یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

قربانی عرف


قربانی عرف

لحظه ای که بدنیا آمدم به یاد ندارم اما مادر می گوید پسرم جلوتر از شما ۹ فرزند به دنیا آمده است و لباس بیشتری را پاره کرده اند و از اینها مهمتر پدر سالخورده ی توست که آن هم همیشه عصای زندگی من و بچه ها بوده است مادر می گوید البته پسرم ناگفته نماند که دخترِ گُلم سوگل نیز که بچه ی آخرم هست را هم خیلی دوست دارم او می گوید مادر مادرت هم که می دانی در جای خودش لایق احترام و عزت است

لحظه ای که بدنیا آمدم به یاد ندارم. اما مادر می گوید! پسرم جلوتر از شما ۹ فرزند به دنیا آمده است و لباس بیشتری را پاره کرده‌اند. و از اینها مهمتر پدر سالخورده‌ی توست که آن هم همیشه عصای زندگی من و بچه ها بوده است. مادر می گوید: البته پسرم ناگفته نماند که دخترِ گُلم سوگل نیز که بچه ی آخرم هست را هم خیلی دوست دارم. او می‌گوید: مادر مادرت هم که می دانی در جای خودش لایق احترام و عزت است.

و البته این را بدان که پسر ارشد خانه نیز بعد از پدر جای پدر را دارد و چند سالی هم زودتر از بقیه ی بچه ها به دنیا آمده است. با شنیدن صحبتهای مادر فهمیدم که از هر نظر چاره ای جز اطاعت محض نیست و به زبان بی زبانی مادر گفتم: چشم مادر شما هر چه بگوئید من با جان و دل آن را می پذیرم. ولی وقتی در خود به این مسئله فکر می کردم، در باورم این سنت نمی گنجید، چرا که تنها من بودم که می بایست از این سنت پیروی نمایم. از آن طرف نیز معقولانه به نظر نمی رسید، چه اینکه ما ۷ خواهر و سه برادر بودیم و شرایطی که مادر می گفت تنها به من نمی چسبید. بلکه شامل بقیه نیز می شد، جالب اینکه حتی سُوگُل خواهرم که از من هم کوچکتر بود، مورد توجه قرار می گرفت و تنها این من بودم که می بایست از خانواده اطاعت محض کنم. بالاخره پدر و مادر تمامی اعضای خانواده را یکی پس از دیگری به مدرسه فرستادند و هر کدام برای خودشان کس و کاری شدند. و من مثل سابق با همه ی وجود در اختیار دستورات خانواده بودم. آری همگی با سواد و با کار شدند و برای خودشان تشکیل خانواده دادند.

فقط من بودم که در شلوغ گاه خود بدنبال خلوتی می گشتم، تا که راهی برای برون رفت از آن عرف پیدا کنم. اما سلطه ی روانی خانواده و شرایط خودم جوری بر روحیه من سایه افکنده بود که دیگر برون رفت از این مصیبت هم آسان به نظر نمی آمد.

خلاصه روز به روز موجهای این تحقیر تندتر می شد، بطوریکه علاوه بر پیروی از دستورات خانواده که امری حتمی بود، می بایست از داماد و عروس های خانواده نیز اطاعت محض کرد. و جز این راهی نداشتم، چون مشکل من تنها از لحاظ فیزیکی نبود، بلکه از نظر گفتاری هم با مشکل مواجه بودم، به نحوی که لکنت زبان داشتم و بزور کلمه ای را بعد از عبور از چاله چوله های زبان بروز می دادم و البته از اینها بدتر شکل و قیافه‌ی زشت من بود که حال همه را به هم می زد. اما چیزهای زیبایی را هم در درون خود پیدا کرده بودم و برایم جالب توجّه بودند، ولی متأسفانه با شرایطی که من داشتم؛ امکان عنوان کردن آنها هم مثل: «مثل پنبه دانه بود.» من حالات درونی خود را خوب می شناختم و در درون خود هزار تویی آشنا را یافته بودم که می توانست مد نظر باشد، اما نیاز به همدلی و هم صدایی را می طلبید که مرا در این راه کمک کند، زیرا که با آن وضعیت ظاهری که من داشتم، به نظر نمی رسید که هرگز این آرزوها برآورده شوند. سالها گذشت و دست دنیا پدر و مادر را از من گرفت و شکوفه های زمستانی نیز براساس گذشت عمر بر سر من نشست. به نحوی که برادران و خواهران من نیز جملگی به استثنای خواهر کوچکم از این پیری سهم بیشتری را گرفتند.

اما آنچه قلب مرا شکست، مرگ مادر و پدر بود. چه اینکه با مرگ آنها قلب من بی مهر و بی جایگاه شد و هر چند بانگ جدایی را من در همان زمانِ مادر و پدر احساس کرده بودم، اما نبود آنها این بانگ جدایی را دو چندان کرد. آری وصله های تن من بعد از مادر و پدر مرا رها کردند و من به ناچار به کوچه پس کوچه‌های بی کسی پناه بردم و چون فریادهایم به رنگ سکوت بود، بنابراین کوچه پس کوچه‌های بی کسی نیز مرا یاری نکرد و سرانجام این مرگ بود که به استقبال غربتم آمد و مرا با دامان خاک آشنا کرد. اما تنها لذت من از زندگی همان شکوفه های زمستانی من بودند که بر سر و صورتم نشستند و احساس می کردم حداقل از نظر ظاهر از سُوگُل خواهر کوچکم بزرگتر هستم، هر چند از دید سوگل هم این احساس به چشم نمی آمد.

عابدین پاپی