پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

کلبه نجات


کلبه نجات

ما دریکی از شهرهای ساحلی زندگی می کنیم. روزی کلبه متروکه ای درساحل دریا پیدا کردم.
پنجره ای رو به دریا داشت با یک در ورودی آن جا را برای خلوت کردن با دل خود بسیار مناسب یافتم. مقداری …

ما دریکی از شهرهای ساحلی زندگی می کنیم. روزی کلبه متروکه ای درساحل دریا پیدا کردم.

پنجره ای رو به دریا داشت با یک در ورودی آن جا را برای خلوت کردن با دل خود بسیار مناسب یافتم. مقداری لوازم اولیه زندگی و غذا با خود به آن جا بردم. ساعت های طولانی، روی صندلی برابر پنجره می نشستم و امواج خروشان دریا را تماشا می کردم. پاییز بود. امواج دیوانه وار به ساحل می خوردند و باز به عقب می نشستند.

ناگهان درمیان امواج، قایقی را دیدم که بی اختیار به طرف ساحل می آمد. از در کلبه بیرون آمدم و به سوی آن قایق دویدم. مردی درکف آن دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید.

خود را به آب زدم و قایق را با هر جان کندنی بود به ساحل رساندم. بعد از مدتی که گذشت مرد چشمانش را باز کرد و با اشاره به من فهماند که توانایی برخاستن ندارد. کمکش کردم و هر طور بود او را به ساحل و از آن جا کلبه آوردم.

بخاری اتاق روشن بود. لباس های خیسش را خشک کردم. چای داغی به او دادم و مقداری نان وکره جلویش گذاشتم. وقتی کمی جان گرفت گفت :

ماهی گیری هستم که دچار طوفان شدم و کم مانده بود که قایقم در آب واژگون شود. از تو سپاس گزارم که جان دوباره به من بخشیدی و از خدا متشکرم که تو را فرستاد.

بیژن غفاری ساروی/ ساری

همکار افتخاری مدرسه