سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

دو همراه بی زبان


دو همراه بی زبان

یك روز كه چرت می زد زیرچشمی متوجه میمونی شد میمون توبره اش را می كاوید كه از روز قبل چند دانه پلو به آن چسبیده بود سامی خود را به خواب زد, بعد یكهو دست دراز كرد و كمر میمون را چسبید و همدمی برای خود یافت, تنها مونس زندگیش تكه ای طناب دور كمر انتر بست و حقه هایی یادش داد

ر.ك. نارایان در سال ۱۹۰۶در مدرس هندوستان به دنیا آمد. او از ۱۹۳۵ تا هنگام مرگ حدود ۲۰ جلد رمان و داستان كوتاه و چند اثر دیگر از خود به یادگار گذاشت. نارایان، پس از رابیندرانات تاگور، محبوب ترین و پرآوازه ترین نویسنده هند است. داستان نویسی هند در خارج از مرزهای آن كشور با نام نارایان مترادف است. نارایان مانند فاكنر و گابریل گارسیا ماركز، شهری خیالی آفریده و اسم آن را مالگودی گذاشته است. وی در سال ۲۰۰۱ درگذشت.

گداهای دیگر، دستكم می توانستند صدقه بخواهند، ولی او فقط صداهای نامفهومی از حلقومش درمی آورد. این صداهای نامفهوم را برای بیان همه حرف ها و عواطف و درخواست هایش به كار می گرفت. خانه اش البته اگر بشود اسمش را بگذاری خانه، گوشه ایوان تالار شهرداری بود.

یك روز كه چرت می زد زیرچشمی متوجه میمونی شد. میمون توبره اش را می كاوید كه از روز قبل چند دانه پلو به آن چسبیده بود. سامی خود را به خواب زد، بعد یكهو دست دراز كرد و كمر میمون را چسبید و همدمی برای خود یافت، تنها مونس زندگیش. تكه ای طناب دور كمر انتر بست و حقه هایی یادش داد.

انتر مشكل خوردوخوراكش را حل كرد. با حقه ها و اداهایی كه جلو خانه ها اجرا می كرد، برای لوطی برنج، خوراكی و سكه فراهم آورد. اول معركه، به جمع سلام می داد كه بیشتر وقت ها یك پسربچه، یك دختربچه به بغل، دو بچه كوچك دیگر و یك مادربزرگ و گاه یك مادر و خیلی به ندرت، مرد خانه بودند. سامی دلش می خواست انتر به همه افراد جمع سلام بدهد، از جمله به بچه ای كه در بغل دخترك بود. اگر میمون كسی را از قلم می انداخت، سامی طناب دور كمر حیوان را می كشید به طوری كه دندان هایش به تق تق می افتاد. حقه بعدی ادای رقاصه معبد بود. لوطی های معمولی معمولاً از حیوان می پرسیدند، بگو ببینیم، رقاصه معبد چطور می رقصد، اما سامی كه زبان نداشت زیر بغل میمون را می خاراند و چشمكی می زد. با این اشاره، میمون سرپا می ایستاد، یك دست را به كمر می زد و دست دیگر را روی سر می گذاشت و كمرش را تاب می داد. سامی متوجه شده بود كه مشتری هایش با دیدن این حركات می گفتند: "ببین این كر و لال چه چیزهایی یاد میمون داده است."

در چنین جمع هایی، معمولاً یكی می گفت: "من كه باورم نمی شود راست راستی كر و لال باشد. حتماً ما را گرفته است." بعد همگی سعی می كردند سر در بیاورند كه او واقعاً كر و لال است یا ملت را سركار گذاشته است. در این وقت، اگر آقای خانه با قیافه ملامت بار پیدا می شد؛ سامی، توبره، خرت و پرت ها و میمون را برمی داشت و راضی از مشتی برنج كه توی توبره اش ریخته اند، به عجله می رفت. گاهی كه به تماشاگران مهربان تری برمی خورد، تا نیم ساعت برنامه اجرا می كرد و شاهكارش را به نمایش می گذاشت: دعوای عروس كمرو و مادرشوهر عصبانی. سامی نقش مادرشوهر را بازی می كرد كه به محض رسیدن عروس او را می فرستاد از چاه آب بكشد. سامی از چهره خندان مشتری ها می فهمید خوششان آمده است و قدری پلو شفته و كره و حتی گاهی كت یا پیراهن نیمداری می خواست. صاحبخانه ای آن طرف خیابان پالتو زمختی را به پاداش نمایش مادرشوهر به او بخشیده بود كه تن برهنه اش را می پوشاند. یكی دیگر هم دستاری مشكی به او داده بود كه به سر می گذاشت.

غروب ها با میمون كه آرام روی شانه اش می نشست به تالار شهر برمی گشت و در گوشه ایوان دراز می كشید و میمون نزدیكش جا خوش می كرد.

