جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

فلسفه و ایمان مسیحی


فلسفه و ایمان مسیحی

تعبیر «فلسفه مسیحی» به چه معنی است اگر فلسفه را برابر شكاكیت و لاادری گری قلمداد كنیم آیا فلسفه با دین مسیحیت قابل جمع است اگر فلسفه را به گونه ای تعریف كنیم كه عقل از مقومات آن باشد و مقوم دین را ایمان بدانیم دراین صورت چه اما چنانكه فلسفه را دوستداری حكمت بدانیم و حكمت در نقش مسیح ظاهر شده باشد آیا باز می توان از فلسفه مسیحی سخن گفت مقاله حاضر به بررسی این پرسش ها می پردازد

ترتولیان كه به تعارضی حل نشدنی میان مسیحیت و فلسفه قائل است در باب هفتم رساله اندر تكلیف مقابله با بدعت این سخنان پولس را متمسك قرار می دهد: «باخبر باشید كه كسی شما را به فلسفه و مكر باطل طعمه قرار ندهد، برحسب اصول دنیوی و نه برحسب مسیح»به راستی آتن را با اورشلیم چه كار؟ میان آكادمی و كلیسا چه توافق است؟ كافران را بامسیحیان چه مناسبت است. منشا تعالیم ما صفه سلیمان است كه او خود گفت: خداوند را باید در قلب های صاف و پاك جست .نخستین مسأله در مواجهه با فلسفه مسیحی، خود تعبیر «فلسفه مسیحی» می باشد. اصطلاحی كه چون در معرض تأمل قرار گیرد، كمتر اصطلاحی تا این حد قرین ابهام گردد و تعریف آن با این همه اشكال مواجه شود. این اشكال تا آنجاست كه امروز بسیاری از فرق فلسفی كه حداكثر اختلاف را با یكدیگر دارند این لفظ را فاقد هرگونه معنی محصلی می شمارند. و بر این باورند كه هرگز فكری را نمی توان یافت كه هم بر اساس دین مسیحیت تأسیس شده باشد و هم نشان از ابتكار فلسفی داشته باشد. مسیحیت هیچ گونه مایه ای به گنجینه معارف فلسفی نوع بشر نرسانیده است و این دو با هم قابل جمع نیستند، چرا كه فلسفه قوامش بر عقل است و مسیحیت بر ایمان.ابتدا تاریخ نگاران بر این اصطلاح ایراد می گیرند. ایشان برآنند كه آنچه از متفكران مسیحی به جای مانده است تقریباً به تمامی وصله هایی است كه از فلسفه یونانی بریده ،كمابیش از وضع اول خود در آورده و به كلام مسیحی دوخته اند. گاهی از افلاطون و گاهی از ارسطو اقتباس كردند و گاهی در پی تلفیق این دو فلسفه در ضمن هیئت واحدی برآمدند و این بدترین كاری بود كه در این باب می توانستند به انجام رسانند.زیرا چنان كه جان آوسالزبری، در قرن دوازدهم پی برد چنین كوششی به منزله این بود كه بكوشند مردگانی را در كه ایام حیات خویش پیوسته با هم اختلاف داشته اند پس از مرگشان با یكدیگر آشتی دهند. امیل بریه اما خود معتقد است ظهور مسیحیت تأثیر شدید در تكامل فلسفی نگذاشته.تاتیان از مدافعان سرسخت مسیحیت در قرن دوم میلادی در كتابش، خطاب به یونانیان، كه سراسر مشتمل بر مخالفت های تند یك غیر یونانی (بربر) مسیحی است علیه غرور و فخری كه یونانیان مشرك به سبب بنیادهای به اصطلاح متمدنانه خویش داشتند، می پرسد: «با پرداختن به فلسفه چه چیز رفیع و اصیلی را حاصل آورده اید؟» و پس از اعتراضات زیاد به افلاطون، ارسطو، رواقیان و اپیكوریان، هم رأی ترتولیان می گوید: «با امتثال اوامر الهی و پیروی از شریعت پدر فناناپذیر، همه چیزهایی را كه ناشی از رأی و نظر آدمی است كنار می نهیم.»