جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا

علی(ع) و اخبار از گذشته مادر و فرزند


علی(ع) و اخبار از گذشته مادر و فرزند

مرحوم علامه مجلسی(ره) قصه ای را از مردی به نام وشاء نقل می کند که گفت: در مسجد کوفه خدمت امام امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودیم. به من فرمود: برخیز به فلان محله دور افتاده از شهر برو، آنجا …

مرحوم علامه مجلسی(ره) قصه ای را از مردی به نام وشاء نقل می کند که گفت: در مسجد کوفه خدمت امام امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودیم. به من فرمود: برخیز به فلان محله دور افتاده از شهر برو، آنجا مسجدی هست و کنار مسجد می بینی مرد و زنی با هم مشاجره و نزاعی دارند. آن دو را نزد من بیاور. من رفتم و آن دو را دیدم. گفتم مولا را اجابت کنید که شما را احضار کرده اند.

وقتی آمدند به آن مرد فرمود: به این زن چه می گفتی؟ گفت: آقا من او را به عقد خود درآورده و مهری برایش معین کرده ام. اما شب زفاف که شد، در خودم احساس تنفر نسبت به او کردم. میلی به او ندارم و در کار خودم متحیرم که چرا چنین است. امام فرمود: او برتو حرام است و نمی توانی با او ازدواج کنی. این سخن مایه تعجب هر دوگشت و همهمه ای درمیان مردم پیدا شد. امام روبه آن زن کرد و فرمود: مرا می شناسی؟ گفت: بله، شما امیرالمؤمنین هستید. اما تا به حال شما را حضورا ندیده بودم.

فرمودند: من تو را می شناسم؛ اسمت این است و پدر و مادرت این. به خاطرت هست در سن جوانی با مردی به طور موقت ازدواج کردی و از خانواده ات مخفی نگه داشتی، از آن مرد حامله شدی و وضع حمل کردی، پسری به دنیا آمد و چون نمی خواستی خانواده ات از جریان آگاه شوند، شبانه آن نوزاد را بردی به خارج شهر در گوشه بیابان نهادی و خواستی برگردی، مهرمادری مانع شد، دوباره او را برداشتی و چند قدمی روبه شهر آمدی ولی مجددا از ترس رسوایی برگشتی و او را به جای اولش گذاشتی، دراین اثنا چند سگ پیدا شدند و به تو حمله کردند، تو ترسیدی و فرار کردی، یکی از سگها کنار بچه رفت و او را بویید، تو وحشت کردی، سنگی پرتاب کردی که سگ را دفع کنی، سنگ به سربچه خورد و ناله اش درآمد.

تو ترسیدی که نکند مردم به ناله او بیایند و رسوا بشوی، رهایش نموده و فرار کردی و رفتی، فقط دست به دعا برداشتی و گفتی «احفظه یا حافظ الودایع» «ای خدای امانت دار، امانتم را نگه دار». و دیگر از آن بچه با خبر نشدی. آیا تا اینجا حرفم درست است؟ گفت: بله یا امیرالمؤمنین؛ اما من متحیرم از این که گویی شما قدم به قدم با من بوده اید. از این ماجرا سالها می گذرد. تعجبم از این است که شما چگونه از تمام جزئیات کار آگاه شده اید. بعد فرمود: این جوان که با او ازدواج کرده ای همان بچه است و همان امانتی است که به خدا سپردی و خدا هم به تو برگردانید، تو مادر او هستی. بعد به آن جوان فرمود: موی سرت را کنار بزن، جای زخمی دیده شد. فرمود این جای زخم همان سنگ است که خواستی به سگ بزنی، به سر آن بچه خورد ۱.

۱) صفیر هدایت، ۳۸، توبه، آیه الله ضیاء آبادی