممکن است؟ حتمن اشتباهی پیش آمده. امکان ندارد. لعنتی. دیوانه نشوم خوب است. مخم جوش آورده. تمام محتویات جمجمه ام دارد توی کاسه سرم پلق پلق می جوشد.
- .. اگه تونست ثابت کنه، همگیتون تف بندازین تو روم، هر بلایی هم خواستین سرم بیارین، اصلن از دانشکده بندازینم بیرون، اما اگه نتونست، وای به حالش، من می دونم و اون، روزگارشو سیاه می کنم. درسی بهش بدم که تا عمر داره یادش نره. حالیش شد اون کثاقت عوضی؟
سکوت مطلق بچه ها...
- ... تازه مگه شما وراجای حرف مفت زن چیکار می کنین که کسی بخواد شما رو لو بده؟ مگه شما فلک زده ها کاری هم می کنین که ارزش خبر چینی داشته باشه؟ جز اینه که مث یه مشت کرم توی خودتون وول می خورین، یه مشت دری وری خاله زنکی بیخ گوش هم پچ پچ می کنین؟ بیچاره ها، خبر شماها به درد کی می خوره؟
بعد چند لحظه سکوت می کنی، آن وقت با شهامتی گستاخانه نگاهت یک دور کامل، دور سالن می گردد و حریف می طلبد . توی چشم ها با حالتی مبارزه جویانه و تحقیر آمیز مکثی می کند و رد می شود. آن وقت درازای سالن را با وقاری باور نکردنی طی می کنی، و از در می روی بیرون ، در را پشت سرت محکم می کوبی به هم.
تمام بچه هایی که توی سلف سرویس نشسته اند، و مثل جادو شده ها، غرق سکوت و سکون مطلقند، با نگاهی طلسم شده مسیر حرکتت را دنبال می کنند. نفس از کسی در نمی آید. همه شوکه شده اند.
دانشجویی که کنارم نشسته به بغل دستی اش می گوید:
- عجب آتیش تند و تیزیه این ژاکت آبی! بنازم به این همه جربزه!
عجب اعتماد به نفسی!عجب شهامتی! مات و مبهوتم که تو کی هستی با این همه اعتماد به نفس! توی دانشکده زیاد تو را دیده ام، اما آشنایی خاصی باهات ندارم. فقط می دانم از دانشجو های سال پایینی.
گاهی از کنار هم رد شده ایم، توی کتابخانه، توی راهرو یا توی سلف سرویس. بی اعتنا نگاهی به چهره ات انداخته ام، با آن پوست گندمی آفتاب خورده، با آن لبخند نمکین پر از اعتماد به نفس، با آن عینک شیشه فتو کرومیک، که از پشتش نگاهی پر از روشنایی برق می زند. بعد بی اعتنا از کنارهم گذشته ایم.
کنجکاو شده ام بیشتر بشناسمت. غذایم را نیمه کاره می گذارم. بلند می شوم. با عجله از سلف سرویس می زنم بیرون. همه جا را در به در دنبالت می گردم.کتابخانه، تریا، اتاق فوق برنامه، اتاق کوه، راهروها و سرسراها، چمن های جلو دانشکده. هیچ جا اثری ازت نیست. وقتی از پیدا کردنت ناامید می شوم، می روم طرف راهروی همکف ساختمان قدیم. روبه روی اتاق درس دکتر افشار. دستشویی اصلی ساختمان . معمولن این جور دری وری ها را روی درهای توالت های این دستشویی می نویسند. شایعات بی پایه اساسی از قبیل « ایکس» جاسوس است. «ایگرگ» خبر چین است. « زد» مزدور است. اراجیفی که هیچ وقت صحتش بر کسی ثابت نشده. می روم توی اتاقک دست شویی. روی در یکی از توالت ها، پر شده از نوشته هایی با خط درشت به رنگ خون:
توجه! توجه!
