سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

حق شناسان را چه حال افتاد, یاران را چه شد


حق شناسان را چه حال افتاد, یاران را چه شد

یادداشتی بر نمایش «عشق را چه شد» نوشته و کار امیر بختیاری

در این باره اینقدر گفتند و نوشتند، که اگر همانقدر را صرف لحظه ای تفکر می کردیم که چرا؟ حال و روزمان بهتر از این بود که هست. واقعا جواب سخت و عجیبی می طلبد. سوال را شما جواب دهید. اگر می دانید؛ مشکل کجاست؟ از کجا آب می خورد این همه باد درهاون کوبیدن.

این فوت کوزه گری را کجا پیدا می شود استادی چیره دست یا خلاقی توانند که بدمد تا لااقل دل خوش شویم که می شود این سیر معکوس را عکس کرد و این سرانگشت کم را در مسیر ازدیاد و وفور مشاهده فرمود، شما را به خدا حیف نیست این همه اهانت.

قطعاً کار، کار بزرگیست. کار بزرگ را خرد نباید شمرد، این نگاه سهل الوصول ما و این مصاف بی ابزاری که می کنیم ابداً صحیح نیست. از اول خشت غلط است. وقتی پای مضامینی را وسط می کشیم که سررشته تدبیر و اعتقاد قومی، ملتی به آن گره خورده، عجین شده، در هم تنیده و اصلا یکی می نماید، پس چرا اینقدر ماحصل ممتنع و نچسب است.

تبلور ارزش ها و دارای منوی یک مخاطب که برصحنه آینه می شود این قدر چرابدشکل و بی قواره نشان داده می شود. این آینه چهل تکه شده از بس ترک دارد. هر کدامش تصویر نقشی از سمتی است. نگاهی از کناری. غلط است. آینه بی منش صاف می خواهد نشان دادن این همه چیز، رنگ دررنگ. معلوم و معتبر. شکل نمایش، عشق را چه شد، شکلی است که برتن مضمونش زار می زند جعبه ای است که آینه را سلاخی می کند. نه قوت پیرایش بیان دارد، نه ذوق آرایش دراماتیک. صحنه فرصتی می شود تا کارگردان با فریادی تمام شعارش را تا حنجره بالا بکشد، حد نمایش را ندید بگیرد و در متنی سراسر ایراد، اجرایی به هم برساند پرنقص.

● نقص اول:

رنگ غالب اشکال، رویکرد امیر بختیاری نسبت به چند مقوله است. در عشق چه شد ما با چند وجه مواجهیم، یک برادری که جنگ را جهاد واجب شمرده و از کشورش رفته تا دفاع کند. زورخانه که نمودی از هویت پهلوانی ایرانی است که حالا متروک و مطرود است.

مادر چشمه انتظار و آدم طماع مال خواه. تمام این ها در تعریف سنتمند خیر و شر، در کنار هم ردیف می شوند تا ما هراز گاهی تیتری از شعار یا کلمه ای قصار را بشنویم. آدم ها بدون هیچ کنه و عمقی در لحظه، تعریف می شوند حتی قبل از آن که اتفاقی بیفتد، اگر بیفتد. انگار کن نمایشی خالی از هر جنبه تئاتر یکال که آمده و آماده است تا قصه های تکراری را با خمودگی مثال زدنی برای تو در ساعت بیداری لالا کند. شخصیت ها را هر کدام بسیار بار در آثاری از این دست دیده ایم.

سرانجام هر کدامشان را هم می دانیم، ساده است پیش بینی لحظه های بعدتر نمایش در لحظه هایی که حال است. نمایش خود را وامی دارد تا دست به دامن مضامینی شود که مگر بتواند از آن حربه رهیافتی برای بروز حرف های خود داشته باشد، که اگر داشته باشد.

حرف خوب اگر بد گفته شود، کم شنیده می شود. لزوماً پرداخت به مقولاتی مانند جبهه شهادت، اسارت و جانبازی انگار که دستاویزی است برای به صحنه آمدن بی آن که حرمت و شان چیزی را که از آن نمایش می سازیم، در نظر بیاوریم.

فریدون پسر یک ملاک است. خب خودتان حدس بزنید چه آدم شنیعی می تواند باشد. چقدر خودخواه، نازنین با پدری پیر دنبال کار می گردد. آسان است بدانید که در بند شیاطین گرفتار خواهد شد. مریم خواهر حسین بنای ازدواج با فریدون را دارد. فریدون قصد کرده زورخانه را بکوبد، برج بسازد. تعارف نکنید از این دست تعاریف تا بخواهید می شود امتداد داد.