چنین اعتقادجازمی به استغنای ذاتی وحی مسیحی همواره حامیان راسخی داشته است. در تمام ادوار مهم تاریخ تفكر مسیحی این اعتقاد به چشم می خورد و نمایندگان آن همیشه وجود داشته اند: اما هر وقت كه فلسفه، حوزه دین را تهدید به نابودی می كند،تفوه به آن می شود. از جمله این نمایندگان، قدیس پیتر دامیانی(۱۰۰۷ -۷۲.م) و قدیس برنارد كبیر (۱۰۹۰-۱۱۵۳ م) است.قدیس دامیانی بر آن بود كه تمسك به علم الهی محض مستلزم نفی اساسی فلسفه مسیحی است، زیرا جوهر آن نفی فلسفه مسیحی است. زیرا جوهر آن نفی فلسفه به سود علم الهی است.یگانه مقصد شخص مسیحی نجات اوست و آن جز از طریق ایمان نیست. به كار بستن عقل در ایمان، در حكم نفی و ابطال ایمان است. پس جز این كاری نمی توان كرد كه طلب علم عقلی را برای نجات شخص مسیحی خطرناك شمرد. باری آن كه شوق علم را در دل مردم برانگیخته شیطان است و همین شوق باعث آدم بر گناه نخستین بوده و این گناه سرچشمه سایر بدی های ما شده است. قدیس برنارد كبیر ظاهراً در كسانی كه خود را فیلسوف می نامند و به نظرش بهتر است بندگان كنجكاوی و غرور نامیده شوند، سودی نمی بیند و از برادران خویش می خواهد كه به این مذهب نگروند و در عوض به آن مذهب مرشد والامقام كه عید خمسین (pentecost) برایش اختصاص یافته است، تسلیم گردند، آن مرشد والامقام «روح القدس» است و چون هر یك از آنها واقعاً در مذهب الاهی اش حضور یابند، می توانند همصدا با داوود نبی بگویند: «از جمیع معلمان خود فهیم تر شدم» (مزامیر ۹۹:۱۱۹). در اینجا برنارد كه از سخنان نافذ و فصیح و بلیغ خویش [در كتاب مجموعه مواعظ درباره فصول و اعیاد مهم سال] به هیجان و خروش آمده، چنین می گوید: «هان ای برادر، چرا چنین لاف می زنی؟ آیا به این سبب كه... به فهم استدلال های افلاطون و موشكاف هایی ارسطو نائل شدی، یا آن كه خود را به رنج و زحمت انداخته ای تا بدان نائل شوی؟ اما تو در جواب می گویی: معاذ الله، هرگز چنین نیست، پروردگارا من فقط در پی اطاعت از فرامین تو بوده ام.» باری، اینان بر آن بودند كه دین مسیحی نیازی به فلسفه ندارد و گره خوردن این دو، موجب گمراهی انسان از مبدأ وحی می گردد. ممكن است برخی از مسیحیان از جمله فلاسفه بوده باشند اما امكان ندارد فلاسفه را در زمره مسیحیان محسوب نماییم و این تعبیری است، كه فویر باخ در كتابش موسوم به «اساس مسیحیت» اظهار می دارد: این كه انسان سخن از فلسفه مسیحی بر زبان جاری نماید، امری غیرمعقول است همچنان كه سخن از نجوم مسیحی یا فیزیك و شیمی مسیحی امری غیرمعقول می باشد، مشهورترین قائل به جدایی مطلق میان فلسفه و مسیحیت سیرپ است كه می گوید: «قول به فلسفه مسیحیت سخن خطایی است زیرا ابتناء