دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

جنگ, تعریف و فلسفه آن


جنگ, تعریف و فلسفه آن

شاید بتوان گفت جایگاه فلسفه در زمان ما, دقیقا ۱۸۰ درجه متفاوت با زمان کانت باشد

شاید بتوان گفت جایگاه فلسفه در زمان ما، دقیقا ۱۸۰ درجه متفاوت با زمان کانت باشد. کانت در زمان خود، فلسفه را رشته‌ای در حال فراموشی و حذف دانست، چرا که بشر به این نتیجه رسیده بود که فلسفه به کاری نمی‌آید. اما در زمان ما، فیلسوفان درخصوص هر پدیده‌ای تاملی مخصوص به خود ارائه می‌کنند و پدیده «جنگ» نیز از این مطلب مستثنا نیست . مطالعات فلسفی درباره جنگ، با تعریف این اصطلاح در پی این است که اقتضائات و مشخصه‌های ماهوی آن را معرفی کنند و همچنین به بررسی این مطلب می‌پردازد که آیا جنگ جزء جدایی‌ناپذیر زندگی بشر است یا خیر. همچنین از جمله مسائل اصلی این رشته، تحقیق درباره این مطلب است که آیا می‌توان به گونه‌ای آثار تخریبی جنگ را با تغییر در ماهیت آن کاست؛ مطلبی که هم‌اکنون می‌خوانید معرفی اجمالی است از چگونگی تامل فیلسوفان درباره «جنگ».

«جنگ» عبارت است از درگیری نظامی‌ بالفعل، تعمدی و گسترده بین اجتماعات نظامی. بنابراین درگیری و تنش بین ۲ نفر، همچنین درگیری گروهی و همچنین دشمنی و معانده بین دو خاندان، هیچ یک جنگ محسوب نمی‌شوند. جنگ پدیده‌ای است که صرفا بین اجتماع‌های سیاسی واقع می‌شود و مقصود از اجتماعات سیاسی در اینجا همان دولت‌ها و حاکمان یا اجتماعاتی است که خواهان حاکم شدن هستند. (با اضافه کردن قید اخیر[یعنی اجتماعاتی که خواهان حاکم شدن هستند] تعریف ما شامل جنگ‌های داخلی (civil war) نیز خواهد شد). جنگ کلاسیک، جنگ بین‌المللی (international war) است که عبارت است از جنگ بین دولت‌های متفاوت، مانند جنگ جهانی دوم. اما همیشه جنگ درون یک حکومت بین گروه‌ها و اجتماعات [سیاسی] رقیب وجود داشته است، مثل جنگ داخلی آمریکا. برخی گروه‌های فشار، مثل موسسات تروریستی را نیز می‌توان «اجتماعات سیاسی» محسوب کرد، به شرطی که آنها اجتماعی از افرادی باشند که هدفی سیاسی را دنبال می‌کنند و البته خواهان حکومت یا تاثیرگذاری بر تحولات حکومت در سرزمینی خاص باشند.