حلوا حلوا گفتیم و دهان شیرین نشد، نمی شود که به فرض یک اسم، یک ارجاع یا تقلید جعلی از یک فضا، اصالتمندی یک سترد پاک را ارایه کرد. متن بنیه ندارد حتی نمایشنامه خوانی شود تا چه رسد به اجرا. متن و روابط مستعمل و دم دستی است صادق نیست با مخاطب. حرف از چیزهایی می زند که حرف نیست. حسین به دعای مادر برمی گردد، قهرمانی که قرار است حضور اثیری اش و عادت تماشاگر به غیابش، او را سایه ای از صلابت نوستالژیک مردستان نشان بدهد. حسین می آید، دست فریدون را رو می کند. زورخانه خراب نمی شود، نازنین به آغوش خانواده باز می گردد. پرتا گونیت ضایع شده می رود رد کارش. بهتر از این نمی شود با دم شیر بازی کرد. پای فحوای کلان یک ارزش را به میان کشید و از آن حربه ای جست برای پی درپی چنین صحنه هایی که هیچ ندارند نه خلاقیت، نه صداقت. فریدون ،حسین را در خط مقدم رها کرده گریخته، بی سیم چی بوده ،و به سبب قطع ارتباط جنگ مغلوبه شده. این برآیند غیرکارشناسی، غلط یعنی چه؟ آن هم در این شاکله رئالیستی و مرتبط با تنگ جامعه، که داعیه حفظ داشته ها را دارد. کجا می شود یک نفر همینجور (از قضا بی سیم چی) سرش را بیندازد پایین وبرگردد. اصلا چرا آمده. بعد بایک قدم تخفیف بی سیم چی را کجا می برد. هیچ کس نیست تا او را ممانعت کند. فرمانده که حسین باشد، نمی تواند او را وادارد تا لااقل بی سیم چی را بگذارد و بعد برود. آن هم در آن تنگ بیابان و درتاریکی. اصلا کجا می تواند برود. این ها را از خودتان بپرسید و جواب نیابید. این نقطه ای است که در نمایش گره به پیچ و تاب کلاف خود می رسد.

فریدون هم جواب می دهد که تو نباید دستور حمله می دادی، مقصر شهادت همرزمان توئی. بختیاری با گزینش دواکت از قاعده نمایش در آغاز سعی کرده ایراد متن را در فرم به چالش بکشد و به این واسطه فهم قضیه را در ذهن مخاطب به تعویق بکشاند. نمی تواند. نمی کشاند. گود زورخانه عرصه مبارزه بین ریشه های محکم در خاک و شاخه های بلند برج می شود. پهلوان در کمال ناباوری برگشته داستان خود یک تنه بار کج فریدون را بر زمین می گذارد و نمی گذارد گزندی به این میراث باستانی برسد. پهلوان ها را یکایک صدا می کند، چه صدا زدنی. و فریدون با زهر خندی حرف هایی تحویل می دهد پرشنیده. از این هم سطحی بودن و آسان گرفتن، مخاطب حرص می خورد. تماشاگر تئاتر می بیند نه فریاد چشم خراش دل آزار شعارهای پرتکرار هزار بار گفته شده را آنچه بنا داشت اثر حرفش را بزند در جان کار نمی نشیند، که بر دل برآید. در همان قواره افه های معمول و مناسبات نامعقول می ماند و آدم می ماند که چه بگوید.

● نقص دوم:

اجرای اثر در ثبوت مکانی خود رهگذار را آمد و شد آدم هایی است که ازپس هم می آیند و داستان کلاسه وسر راست نمایش را پیش می برند. با زنجیرهایی بر سقف آویزان که به تکرار در طول اجرا فرو می ریزند. کارگردان تمام ظرفیت متن را اجیر می کند تا چیزی جان بگیرد که در متن مرده است. مفهومی که عوض انتقال و بالندگی، در بطن، محبوس و مجروح می شود. عشق. عشق به ارزش ها. خوبی یک آدم خوب، سیاسی یک آدم طماع و بدبختی و جهل یک دختر و مادری که مثل هر مادر دیگر که فرزندش رفته تا برای باورش بجنگد، چشم به در سفید می کند. این مفاهیم در اجرا هم در همان قاعده گفتن فرد می ماند. متن اجازه تخطی از مسیر اشتباه را نمی دهد. حربه هایی هم چون، ایراد نوشین، دفن قاب عکس ها و غبارروبی آن ها توسط حسین و یا نردبان که در فلاش بکی حکم خاکریز می گیرد چه چیز می تواند بر این صحنه بیافزاید وقتی که خانه از پای بست ویران است. وقتی که متن ضعیف است و پی بنیاد آن ندارد که چیزی بر او سوار است. به قطع استفاده از نورهای موضعی (چراغ قوه) و برآیندهای وهم گون که همان شعار را در تصویر فریاد می زند، چیزی بر «عشق را چه شد» نمی افزاید. با پیرایه نمی شود زمین بایر را سرو کاشت. سرو درخت بستان است. بستان نیازی نه به توصیف دارد نه به تشریح. خود گویای حال خود است، این نمایش هم مثل اغلب آثار موجود در این ژانر حرفی را گفت که اگر خوب می گفت، می توانست صحنه آتش باشد. بسوزاند. اما حیف... حیف که ما نمی دانیم این مقام اثیری را، این قامت جمیل را چطور بنای سرایش بگذاریم. این همان حکایت سعدی است که گفتار کسی قرآن را به آواز بد می خواند. شخصی به او رسید و گفت: گر تو قرآن بر این خط خوانی‎/ ببری رونق مسلمانی. کاش می شد که به جای توجه به آمار کیفی این جور نمایش ها کمی هم به کیفیت و تطابق و اصالت آن ها می اندیشیدیم. حالا من از تو می پرسم. عشق را چه شد؟

علی شمس



همچنین مشاهده کنید