فلسفه بر عقل است در حالی كه امكان ندارد براساس نقل استوار شود.» پاسكال (۱۶۲۳-۱۶۶۲) می گوید:«دل دلایل خاص خود دارد و عقل آن دلایل را نمی شناسد. «او تلویحاً قایل است كه ممكن است بعضی افراد ناچار شوند قوای عقلانی خود را تعطیل كنند تا بتوانند ایمان بیاورند». سورن كی یر كه گارد متفكر دانماركی، كسانی را كه حقیقت دین را به روشی عینی و فارغدلانه و به مدد قرائن و براهین مورد كاوش قرار می دهند، به سختی به تمسخر می گیرد. او قائل است كه اگر ما می توانستیم وجود خداوند و عشق او نسبت به خودمان را اثبات كنیم، ایمان به خداوند محال می شد و حتی اگر پژوهشمان موفقیت آمیز هم می بود، آن مطلوب (یعنی كسب معرفت نسبت به خداوند) حاصل می شد. بلكه ضایع نمی شد. به بیان وی«بدون خطر كردن، ایمانی در كار نیست. ایمان دقیقاً تناقض میان شور بیكران روح فرد و عدم یقین عینی است. اگر من قادر باشم خداوند را به نحو عینی دریابم، دیگر ایمان ندارم، اما دقیقاً از آن رو كه بدین كار قادر نیستم باید ایمان آورم. اگر بخواهم خویشتن را در وادی ایمان ایمن دارم، باید همیشه در آن عدم یقین عینی در آویزم تا در ژرفای آب، در عمقی ژرفتر از هفتاد هزارفاتوم، باز هم ایمانم ایمن بماند.» حداكثرگرایی ایمانی نزد برخی الاهیون مسیحی تا بدانجا دامن می كشد كه در ضمن این كه ایشان فلسفه مسیحی را چیزی غیرقابل تحقق و مستلزم تناقض می دانند، برآنند كه وحی به انسان اعطا شده تا جایگزین همه معارف، اعم از علوم تجربی و اخلاق و مابعدالطبیعه گردد و مبادی بسیار ساده خود را چنین ابراز می دارند: چون خدا با ما سخن گفته است، دیگر حاجتی به تفكر نیست و هم وغم هر كس باید مصروف نیل به رستگاری گردد. آنچه دانستنش در نیل به رستگاری اهمیت دارد، در كتاب مقدس مندرج است؛ لذا باید شریعت را آموخت، در آن تأمل نمود و به احكام آن عمل كرد. در این حال، دیگر حاجت به چیز دیگر حتی فلسفه نخواهد بود، چرا كه بدون معرفت فلسفی به مراتب بهتر می توان عمل كرد تا با بودن آن. اگر به بزرگترین فیلسوفان یونان، حتی به كسانی كه تعالیمشان كم و بیش شبیه به دیانت مسیحی نیز هست بنگریم، معرفت فلسفی را نزد آنها در همه جا مخالف با مندرجات دیانت مسیحی خواهیم یافت. افلاطون معتقد به انتقال جاودان نفوس از بدنهای قبلی خود به بدنهای دیگری، اعم از انسانی [نسخ] و حتی حیوانی [مسخ] بود. ارسطو منكر وجود مشیت الهی بود و حتی به بقای فردی نفس اعتقادی نداشت. رواقیان و اپیكوریان مادی مذهب بودند و حتی اگر فرض كنیم كه ادعای آنان درباره معرفت به خدا درست باشد، درباره وحی الهی كه بی تردید از آن اطلاعی نداشتند چه می توان گفت؟ آیا انسان بدون شناختن گناه نخستین،تجسد مسیح، نجات انسان با كفاره مرگ مسیح بر صلیب، لطف الهی و كلیسا و شعایر آن می تواند نجات یابد؟ اگر چنین چیزهایی خطاها و قصورهای بزرگ نوابغ فلسفه و نهایت جهل ایشان به مسائلی باشد كه اهمیت حیاتی دارند، دلیلی ندارد، كه مسیحیان حقیقی نسبت به مطالبی كه فلاسفه در پاسخ به این سؤالها ممكن است بگویند اعتنایی كنند همانطور كه خود پولس قدیس نیز گفته است:« ادعای حكمت می كردند و احمق گردیدند » (رساله پولس به رومیان ۲۲:۱) و در جایی دیگر می گوید: «زیرا كه چون بر حسب حكمت خداوند، جهان از حكمت خود، معرفت خداوند نرسید،خداوند بر این رضا داد كه به وسیله جهالت موعظه ما مؤمنان را نجات بخشد... زیرا كه جهالت خداوند از حكمت انسان حكیمانه تر است.» (رساله اول پولس به قرنتیسان.۲۱:،۱ ۲۵) خلاصه: چون كسی تنها به كلمه الله مومن باشد معرفت بیشتری به مسائل مهم حیاتی دارد تا بزرگترین فلاسفه، پس باید خود را در این قول محق بدانیم كه عامی ترین فرد مسیحی نیز فلسفه ای از آن خویش دارد كه یگانه فلسفه حقیقی است و نامش «وحی» است. كه نهایت مطابقت را با دین مسیح كه به تمامه غیر از این فلسفه است حاصل می كند. ماحصل قول بعضی از متأخرین اصحاب مدرسه در بیان بی معنی بودن تعبیر «فلسفه مسیحی» چنین است: اگر فلسفه را برای تسهیل قبول عقاید دینی به كار گیرند تفكر فلسفی را با احتجاج دینی مشتبه می سازند؛ اگر اعتبار نتایج حاصله از تعقل را منوط به مطابقت آنها با معتقدات نمایند به علم كلام می رسند؛ اگر برای رفع این اشكالات لفظ «فلسفه مسیحی» را فقط به معنی فلسفه حقیقی بیاورند چرا باید كشف این فلسفه و تقریر آن را منحصر به پیروان دین مسیح شمارند و كسانی را كه مسیحی نیستند یا با مسیحیت مخالفند از زمره اصحاب این فلسفه به كنار گذارند؛ اما اگر بگویند كه برای پدید آمدن فلسفه مسیحی كافی است كه فلسفه حقیقی با دین مسیح توافق جوید یا این توافق نتیجه ای است كه در واقع حاصل است و به طور منطقی از اصول اولیه همین فلسفه لازم می آید و در این صورت تلازم فلسفه و مسیحیت چنان كه در شق سابق بود امر عارضی و خارجی است، یا برای تحصیل این توافق باید سعی خاصی مبذول داشت و در این صورت رجوع آن به علم كلام یا صناعت احتجاج است. چنان می نماید كه گویی دچار محظور می شویم و برای تخلص از آن لازم می آید كه تلاش كنیم تا مفهومی را كه از تصور آن تناقض لازم می آید.به الفاظ مختلف تعریف كنیم، یعنی بر آن شویم كه فلسفه مسیحی از آن حیث كه فلسفه است بحث عقلی است ولیكن در همان حال جنبه دینی دارد. یعنی از لحاظ ماهیت یا در عمل تابع شروط غیرعقلی است اما اصلاً چرا نباید مفهومی را كه هیچ كس بدان خرسند نیست به كنار نهاد؟ مذهب آوگوستینوس طالب فلسفه مسیحی است مشروط بر این كه با صرف نظر از جنبه فلسفی، به جنبه مسیحی آن اكتفا شود. مذهب توماسی متأخرین طالب فلسفه مسیحی است مشروط بر این كه با صرف نظر از جنبه فلسفی به جنبه مسیحی آن اكتفا شود آیا ساده تر و بهتر نیست كه این هر دو جزء را یكسره از هم جدا سازند، فلسفه را به عقل واگذارند و مسیحیت را به دین سپارند؟


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید