چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

در خیابان بی انتها


در خیابان بی انتها

نگاهی به شعر«خیابان بی انتها» از مسعود احمدی

خیابان بی انتها

خیابان بی انتها/ باران بهاری/ و مردگانی بی چتر و چتر در دست

کودکانی که از تلاوت تورات باز می آیند/ و هزاران سالگانی/ که با روزنامه به خانه می روند

آن سوی شیشه ها/ بر شاخه برهنه/ قناری ای منقار می گشاید/ تا فریاد زاغی از گلوی او پیراهن عصر را بدراند/ و این سو میان تنهائیش/ کودکی ناشنوا/ که لبخند می زند/ خیابان بی انتها/ باران بهاری/ و شبی که از راه می رسد با سکسکه مردی مست۱

مسعود احمدی یکی از شاعرانی است که با پیشینه یی ۳۰ساله در عرصه شعر و ادب ایران و داشتن آثاری همچون «زنی بر درگاه»، «روز بارانی»، «دونده خسته»، «قرار ملاقات»، «روحی خیس تنی تر و صبح در ساک»، «بر شیب تند عصر»، «برای بنفشه باید صبر کنی»، «دو سه ساعت عطر یاس» و... در کارنامه هنری و ادبی خود، توانسته است به یکی از چهره هایی بدل شود که به زبان فردی خویش و سبک خاصی که حاصل جها ن بینی و نگاه وی به هنر و شعر است، دست یابد.

مجموعه «روحی خیس تنی تر و صبح در ساک» مجموعه یی موفق و قابل بررسی است که در اوایل دهه ۷۰ چاپ اول آن و در اواخر همین دهه، چاپ دومش به دوستداران شعر معاصر ایران عرضه شد. در این کتاب شعرهای زیبا و ماندگاری همچون «دیر یا زود»، «بعد از تو»، «با تو می پوسند»، «مرگ با تو چه تواند کرد»، «آن گونه که درخت آن سان که پرنده»، «درخت خسته» و «خیابان بی انتها» را می توان دید که هر کدام به تنهایی نمودار دیدگاه های فردی و اجتماعی شاعر در جامعه آن روز ایران است. با نگاهی کلی به اشعار این مجموعه هم می توان نگاه تلخ اما واقع بینانه شاعر را نسبت به جهان، انسان، زندگی و مرگ احساس کرد و به دریافتی واحد و ویژه درباره آنها رسید.

«خیابان بی انتها» یکی از شعرهای موفق این مجموعه است که مبتنی بر فلسفه یی خاص بوده و نگاه شاعر را به هستی منعکس می کند. این شعر متشکل از چهار بند است که با توجه به قرائن لفظی و معنوی آن می توان هر بندی را به مقطع خاصی از یک روز کامل نسبت داد؛ به این معنا که شاعر وضعیت این خیابان را از صبح تا شب به مخاطب نشان می دهد. لازم به ذکر است چرخه فصول و حرکت دایره وار آنها در گردشی منظم در کلیت شعر نمود بجایی دارد زیرا هر کدام از بندهای آن را می توان محملی برای فصلی خاص از فصول چهارگانه دانست.

آنچه از نگاه اول به این شعر به دست می آید، این حقیقت است که در فضای آن هیچ چیز سمبلیکی نیست. در واقع اجزا و عناصر این شعر همان هایی هستند که در زندگی روزمره با آنها مواجه هستیم، یعنی هر دالی بر مدلولی دلالت می کند که در نظام نشانه شناسی نخستین زبان معنا می شود. با توجه به این رویکرد زبان شناسیک است که می توان دال و مدلول را در رابطه یی بی واسطه و تنگاتنگ مشاهده کرد.

آنچه به عنوان یک اصل بلاغی در توضیح و تصویر مافی ا لضمیر شاعر در این شعر به کار می رود حجمی وسیع از استعاره هایی است که با وجود قرائن موجود در شعر «مستعارله» و «مستعار منه» آنها به وضوح از سوی مخاطب دریافت و درک می شود.