سامی، میمون را مقید كرده بود. دوست نداشت چیزی از خانه ای بردارد، حتی قلوه سنگی. چندین بار میمون را واداشته بود برگردد و سنگی را كه برداشته سرجایش بگذارد. درباره رفتار میمون در باغچه جلو خانه ها خیلی سختگیر بود. اجازه نمی داد به هیچ برگ یا گل یا حتی گلدانی دست بزند. سامی حس می كرد كه وجودش بستگی به رفتار میمون دارد. سه سال گذشت. در این سه سال كه عمری بود، با هم كار كردند و خوردند و خوابیدند. همدمی انتر و لوطی اش شاید می توانست عمری دوام داشته باشد، اما با هوسی بیجا، راه میمون از او جدا شد.

روزی سامی به مقابل یكی از این خانه های ویلایی بزرگ رسید. به سرش زد از دروازه تو برود. از آن جور خانه های درندشت كه صاحبانش خودپسند، گوشه گیر و دور از دسترس بودند، خدمتكارها و سگ های ترسناكی داشتند. دل دل كنان جلو رفت و هر لحظه انتظار داشت یكی سرش داد بكشد كه مستخدمی به طرفش آمد. سامی طناب میمون را سفت كشید و برگشت كه در برود، اما مستخدم به او رسید و تندتند چیزهایی گفت. سامی اشاره كرد كه نمی شنود و مستخدم هم با ایما و اشاره به او فهماند كه صاحبخانه می خواهد میمون را به حضورش ببرد.

از او خواستند از پله های جلو ساختمان بالا برود و در ایوان نمایش بدهد. نمایش در مقابل پسركی اجرا شد كه لای چندین بالش روی تختی دراز كشیده و شال سبزی رویش انداخته بودند. صورت سیه چرده و براق پسرك با دیدن ادا و اصول میمون شكفت و دوا و غذایش را بدون اعتراض خورد. صورت آقای خانه از شادی درخشید. سامی پی برد از این به بعد نانش توی روغن است.

انتر سومین نمایش خود را، یعنی فروشنده دوره گردی كه یك سینی روی سرش گذاشته به تماشا گذاشت. در همین وقت میمون، روی میز یك بشقاب پر از میوه و تكه ای نان دید.

با دیدن این صحنه ناگهان جستی زد، تكه نان را قاپ زد و شیشه دارو و گلدان را به زمین انداخت. سامی كه از عصبانیت خواست میمون را بگیرد كه به میز و صندلی خورد، نزدیك بود بیفتد روی مریض. دست های قلدری او را گرفتند و از ایوان پایین كشیدند. سر چرخاند و میمونش را دید كه روی ستونی نشسته است و تكه نان را به نیش می كشد. همه سامی را ملامت كردند و مشت گره كرده حواله دادند. طوری رفتار می كردند كه انگار مریض كوچك را از حادثه شومی كه سامی به عمد طراحی كرده بود، نجات داده اند. تلاش كرد توضیح دهد كه عمدی در كار نبوده و حالا فقط میمونش را می خواهد. آقای خانه داد زد: "بیرونش كنید. بچه را ترسانده. این هیجان برایش خوب نیست. چند هفته طول می كشد تا این ضربه را جبران كند. این خبیث را از اینجا ببرید." مستخدم ها سامی را كشان كشان بردند. میمون خود را می خواست. اما فقط صداهای عجیب و غریبی از حلقش درآمد و آنها تصور كردند تهدیدشان می كند. او را راندند. سامی روبرگرداند و دید میمونش روی بام سفالی نشسته است. روی پاهایشان افتاد و دولا شد و تمنا كرد بگذارند میمونش را صدا بزند. آنها ولش كردند. سامی زیر بام ایستاد و سر بالا كرد و با ایما و اشاره از میمون خواست پایین بیاید. میمون از راه لطف به اربابش نگاهی كرد و به جویدن تكه نان ادامه داد. نفهمید اربابش از او چه می خواهد. نمی دانست اگر برگردد او را می بخشد یا تنبیه در انتظارش است. به هر حال به فكر برگشتن نبود. آزادی اش را دوست داشت. پس از سه سال كه فقط در حدود یك متر طناب آزادی عمل داشت، آزادی جست وخیز و دویدن به هر جا لذتبخش بود. برگشت و از روی سفال ها خود را به هواكشی رساند كه به خانه راه داشت. طنابی كه به كمرش بسته بود، لحظه ای بیرون ماند و بعد مثل ماری خزید و ناپدید شد.

سامی روزهای پی درپی در گوشه ایوان شهرداری چشم به راه بود تا شاید میمون باز سراغش بیاید. روزهای پی درپی دم دروازه خانه ویلایی گوش به زنگ ایستاد و به هواكش، بام خانه و درخت ها زل زد. هر وقت چشم مستخدم ها به او می افتاد، دنبالش می كردند. یك روز به پایشان افتاد و خواهش كرد بگویند چه بلایی سر میمونش آمده است. آنها گفتند نمی دانند. سامی خیال می كرد بعد از اینكه از هواكش تو رفته، حیوان را گرفته اند و در خانه نگاهش داشته اند.

پس از چند هفته وا داد و به زندگی بی ثبات قبلی برگشت. چشم به راه صدقه هایی كه زبان درخواستش را نداشت.

ر.ک. نارایان

مترجم: اسدا... امرایی