جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

عابران کوچه بن بست


عابران کوچه بن بست

فروشندگان کلیه به دلیل فقر و ناداری برای سلامتی عزیزانشان, تندرستی خود را به مزایده می گذارند

هفت سال پیش وقتی دکترها او را از نارسایی قلب دخترش مطلع کردند دستی سرش کشید و برای پیدا کردن کار و پول این در و آن در زد. ماه‌ها و سال‌ها دنبال کار درکوچه‌پس‌کوچه‌های ایلام دوید و حالا آخرین راهی که دارد و تنها کاری که می‌تواند بکند، فروش کلیه‌اش در تهران است که می‌گوید آخرین دارایی اوست. محمد سعید، دختر بیمارش را روی تخت بیمارستان تنها گذاشته و برای فروش کلیه‌اش به کوچه حسینی آمده، کوچه‌ای که تمام دیوارهای آن با جوهر نوشته شده و او برای نوشتن شماره تماسش دنبال یک جای خالی می‌گردد.

کوچه‌ای که بن بست نیست ولی عابرهای آن به بن‌بست رسیده‌اند. کوچه‌ای که می‌گویند بورس کلیه است و هر که می‌خواهد کلیه‌اش را به مزایده بگذارد آنجا می‌آید. کوچه‌ای که حتی درهای آن از شماره پوشیده و جای خالی نمی‌بینی.

گویی محمدسعید اینجا هم به بن بست رسیده، این را چشم‌هایش می‌گوید. چشم‌هایش خسته، نگاه‌هایش غمگین، مثل کودکی که ناتوان شده و از دیوار برای بلند شدن کمک می‌گیرد. ایستاده در میان دنیایی از عددهای رنگارنگ، می‌گوید ۳۴ ساله است و پدر ۵ بچه قد و نیم قد که دو تاشان نارسایی قلبی دارند و اگر بتواند کلیه اش را بفروشد، می‌تواند هر دو تای آنها را عمل کند. چون به مادرشان قول داده، این کار را می‌کند. اول می‌خواست کار کند و پول عملشان را در بیاورد ولی وقتی نتوانست و از فامیل و آشنا کسی به او قرض نداد، تصمیم گرفت کلیه‌اش را بفروشد. پاره‌ای از تنش را که فکر می‌کند در تهران بیشتر می‌خرندش. اهل ایلام است. شهری محروم که به قول خودش کار حکم کیمیا را دارد و به سختی گیر می‌آید. با لهجه‌ای که رگه‌های کردی هم در آن است، می‌گوید: «اگر کار کارگری بود، انجام می‌دادم تا خرج عمل دخترم را در بیارم اما کار کارگری هم نیست و خیلی کم گیر میاد که آن را هم برای خورد و خوراک خانواده خرج می‌کنم و کسی هم از فک و فامیل و آشنا قرض نمی‌دهد. برای همین مجبورم کلیه‌ام را بفروشم.

می‌گویم: کلیه‌ات را چند می‌خرند؟

می‌گوید: نمی‌دانم ولی شنیده‌ام در تهران به قیمت خوب می‌خرند.

می‌پرسم: خودت چه قیمتی می‌دهی؟

می‌گوید: من که دوست دارم قیمت خوب بخرند اما ۶ ۵ میلیون تومان هم بدهند خوبه.

محمد سعید برای فروختن کلیه‌اش تردید نمی‌کند. در حالی که روی دیوارهای جوهری کوچه حسینی دنبال یک جای خالی می‌گردد تا اسم و شماره‌اش را بنویسد، می‌گوید: دیوارهای اینجا هم که شلوغه. می‌خواهم جایی بنویسم که گم نشود. او دنبال جایی می‌گردد که شماره‌اش به چشم بیاید. در ازدحام شماره‌ها گم نشود ولی مگر در شهر به این بزرگی و اوضاع بد اقتصادی، جایی برای نوشتن می‌ماند.