نقد جهان کهن و برشمردن مولفه های آن و برداشت غلط و شبهه آلودی که از مفهوم مدرنیته در جامعه ما وجود دارد، یکی از دغدغه های مطرح در این شعر است. با توجه به نگاه شاعر به عنوان کسی که با این معیارها و ملاک ها به خوبی آشناست می توان خیابان بی انتها را جهانی دانست که جهل، خرافه، عوام فریبی و جمود در اعماق جان ساکنان آن رسوب کرده است، به همین دلیل فضای شعر، فضایی تلخ و ساکت و ساکن است که حتی حرکت ها و شکل گیری تصویر های شاعرانه در آن با نوعی رکود و سستی صورت می گیرد. در این شعر همان طور که پیش از این نیز اشاره شد، هیچ چیز نماد و سمبل چیز دیگر نیست و در نهایت می توان با برداشت استعاری شاعر از جهان و با نگاهی استعاری به خوانش آن پرداخت. زمین و زمان در این ارتباط استعاری مبهم و حتی گاه آنقدر تنگ و تاریک اند که جهان را به عرصه یی محدود برای نمایش دو رنگ سیاه و سفید تبدیل می کنند و خواننده حتی اگر بخواهد برای رسیدن به تصویری جدید این دو رنگ را با هم بیامیزد، چیزی جز خاکستری که خود رنگی مغموم و راکد است، نمی بیند. مسعود احمدی این موقعیت خاکستری و وهم آلود را در دو سطر اول شعری دیگر به نام «ناگهان عابر، ناگهان تندر» چنین نشان می دهد؛ آسمان دلگیر/ و خیابان خلوتی همرنگ خاکستر/ ناگهان عابر/ ناگهان تندر۲

در بند اول شعر «خیابان بی انتها» که تصویری از فضایی بهاری هنگام صبح است و بارش باران بر این خیابان دیده می شود ناگهان به دلیل حضور مردگانی در عبور از طول و عرض خیابان فضا نه فضای دلپذیر بهاری بلکه فضایی دل آزار می شود. در حقیقت آنهایی که در رفت و آمدند، اجسادی بیش نیستند. واضح است تصویر ارائه شده در این بند، تصویر تمامی انسان هایی است که در طول تاریخ و مخصوصاً در جامعه های رو به پیشرفت امروز در محاق سنت های پوسیده خویش مانده و مرده اند و حتی اگر باران بهاری که نوید رویش و زندگی است بر آنها ببارد، روح نمی گیرند و زنده نمی شوند و از همین روست که شاعر در دو بند اول شعر «رنگین کمان»، زیست کنونی را این گونه توصیف می کند.

اندوه زیستن/ ابریست تاریک/ در چشم های ما/ رنگین کمان را/ نگاه آفتابی می بیند ۳

ناگفته پیداست انسان هایی از این دست که در حقیقت زوال و اضمحلال بر روح و جان شان مستولی است چقدر تنهایند، زیرا هیچ انگیزه و فرصتی برای تغییر و حتی برای انتخاب نداشته اند. غم بزرگ اینان غم نان است که بر ایشان تحمیل شده تا دغدغه یی فراتر از آن نداشته باشند یا ارضای شهوت مصرفی است که دم به دم به رذیلانه ترین شیوه های تبلیغاتی برانگیخته و دامن زده می شود. در چنین موقعیتی است که شاعر شعر «نان» را می نویسد.

از خانه بیرون می شویم/ پیش از طلوع/ و به خانه باز می آییم از پس غروب/ گرده نانی مجالمان نداد/ تا قرص آفتاب را ببینیم ۴

فضای موجود در بند اول «خیابان بی انتها» در بند دوم که در فصل دوم از سال و هنگام ظهر رقم می خورد نیز احساس می شود. در بند نخست با انبوهی از مردم مواجه بودیم که بی توجه به بهار و موهبتی همچون «باران بهاری» در مسیری معلوم و تکراری در رفت و آمد بودند. در بند دوم با نسلی دیگر مواجه هستیم؛ نسلی که اگر در فضایی باز و فارغ از مرده ریگ پدران رشد می کرد، می توانست به مفهوم انسان عینیتی نسبی بخشد اما آنچه در این قسمت از شعر موجب تاسف و تحسر خواننده می شود، این است که این نسل هم همان راهی را در پیش گرفته که سال های بسیار دور پدران شان آن را بنیاد نهاده اند، ا ینان نیز آموزش می بینند تا مثل آنان شوند. این کودکان بی گناه که قربانی جها لت های موروثی جوامع سنتی هستند، گوشه دیگری از این خیابان یا موقعیت را به ما نشان می دهند. اینان نیز مانند مردگان بند اول دارای هویتی انسانی نیستند و در نهایت می توانند در وهمی به نام «زندگی» الگوی کهنه یی برای فرداییان خود باشند تا آنان نیز در خواب دچار کابوس های هولناک شوند؛

اندک اندک/ از خواب پر می شوی/ تا باز/ از پس پلک/ بدوی به جانب زنان بی زبان و دختران بی سر ۵

در همین بند و در کنار این کودکان مسخ، انسان های هزارساله یی هم دیده می شوند که پس از کار روزانه و هنگام ظهر با یکی از پدیده های عصر جدید یعنی «روزنامه» به خانه برمی گردند. در حقیقت روزنامه و روزنامه خوانی متعلق به جوامعی است که در راستای مدرنیته حرکت کرده و از این راه با تبادل اطلاعات از چند وچون موقعیتی که در آن به سر می برند، آگاهی می یابند اما در این خیابان که همه جای آن بوی کهنگی و کسالت می دهد، این امکان نیز کارایی خود را از دست داده زیرا در دست کسانی است که در حقیقت هنوز گرفتار سنت های قومی خویش اند.

حضور فراگیر و همه جانبه شاعر در همه جای شعر برای نشان دادن ابعاد مختلف خیابان به خواننده احساس می شود؛ گویی بر آن است تا زشتی ها و پلشتی های این خیابان را که در هر گوشه و کنارش روزگار کهن لانه کرده، به ما بنمایاند و بگوید واقعیت جهان ما چنین است. اکنون او در بند سوم شعر به صحنه یی از پاییز و وضعیت این خیابان در فصل سوم سال، آن هم هنگام عصر اشاره می کند.

هنگامی که خواننده توجه خود را به «آن سوی شیشه ها» معطوف می دارد، با وجود قناری بر شاخه برهنه درخت، انتظار صحنه یی امید بخش را می کشد اما در این لحظه با سقوط طبیعت در جریان ادامه شعر مواجه می شود زیرا به جای آواز دلکش قناری، فریاد کشدار زاغی را می شنود که باعث آزار گوش و خراش احساس است. اکنون لباس خیابان بی انتها نازک شده زیرا عصر نیز در حال پایان است و او بر آن است تا مرحله دیگری را آغاز کند، به همین دلیل است که با جیغ تیز زاغ پیراهن عصر از هم می درد. اما شاعر تنها به ارائه این تصویر بسنده نکرده و می خواهد وقایع این سوی پنجره را هم به خواننده نشان دهد. در این سوی پنجره کودکی تنها نظاره گر این صحنه وحشت انگیز و مشمئزکننده است اما او به جای ناراحتی و اندوه بر این صحنه ناگوار لبخند می زند. شاعر که عمق این فاجعه را دریافته از قبل نقص کودک را به مخاطب گوشزد کرده است، او ناشنواست و چون صدای زاغ را نمی شنود، با این گمان که قناری در حال آواز است، لبخند رضایت می زند. در واقع این کودک به دلیل عدم ارتباط با دنیای آن سوی پنجره به درک وارونه یی از آنچه حتی با چشم می بیند، می رسد. او می تواند نمونه یی از انسان های کرولالی باشد که در ظاهر با اینکه عیب و اشکالی ندارند اما در باطن قادر به درک واقعیت های تلخ و دردناک هستی نیستند. آنها به اندازه یک پنجره از واقعیت موجود در جهان فاصله دارند اما جهل و جمود باعث شده حتی از این فاصله کم واقعیت هولناک محاط بر خود را نبینند.

«شاخه برهنه» در این تصویر نمودار این مساله است که این واقعیت تلخ در فصل پاییز اتفاق می افتد. تناسب برهنگی و اندوه طبیعت در این فصل از سال با وضعیت اسفبار و حزن انگیز کودک در این قسمت از شعر بسیار بجا و سنجیده است. لباس نازک عصر که رفته رفته به سوی شب حرکت می کند با جیغ زاغ دریده می شود و شاعر ملال و کسالت خیابان را در این موقع از روز به شب می کشاند؛ شبی که در شعر «بر پله» خود آن را این گونه به نمایش می گذارد.

هر عصر/ تکیده تر از هر روز/ در شکاف/ شب گم می شویم/ و هر صبح/ باریک تر از هر شب/ از درز روز بیرون آییم/ تا باز آغاز۶

باری، شاعر در بسیاری از شعر های خود این درونمایه غم آلود را که انسان در حرکت دایره وار زمان پیوسته تکرار ها را مکرر می کند، اشاره می کند. گویی او نیز سیزیف وار همواره سنگ عظیم زندگی را به نقطه یی از امید و امیدواری می رساند اما باز ناگهان آن را در حضیض ذلت و تکرار باز می یابد. به شعر کابوس او توجه کنیم؛

روز را/ که لابه لا پس می زنی/ به عصر می رسی/ و به کفش هایی در پاگرد شب/ تا باز/ طاقباز بر بستر سرد بیفتی/ پاها را بر جدار تاریکی تکیه دهی/ و بخواهی/ که با صدای سوت/ تنهایی شکاف بردارد/ و ترس ترک

اندک اندک/ از خواب پر می شوی/ تا باز/ از پس پلک/ بدوی به جانب زنان بی زبان و دختران/بی سر

بار دیگر/ بارش سپیده بر بام سیاهی/ و صبحی...۷

دیگر مسعود احمدی یکی از دورترین چشم انداز های این خیابان را که شبی در آستانه آغاز است، به مخاطب نشان می دهد. همان طور که پیش از این نیز اشاره شد، هر کدام از بندهای چهارگانه این شعر نمودار فصلی از سال و مقطعی خاص از طول روز هستند. بند آخر این شعر را با کمی تسامح می توان زمستان تلقی کرد، زیرا «ابر بهاری» در دل زمستانی که پر از سرما، انجماد و سکون است، کمی غریب می نماید اما آنچه رسیدن این شب را که خود از بابت مفهوم و مناسبا ت درون متنی به نوعی با زمستان به عنوان فصل رخوت و سکون و سکوت خبر می دهد صدای سکسکه مردی مست است که بی توجه به آنچه در دیگر فصول سال رخ داده و آنچه حتی در طول یک روز بر انسان گذشته است، به «مستی» که خود دنیای بی خبری و ناآگاهی است، پناه برده است. اکنون انسان در زمستان زندگی خویش و در آستانه شب ایستاده است، او با مستی خود که در واقع بیانگر ترس و یأس و پناه بردن به بی خبری است، به سردی زمستان و تاریکی شب دامن زده و بر این نکته صحه می گذارد که «باران بهاری» چه در بهار ببارد، چه در زمستان برای ستمدیدگانی که هزاران سال است در پیله جهل و بی خبری به سر می برند، فرقی ندارد. حال یک روز از روزهای «خیابان بی انتها» به پایان رسیده است و زمان می رود تا آنچه را امروز گذشته، فردا در هیئتی مکرر تکرار کند. این شعر هم از نظر ظاهر و لفظ و هم باطن و معنا یکی از بهترین شعرهایی است که در ادبیات معاصر ایران اسارت دردبار و سرگردانی انسان را نشان می دهد. بهارها، تابستان ها، پاییز ها و زمستان ها در بستر صبح ها، ظهر ها، عصرها و شب ها همچنان می روند و می آیند، بی آنکه مردگان در این اندیشه باشند یا بتوانند که پای از محدوده این خیابان بیرون نهند.

ہلازم به ذکر است که «احمد شاملو» نیز در منظومه ۲۳ با خیابان چنین برخوردی کرده و از آن برای بیان مسائل و مقاصد فکری و شعری خود، سود برده است. پیداست که شاملو برای نائل شدن به این هدف از زبان سمبلیک و نمادینی استفاده می کند که در سرتاسر اشعار او جاری و هویداست، حال آنکه در شعر مورد نظر این زبان سمبلیک و گاهی فراتر از واقعیت های موجود جای خود را به زبانی استعاری بخشیده است.

نسرین شکیبی ممتاز*

پی نوشت ها

۱- مسعود احمدی، خیابان بی انتها، روحی خیس تنی تر و صبح در ساک، نشر همراه، چاپ دوم، بهار ۱۳۸۴، تهران

۲- ناگهان عابر ناگهان تندر، روز بارانی، مولف، چاپ دوم، زمستان ۱۳۶۶، تهران

۳- رنگین کمان، دونده خسته، مولف، چاپ اول، پاییز ۱۳۶۷، تهران

۴- نان، همان جا

۵- کابوس، بر شیب تند عصر، انتشارات فکر روز، چاپ اول، ۱۳۷۶، تهران

۶- بر پله، همان جا

۷- کابوس، همان جا

*استاد دانشگاه هنکوک کره جنوبی



همچنین مشاهده کنید