جمعه, ۲۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 10 May, 2024
مجله ویستا

ناصرخسروخوانی


ناصرخسروخوانی

ناصرخسرو در مقام حكیم, دانشمند و روشنفكری معترض, به ایده ها و آرمان هایش دست نیافت اما از فردای سال ۴۸۱ كه سر بر زمین نهاد تا امروز, فریاد حق خواهی اش در بستر زمان جاری است او در تنهایی و فراموشی در رستاق جرم در قصبه یمگان خاموش شد

● تقدیم به استاد رضا سیدحسینی لعل بدخشان ما

در سال های قبل از انقلاب در خیابان نظام آباد جنوبی دو باب دبیرستان معروف نظرها بود، اولی دبیرستان محمدعلی فروغی واقع در ایستگاه حسینی و دومی دبیرستان محتشم كاشانی در ایستگاه اسلامی كه در دهه پنجاه به ابراهیم صهبا تغییر نام یافت. دانش آموزان این دو دبیرستان به رغم همجواری، اندك تفاوت هایی با هم داشتند، اولی ها قدری بی پرواتر، صریح تر، ورزشكارتر و درس ناخوان تر و دومی ها كمی با دفتر و كتاب مهربان تر، دست به جیب تر و قبل از كتك كاری مقادیری گفتمان نیز خرج می كردند.

فروغی ها با سنگ و قوطی و هر شیء كروی و مدور فوتبال بازی می كردند و صهبایی ها عمدتاً با توپ منتها بی باد و با بادش فرق نمی كرد. فروغی ها مذهبی- سیاسی تر بودند چون آیت الله واحدی برادر پرهیزكار شهید واحدی فداییان اسلام آنجا تدریس می كرد و صهبایی ها سیاسی- ادبی تر چون آیت الله مدرس گیلانی ادیب و غزالی شناس زاهد، كلاس های سال آخر دبیرستان را از دریای بیكران دانش خویش بهره مند می ساخت.

ما صهبایی ها برای ناهار ناچار بودیم به سمت میدان فوزیه آن زمان و امام حسین فعلی برویم. برنامه این بود كه اگر به موقع از دبیرستان بیرون می آمدیم نماز را به جماعت در مسجد امام حسین(ع) اقامه می كردیم. تا آنجا كه به یادم مانده مرحوم آیت الله سیدرضا صدر پدر محترم دكتر محمد صدر معاون سابق وزیر خارجه و شادروان آیت الله حقی پدر مكرم آقای حقی مدیرمسئول روزنامه ناكام ملت قبل از انقلاب در این مسجد اقامه جماعت می كردند.

اگر دیر از مدرسه بیرون می زدیم در نیمه راه در مسجد حضرت فاطمه(س) در ایستگاه عظیم پور نماز ظهر و عصر را فرادا به جا می آوردیم. بعد هر كس به فراخور موجودی جیبش ناهاری می زد. فقرا نان و ماست یا نان و پنیر و حلوا ارده و اغنیا نان و كباب یا نان و آش گوشت. از سال ۴- ۵۳ بود كه ساندویچ مد شد. البته پدرم همواره ما را از تناول ساندویچ منع می كرد و می گفت مانند خران نایستید و غذا بخورید!

بعد از نماز و ناهار، دانش آموزان به چند گروه تقسیم می شدند، جمعی برای بازی فوتبال و والیبال به مدرسه بازمی گشتند، عده ای به سمت فروشگاه ها و مغازه های كالا و لباس در حول و حوش میدان فوزیه می رفتند كه بعدها «فروشگاه كورش» پاتوق اصلی شان شد و قلیلی نیز به سوی كتابفروشی های میدان. سه باب كتابفروشی در نبش میدان فوزیه و خیابان مازندران و نیز داخل مازندران به یادم مانده است. اولی كه محتشم و آب و رنگ دار به چشم می آمد انتشارات امیركبیر بود. انصافاً استقرار كتابفروشی در آن محل موهبتی بود.

بعدها كه كسی نفهمید چرا انتشارات امیركبیر مصادره شد سازمان تبلیغات اسلامی به عنوان متولی كتابفروشی میدان فوزیه را همانند برخی كتابفروشی های دیگر امیركبیر فروخت و كتابفروشی به لباس فروشی مبدل شد.

انتشارات اشرفی و حمید نیز در اوایل خیابان مازندران برای خود كسب و كاری داشتند، اشرفی پر و پیمان تر بود و حمید كم جان تر. هنوز این دو كتابفروشی كم و بیش فعال اند. در آن سوی میدان، نبش خیابان تهران نو هم دو باب كتابفروشی قرار داشت كه این روزها هر دو به فرش فروشی مبدل شده اند. تنها نام یكی از آنها در خاطرم باقی است، انتشارات خدیر. به نظرم كمی تا قسمتی چپ می زدند. بعد از انقلاب دوام نیاوردند و بستند و رفتند.