طبق اطلاعات موثق« تابا ط...» (معروف به ژاکت آبی) خبر چین است
او بازداشتی های شانزده آذر را لو داده
مرگ بر خبر چین مزدور
اتحاد مبارزه پیروزی
چه دروغ کثیف رذیلانه ای! تو و خبرچینی!؟ محال است. محال. تصمیم می گیرم نوشته ها را از بین ببرم. کمدم نزدیک در دست شویی ست. می روم از تویش ماژیک قرمز کلفتی بر می دارم، می آورم تا نوشته ها را خط خطی کنم. اول روی اسمت را خط خطی می کنم، طوری که قابل خواندن نباشد. می خواهم بقیه نوشته را خط خطی کنم که در دست شویی باز می شود، تو با یک دختر دیگر و دو تا از دانشجوهای پسر وارد می شوید. دختر دارد هق هق می کند. چشم هایش متورمند. دو تاکاسه خون. نمی شناسمش. اما پسرها را می شناسم. یکی شان نماینده فوق برنامه است، آن یکی مسئول اتاق کوه. هر دو از کله گنده های دانشکده . دست آن یکی که نماینده فوق برنامه است یک سطل رنگ سفید است، دست دیگری قلم مو. تو همین که مرا در حال خط خطی کردن نوشته ها می بینی، برافروخته می آیی به طرفم، خصمانه نگاهی به سرتاپایم می اندازی، بعد با تحکم می پرسی:
- چیکار دارین می کنین؟
با صدایی که می لرزد از خودم دفاع می کنم:
- دارم این مزخرفات را از بین می برم.
- مگه شما نوشتینش که دارین پاکش می کنین؟
- نه. من ننوشتم.
- پس برای چی شما دارین پاکش می کنین؟
- چون نوشتن این جور مزخرفاتو کار درستی نمی دونم. این کار ناجوانمردیه، کار بی سرو پاهای نامرده.
با خشونت ماژیک را از دستم بیرون می کشی. بعد سرم داد می زنی:
- لطفن توی کاری که به شما مربوط نیست، دخالت نکنید. اون پست فطرتی که این اراجیفو نوشته خودش هم باید پاکش کنه. اگه من مسبب این کثافت کاری رو به گه خوردن نندازم ازون پست فطرت ترم. پدرشو درمیارم.
دختر همراهت در حال هق هق می گوید:
- من که گفتم غلط کردم، گه خوردم، من که روی دست و پات افتادم، زار زدم، گفتم مث سگ پشیمونم. التماس کردم منو ببخش.
تو با لحنی سازش ناپذیر می گویی:
- همین؟ هر غلطی دلمون خواست بکنیم، آبروی دیگرونو بریزیم، بعدم توقع داشته باشیم با یه ببخشید خشک و خالی همه چیز به خیر و خوشی تموم بشه، طرف ما رو ببخشه؟ نه، جونم. از این خبرا نیست. اگه می خوای ببخشمت باید همین الان بیای کتابخونه، جلوی تموم بچه ها، اون کسی رو که این مزخرفاتو بهت دیکته کرده...
بعد نگاهی به من می اندازی و جمله ات را نیمه کاره می گذاری:
- شما واسه چی هنوز اینجایین؟ لطفن بفرمایید برید دنبال کارتون.
بعد در دست شویی را باز می کنی ، با خشونت هلم می دهی بیرون. در را پشت سرم می کوبی به هم.
خیلی دلم می خواهد بفهمم جریان از چه قرار است. یک لحظه به سرم می زند پشت در دست شویی گوش بایستم ولی زود پشیمان می شوم. ناچار می روم طرف کتابخانه. فصل امتحانات میان ترم است و کتابخانه پر از دانشجو. به زحمت یک صندلی خالی گیر می آورم، همان نزدیک در ورودی، پشت میزی خودم را جا می کنم و با یکی از جزوه هایم سرگرم می شوم، اما زیر چشمی با گوش های تیز شده مراقب اوضاع هستم.
حدود یک ساعت بعد تو همراه با همان هایی که توی دست شویی با تو بودند، وارد کتابخانه می شوید. تو جلو تر از بقیه ای، پشت سرت همان دختری است که داشت هق هق می کرد. حالا دیگر گریه اش قطع شده. پشت سرش آن دو پسر دانشجو هستند به اضافه یک پسر دیگر، وسطشان، که از دو طرف دست هایش را گرفته اند. او را هم می شناسم:« خروس جنگی». از تنوری های دو آتشه فوقی است. از آن بچه های جیغ جیغوی نخود هر آش. آتش به پا کن معرکه ها. هیچ معرکه ای نیست که توی دانشکده راه بیفتد پای او تویش نباشد.
تو همان جلو در می ایستی، بعد هیسی ممتد می کشی، و چند بار محکم کف دست هایت را به هم می کوبی. وقتی سکوت کامل بر کتابخانه حاکم می شود، می گویی:
- بچه ها، لطفن چند دقیقه ساکت باشید. این هم دانشکده ای مون می خواد چند دقیقه با شما حرف بزنه. لطفن خوب به عرایضش توجه کنید، آن وقت خودتون قضاوت کنید.
مهدی عاطف راد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست