چهارشنبه, ۱۳ تیر, ۱۴۰۳ / 3 July, 2024
مجله ویستا

شمع فرشته !


شمع فرشته !

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسیار دوست میداشت.
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‏اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت …

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسیار دوست میداشت.

دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی‏اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.

پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گیر شد.

با هیچکس صحبت نمیکرد و سرکار نمیرفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید.

دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده‏ای طلائی به‏سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.

مرد وقتی جلوتر رفت، دید فرشته‏ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.

پدر فرشته غمگین را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو آنرا خاموش میکند و هروقت دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم.

پدر در حالی که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.

اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

سید محسن علوی