گرچه معمولاً توقف من در كتابفروشی امیركبیر طولانی بود اما می كوشیدم به چشم كاركنان كتابفروشی نیایم. مشتری ای بودم كه بیشتر تماشاگر و ورق زن بودم تا خریدار. تقریباً با كتاب های مهم و كلاسیك در این كتابفروشی آشنا شدم و حسرت و داغ ابتیاع شان را در نبش همین خیابان مازندران و فوزیه به دل گرفتم. دو كتابی كه آن روزها برای خریدشان بی تاب بودم یكی «با كاروان حله» بود و دیگری «دو قرن سكوت»، هر دو به خامه مرحوم مبرور استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب. تصور می كنم بهای هر یك ۳۵ یا ۲۵ تومان بود و ابتیاع آن با پول توجیبی روزانه آن روزهای من جمع ضدین بود.

یادم می آید پول توجیبی روزانه ام ۱۰ ریال بود كه ۴ ریال آن باید به اتوبوس رفت و برگشت می رفت و ۶ ریال آن نیز برای ناهار و سایر هزینه های پیش بینی نشده! راه پس انداز، آمد و شد پیاده و صرف ۹۰ دقیقه وقت و تناول ناهار شراكتی بود. با این وجود پولی كه در انتهای هفته یا ماه برایم باقی می ماند كفایت كتبی نظیر «با كاروان حله» یا «دو قرن سكوت» را نمی كرد. علاقه ام به خرید «با كاروان حله» بیشتر بود، از آن رو كه فشرده ای از مقاله «آواره یمگان» را در كتاب «گزیده ای از ادب فارسی» گردآورده استاد علی اصغر خبره زاده، خواندم و شیفته شده بودم.

باری به هر دری كه می زدم تا برای خرید كتاب مالی فراهم كنم میسر نمی شد حتی به شرط بندی نیز رو آوردم و با عمویم كه آهنگری نیك نهاد است و هموست كه چشمان مرا بر روی سیاست و اسلام مبارز باز كرد بارها بر سر سفره جناغ شكستیم اما از بخت بد همواره من بازنده بودم و حیرت انگیزتر اینكه پدرم كه در تامین نیازهای مطالعاتی و درسی ما كمترین تردیدی به خود راه نمی داد و از شدت علاقه من به این كتب نیز مطلع شده بود هیچ گاه درصدد برنیامد كه به مناسبتی حداقل یكی از این دو كتاب را برای من تهیه كند و هكذا عمویم. و این داغ بر دلم ماند. بی كاروان حله برفتم از دبیرستان ابراهیم صهبا در نظام آباد به دانشكده ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد در سناباد.

زمانی كه در مشهد دانشجوی جغرافیا بودم و سفرنامه خوان، به تصادف بخت یار شد تا «آواره یمگان» را با حضور قلب بهتری بخوانم و بدین ترتیب علاقه به ناصرخسرو و عشق به كتاب «با كاروان حله» در جانم تازه تر شد اما شر و شور دانشگاه و سیاست در سال های ۵۹- ۵۸ حتی در دانشكده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه مشهد اجازه نداد كه به معشوق برسم. داغ باقی ماند. فراق پانزده سالی به طول انجامید. فراقی كه دیگر بحران اقتصادی علت آن نبود بلكه لجاجتی ناشناخته برای نخریدن كتاب در پشت آن رفته بود. با كتاب قهر كرده بودم كه به موقع در دامنم نیامده بود.

در تابستان ۱۳۷۴ سفری به سمنان دست داد. به روال معمول در تلاش یافتن كتابفروشی ها و غذاخوری های خوب شهر برآمدم. به كتابفروشی نوبنیادی رهنمون شدم. ویترین ها و قفسه ها نو بودند و برق می زدند اما از كتاب پر و پیمان نشده بود.

قصد كردم برای خوش ساختن دل كتابفروش جوان حتماً كتبی ابتیاع كنم اما هر چه بیشتر می جوریدم كمتر می یافتم كه ناگاه چشمم به جمال پرنور «با كاروان حله» روشن شد. اجازه ندادم داغش تازه شود به پیشخوان كتابفروشی شتافتم و دو هزار و پانصد تومان وجه آن را پرداختم. شبانه در منزل همشیره در آرامش دلچسب شب سمنان باز هم «آواره یمگان» را مرور كردم و جانی تازه گرفتم. از آن روز تا امروز با كاروان حله با آواره یمگان اش عصای دستم در غالب نوشتن ها و گفتارهایم بوده است.