● دیوارهای جوهری

میان دیوارهای جوهری در ازدحام عددهای قرمز، آبی، سبز، مشکی که روحت را می‌جوند دنبال جایی خالی برای نوشتن می‌گردد. جایی که ببینندش. با این‌که دیدن دلیل شنیده شدن نیست. خسته و زار مثل سربازی که به شکست خود، آگاه است، می‌جنگد. روی دیوارهای نزدیک انجمن حمایت از بیماران کلیوی که از ازدحام نوشته‌ها به سیاهی می‌گراید، نگاهی می‌اندازد و خیره می‌ماند در شماره‌هایی که روی هم کنار هم نقش بسته‌اند. ۰۹۳۵ - ۰۹۱۴ - ۰۹۱۷ - ۰۹۱۸ - ۰۹۱۹ - ۰۹۳۲ و هزاران رقمی که حاصلش حل معادله‌ای چند رقمی است. معادله‌ای که یک طرفش فقر است و طرف دیگرش زجر. محمدسعید در ارقام و شماره‌های روی دیوار که تو را یاد دفتر مشق کودکی می‌اندازد و خط خطی و سیاه است، خیره می‌ماند. گویی عددها او را با خود برده‌اند.

اینجا آدم‌ها میان دیوارهای جوهری در ازدحام عددهای قرمز، آبی، سبز و مشکی که روحت را می‌جوند دنبال جایی خالی برای نوشتن می‌گردند

عددهای آبی،عددهای قرمز، عددهای مشکی، عددهای به هم ریخته، عددهای ریز، عددهای درشت، عددهایی که بی‌رحم اند و بی‌پروا و خوب که دقت می‌کنی، می‌بینی که تک تک شماره‌ها با تو حرف می‌زنند و صدایت می‌کنند «به من نگاه کن»

درد «نداشتن» دردی که محمدسعید را از ایلام به تهران کشانده تا برای نجات دخترش پاره‌ای از تنش را بفروشد. او پاره‌ای از تنش را می‌فروشد، برای نجات پاره‌ای دیگر که به قول خودش روی تخت بیمارستان افتاده و منتظر پدر است. دردی که چشم‌هایش را تار و نگاهش را خیس می‌کند.

می‌گوید: دخترم منتظر است، خانواده‌ام از نداری سوءتغذیه گرفته‌اند.

می گویم: به این زودی‌ها خریدار پیدا نمی‌شود، برای ماندن در تهران چه کار می‌کنی؟

می‌گوید: دستبند دخترم را که یادگاری مادربزرگش بود، فروخته‌ام و شب در راهروی بیمارستان می‌خوابم.

● جایی برای نوشتن

محمدسعید از دخترش می‌گوید. «شنوی» ۷ ساله که با نارسایی قلبی به دنیا آمده و ۷ سال است که می‌خواهند عملش کنند و پول ندارند. دختری که گهواره برای بزرگ شدنش جای گرمی نبود و او تمام روزها و ماه‌های زندگی‌اش را درد کشید و با هر کلمه‌ای که از میان لب‌های کبودش بیرون می‌آید، آهی می‌کشد و به سمت دیوار برمی‌گردد. دیوارهایی که با همان سردی و خاموشی اعداد ریاضی با تو حرف می‌زنند. دیوارهایی که روزهای اول آموزش زبان انگلیسی شروع یک دنیای تازه است یک O،B،A را به ذهنت متبادر می‌کند.

ولی امروز روی دیوارهای سیاه و خط خطی کوچه حسینی می‌گویند آخر راهند و محمدسعید با این‌که چیزی از این حروف نمی‌داند و منفی و مثبت بودنشان را درک نمی‌کند ولی کلیه‌اش را به مزایده می‌گذارد تا دخترش و خانواده‌اش را نجات دهد از فقر، از بیماری، از زجری که می‌گوید خمودشان کرده.

در حالی که نگاهش را از اعداد و ارقام رنگارنگ دیوار می‌گیرد. در امتداد کوچه حسینی می‌رود برای پیدا کردن جایی برای نوشتن. جایی که شماره‌اش در ازدحام ارقام گم نشود و اندکی از در انجمن دور نشده که شماره دیگری به شماره‌های خط خطی دیوار اضافه می‌شود.

نرگس رضایی

گروه جامعه