[اما] حکومت (statehood) چیست؟ بیشتر افراد از تمایزی که ماکس وبر (Max Weber) بین ملت و دولت حکومت قائل است، پیروی می‌کنند. ملت به گروهی اطلاق می‌شود که خود را به سبب اشتراک در بسیاری از چیزها مثل نژاد، زبان، فرهنگ، پیشینه تاریخی، مجموعه‌ای از آرمان‌ها و ارزش‌ها، عادات، نحوه خوراک، رسوم و دیگر موارد، همچون مردمی‌ واحد (a people) می‌دانند. از سوی دیگر، دولت حکومت به گونه‌ای دقیق‌تر دلالت بر تشکیلات حاکمیت (government) دارد؛ حاکمیتی که زندگی را در قلمرویی خاص سازماندهی می‌کند. بنابراین ما می‌توانیم بین دولت آمریکا و مردم آمریکا و همچنین بین حاکمیت فرانسه و ملت فرانسه تمایز قائل شویم. در عین حال، شما احتمالا اصطلاح «دولت ملت (nation-state)» را شنیده‌اید. به طور قطع افراد اغلب «ملت» و «دولت» را به عنوان اصطلاحاتی که قابلیت دارند جایگزین یکدیگر شوند، به کار می‌برند، ولی به خاطر اهدافی که مدنظر داریم، می‌باید تمایز مفهومی ‌این دو اصطلاح را حفظ کنیم. دولت ملت دلالت بر پدیده نسبتا متاخری دارد که در آن یک ملت خواهان دولت متعلق به خود است و برای تشکیل این دولت اقدام می‌کند. این تلقی از اصطلاح دولت ملت در ابتدا گرایشی اروپایی محسوب می‌شد به این شکل که مثلا دولت ایتالیایی برای ملت ایتالیایی، دولت آلمانی برای ملت آلمانی و ... اما این تلقی اروپایی از مفهوم دولت ‌ ملت در کل جهان فراگیر شده است. اگر به برخی کشورها مثل آمریکا، استرالیا و کانادا توجه کنید می‌بینید که دولت، در واقع بر تعداد زیادی از ملت‌ها که آنها را با اصطلاح «جوامع چند ملیتی (multi-national societies)» می‌شناسیم، ریاست می‌کند. بسیاری از جوامع به واسطه مهاجرت‌های گسترده، جوامع چندملیتی محسوب می‌شوند. کشورهای چندملیتی گاهی اوقات مستعد و در معرض جنگ داخلی بین گروه‌های مختلف هستند. این بویژه در سال‌های اخیر در مورد آفریقای مرکزی به دلیل وجود مردم متفاوتی که علیه سلطه یک دولت مبارزه می‌کنند یا برای جدایی خود از نظام موجود در تلاشند، صدق می‌کند. (که خود این گروه معمولا به واسطه قدرت نظام پادشاهی به آن کشور ملحق شدند و به واسطه تفاوت‌های نژادی نسبت به گروه‌های محلی چندان احساس دوستی نمی‌کنند).

همه این تمایزات برای آنچه ما مدنظر داریم به کار گرفته خواهند شد. هم اکنون ما به این مساله می‌پردازیم که موضوع حکومت چه محوریتی برای ذات جنگ دارد. به طور قطع به نظر می‌رسد هر جنگی دقیقا و در نهایت درباره حکمرانی (governance) است. جنگ روشی همراه با خشونت برای تعیین این است که چه کسی حق دارد بگوید چه خط‌مشی‌ای در یک قلمرو مفروض در مسائلی چون موارد ذیل باید پیگیری شود: چه کسی باید قدرت را به دست گیرد، ثروت و منابع در اختیار چه کسی باید قرار گیرد، آرمان‌های چه کسی باید حاکم باشد، چه کسی عضو این قلمروست و چه کسی از اعضای قلمرو نیست، چه قوانینی باید به اجرا درآید، چه چیز در مدارس آموزش داده شود، مرزهای قلمرو مفروض تا کجاست، چه مقدار مالیات باید مقرر شود و الی آخر.

در صورتی که فرآیند و راه‌حل‌های صلح‌آمیز در تصمیم‌گیری درباره مسائل مذکور مورد توافق قرار نگیرد، جنگ راه‌حل نهایی خواهد بود. تهدید صرف به جنگ و اعمال تحقیر دوجانبه بین اجتماعات سیاسی در حد این نیستند که «جنگ» نامیده شوند. برای این‌که یک درگیری را جنگ بنامیم آن درگیری باید به شکل نظامی‌ و بالفعل و نه پنهان، باشد. به علاوه درگیری نظامی ‌واقعی می‌باید هم تعمدی و هم فراگیر باشد: بنابراین درگیری فردی و قابل تفکیک بین افسران یا مرزبانان متمرد از مصادیق جنگ محسوب نمی‌شوند. آغاز جنگ مقتضی التزام آگاهانه و بسیج اضطراری نظامیان مذکور است. بنابراین می‌توان گفت تا زمانی که جنگجویان عازم جنگ نشدند و تا زمانی که آنها با نیرویی عظیم به جنگ نپرداختند، جنگ واقعی رخ نداده است.