سحر كلام دكتر زرین كوب كه به جانم می ریزد از خماری به درمی آیم و می نویسم. حداقل در مدت چهارسال نمایندگی مجلس شورای اسلامی نطقی ننوشتم و بیانیه ای آماده نكردم و نامه ای فراهم نساختم مگر آنكه چشمی به آواره یمگان نینداخته باشم و نمی دانم بیشتر از روح بلند ناصرخسرو قبادیانی جان می گرفتم و می گیرم یا گیرایی و فخامت قلم مرحوم دكتر زرین كوب یا هر دو.

«آواره یمگان» دكتر زرین كوب موجب شد كه درباره ناصرخسرو بیشتر بخوانم «سفرنامه» كه جزء متون درسی دوره دانشگاه بود. مقدمه جامع مرحوم سیدحسن تقی زاده بر دیوان ناصرخسرو، كتاب «ناصرخسرو، لعل بدخشان» به قلم خانم آلیس هانسبرگر و ترجمه شیو ای دكتر فریدون بدره ای، «تصویری از ناصرخسرو» به خامه علی دشتی، همراه با «دیوان ناصرخسرو» و «زادالمسافر» از جمله آثاری است كه در طی سال های اخیر توفیق مطالعه آنها را به دست آورده ام.

اكنون كه به كنجی فرونشانده شده ام و تلخی و شادی ایام را فرایاد می آورم در این اندیشه ام كه آیا در زمانه ما برای ناصرخسرو و ناصرخسروها جایی هست؟

حكیم ناصربن خسرو بن حارث قبادیانی در تابستان ۳۸۲ هجری خورشیدی در قبادیان از توابع بلخ دیده به جهان گشود. دانش و ادب را در خانواده ای صاحب فضل آموخت و سی ساله نشده بود كه در درگاه محمود و بعدها مسعود غزنوی صاحب جایگاه ویژه و نامی معتبر شد.

تا چهل سالگی كامرانی ها كرد. بعد از آن خوابی زندگی او را زیر و زبر كرد و سیر دنیای دنی را وانهاد و به قبله اعلی رو آورد.

۷ سال سختی سفر را به جان خرید و حداقل دو هزار و دویست و بیست فرسنگ راه پیمود تا حكمت آموزد و تجربه بیندوزد. در این مدت چهار بار حج كرد. در قاهره به فاطمیان كه مذهب اسماعیلی را حامی بودند، گروید و با عنوان عالی مرتبه «حجت خراسان» به بلخ بازگشت اما نه بلخ شهر گذشته بود و نه ناصرخسرو جوان سابق. او كوله باری از تجربه و دانش نزد خود داشت و مفتون و شیدای فاطمیان و اسماعیلیه بود. شور و شوق او برای دعوت مردمان به مذهب اسماعیلیه در بلخ پاسخی درخور نیافت.

متدرجاً او را بددین و قرمطی و معاند خواندند. اهل تعصب به خانه اش ریختند و به روایت دكتر زرین كوب در زمانه ای كه هر دزد و پتیاره ای در شهر ایمنی داشت برای حكیم حقیقت جوی ما آرام و ایمنی نماند. از بیم جان گریخت و بعد از توقفی كوتاه در مازندران در قصبه یمگان در بدخشان آنجا كه علی بن اسد امیرمنور الفكر اسماعیلی حكومت داشت، در پناه كوه های سر به فلك كشیده فریاد خود را بر سر ابنای زمان بلند كرد، غالب آثارش از جمله زادالمسافر، وجه دین وجامع الحكمتین را در تبعید به رشته تحریر درآورد اما هیچ گاه قرار نیافت و در اشعار گرانسنگی كه سرود فریادش را به آسمان برد. در تبعید كوشید خفتگان را بیدار كند و «پرده ظاهر را از پیش چشم مستی زده آنها برگیرد» اما با سردی روبه رو شد و دریافت كه نمی خواهند «به قلمرو حقیقت قدم بگذارند و از بیداری و حق جویی وحشت دارند.»

ناصرخسرو در مقام حكیم، دانشمند و روشنفكری معترض، به ایده ها و آرمان هایش دست نیافت اما از فردای سال ۴۸۱ كه سر بر زمین نهاد تا امروز، فریاد حق خواهی اش در بستر زمان جاری است. او در تنهایی و فراموشی در رستاق جرم در قصبه یمگان خاموش شد.

ناصرخسرو حكیمی است معتقد و مجرب، هر آنچه را گفت اول باور كرد. تا چهل سالگی در عیش و عشرت غوطه خورد اما بعد از آن به دنیا پشت پا زد. شعر را تیغ تیزی ساخت علیه ریاكاران و فاسدان و جنایتكاران. از عشق بیزاری جست. در تلاش پند و موعظه همگان برآمد. در ستایش خرد زبان آوری ها كرد. مدح كسی را نگفت الا رسول الله(ص) و امام علی(ع) و فرزندانش و خلفای فاطمی، آن هم از سر عقیده و باور.

این مطلب در شماره ۵۰ نشریه بخارا منتشر شده است.

احمد بورقانی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.