جنگ، بی‌رحم است با این حال در تاریخ حیات بشر و تغییرات اجتماعی، محوریت دارد و بدون شک در آینده نیز در زندگی ما تاثیرگذار خواهد بود بیایید در این قسمت، دیدگاه‌های تنها کسی را که به عنوان فیلسوف جنگ شناخته شده؛ یعنی کارل ون کلاوزویتز بررسی کنیم. کلاوزویتز اظهار می‌کند که جنگ «دنباله‌ای از سیاست (policy) با معانی دیگر آن (= سیاست) است.» به طور قطع این تعریفی خوب و محتمل از جنگ است: جنگ مربوط به حکمرانی و عبارت است از کاربرد راه‌های خشن و غیرصلح‌آمیز در حل مسائل سیاسی (که زندگی را در یک سرزمین ساماندهی می‌کند.) این تعریف با تعریف کلی‌ای که کلاوزویتز از جنگ ارائه می‌کند‌؛ به عنوان «عملی خشونت‌آمیز که به این قصد انجام می‌شود که طرف مقابل تسلیم خواسته ما شود» سازگار است.

کلاوزویتز می‌گوید، جنگ شبیه یک دوئل (مصاف تن به تن) منتها با مقیاسی وسیع است، همچنان که مایکل گلوین پس از او نوشته است، جنگ طبیعتا گسترده، جمعی (یا سیاسی) و خشن است. جنگ درگیری‌‌ نظامی‌ گسترده و با برنامه بین جوامع سیاسی است که منبعث از اختلافی جدی بر سر حکمرانی است. در واقع ما می‌توانیم بگوییم تعریف کلاوزویتز صحیح است ولی کاملا عمیق نیست: جنگ صرفا ادامه سیاست (policy) با معانی دیگر آن (= سیاست) نیست، بلکه موضوع جنگ بسیاری از چیزهاست که سیاست را ایجاد می‌کنند؛ یعنی نفس حکمرانی. جنگ به‌کارگیری نیروی جمعی برای حل مجادله بر سر حکمرانی و البته حکمرانی به واسطه زور و چماق است و در نهایت جنگ عمیقا انسان‌شناسانه است: زیرا موضوع جنگ چیزی است که به گروهی از افراد امکان می‌دهد تعیین کنند در یک قلمرو مفروض چه خط‌مشی‌ای باید پیگیری شود.

جنگ بی‌رحم و اقدام شنیعی است. با این حال در تاریخ حیات بشر و تغییرات اجتماعی محوریت دارد. این دو مطلب احتمالا پارادوکسیکال و غیرقابل توضیح به نظر آید یا شاید نمایانگر دو وجه مشوش شخصیت انسان باشد. بدون شک جنگ و رفتار ناشی از آن، همچنان در زندگی ما تاثیرگذار خواهد بود. با توجه به وقایع اخیر این ادعا ثابت می‌شود: حملات ۱۱ سپتامبر، حمله آمریکا به افغانستان، حمله به عراق و شکست و سقوط صدام، بحران دارفور در سودان، بمبگذاری در مادرید و لندن و آنچه [توسط بوش] جنگ علیه تروریسم (war on terror) نامیده شد. ما همگی به هزاره سوم [به عنوان هزاره بدون جنگ] بسیار امیدوار بودیم، ولی افسوس که قرن بیست‌و یکم تاکنون به شکل بی‌رحمانه‌ای به جنگ‌افروزی تهدید شده است.

طبیعت خشن جنگ و آثار ستیزگرانه اجتماعی آن، برای هر انسان اندیشمندی پرسش‌های مهم اخلاقی ذیل را مطرح می‌کند: آیا جنگ همیشه اشتباه و نادرست است؟ آیا ممکن است وضعیتی وجود داشته باشد که در آن جنگ به شکلی موجه یا حتی با خشونت کمتر صورت گیرد؟ آیا جنگ همواره قسمتی از زندگی انسان خواهد بود یا این‌که ما می‌توانیم کاری کنیم که جنگ را به کلی حذف کنیم؟ آیا جنگ نتیجه ماهیت تغییر ناپذیر انسان است یا این‌که پیامد روند متغیر اجتماعی است؟ آیا طریق عادلانه قابل دسترسی برای ورود به جنگ وجود دارد یا این‌که جنگ همواره کشتاری وحشیانه است؟ هنگامی ‌که جنگ به پایان می‌رسد فرآیند بازسازی پس از جنگ چگونه باید انجام گیرد و این فرآیند وظیفه کیست؟ هنگامی‌که جامعه ما برای ورود به جنگ برانگیخته می‌شود، حقوق و وظایف ما نسبت به این وضعیت چیست؟

دکتر بریان اورند

عضو دپارتمان فلسفه دانشگاه واترلو

مترجم: سلمان اوسطی