شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

عقلانیت معطوف به واقعیت


عقلانیت معطوف به واقعیت

عقل تنها آنگاه بدل به عقلانیت خواهد شد که معطوف به کنش باشد وگرنه عقلی مطلق خواهد بود که هیچ ربطی به واقعیت ندارد

۱) عقل تنها آنگاه بدل به عقلانیت خواهد شد که معطوف به کنش باشد وگرنه عقلی مطلق خواهد بود که هیچ ربطی به واقعیت ندارد. عقلی اثیری از شمار عقل‌های دهگانه. این گزاره را عبدالله عروی در کتابی آورده که در باب معنای عقل نگاشته است. عبدالله عروی از جمله اندیشمندان عربی است که نسبت به آنان که در این شمار می‌شناسیم و از اندیشه‌های آنان مطلع‌ایم حرف‌های بسیار بیشتری برای گفتن دارد. او در کتاب پیش‌گفته‌اش سعی می‌کند ابن‌خلدون و محمد عبده را در کنار هم نهاده و به این پرسش پاسخ دهد که چرا با اینکه

ابن خلدون و محمد عبده هر دو از یک خاستگاه شروع کرده و بر اساس بنیادهایی مشترک اندیشه خود را پایه ریخته بودند اما باز ابن خلدون خود را در برابر هیچ پارادوکسی نیافت و روان و سلیس اندیشید اما محمدعبده مدام به بن‌بست می‌رسید؟ کتاب مذکور کتابی است در خور توجه که باید به تفصیل از آن سخن گفت اما آنچه در اینجا به کار ما می‌آید، آن است که عروی در جایی از این کتاب بر آن می‌رود که عقل برای کارآمدی باید معطوف به واقعیت و برآمده از آن باشد. چیزی از آن دست که هابرماس آن را عقل بین الاذهانی می‌نامد.

۲) دقیق‌تر آن است که عقلی که محمد عبده با آن می‌اندیشید، عقل معطوف به واقعیت بود اما میان آن واقعیت که مدنظر عروی است و این واقعیت که پایه کار محمد عبده بود، زمین تا آسمان تفاوت بود. محمد عبده بر پایه واقعیتی می‌اندیشید که بسیار پیش از این پیش آمده بود و سده‌ها از آن گذشته بود؛ واقعیتی که دوران رخ دادن آن را می‌توان همان دوران صدر اسلام دانست و دوران تئوریزه کردن آن را عصر تدوین؛ عصری که در آن کسانی به تدوین و نگارش پارادایم اندیشه اسلامی کمر بسته و پایه‌هایی را برای هرگونه اندیشه‌ای که پس از آن خواهد آمد، ریختند. حتی اگر هم به راه پذیرش این نکته نرویم که آن واقعیتی که زمانه زیادی از آن گذشته و در ذهن کسانی همچون محمد عبده یک واقعیت ناب و خالص می‌نمود، واقعیتی پیرایش شده و روتوش شده بود که تمام اشتباهات و نکات منفی آن حذف شده بود و اگر بخواهیم از زبان بودریار سود ببریم، یک

«حاد واقعیت» به شمار می‌آمد، باز باید دست‌کم بپذیریم که این واقعیت واقعیت زمانه محمد عبده نبود؛ واقعیتی که ما در درون آن زندگی نمی‌کردیم اما از دریچه آن به دنیا می‌نگریستیم.

۳) چه بسا واقعیتی دیگر نیز بود که محمد عبده باز بر اساس آن به جهان می‌نگریست و مساله‌های خویش را برآمده از آن طرح می‌کرد و می‌کوشید در فضای آن واقعیت به حل آن مسایل بپردازد؛ واقعیتی به نام دنیای غرب. واقعیت غرب اگرچه به ظاهر همزمان با محمد عبده بود اما واقعیت محمد عبده نبود. واقعیتی بود که از بیرون به او تحمیل می‌شد و او به ناچار عینک آن را به چشم می‌زد و از دید آن به واقعیت می‌نگریست. مشکل تنها در همین نکته خلاصه نمی‌شد. از یک سو این واقعیت به طرزی پارادوکسیکال آینده‌ای بود که عبده و اغلب آن کسان که در حوزه اندیشه عرب به فعالیت مشغول بودند، رو به سوی تحقق آن داشتند؛ آینده‌ای که هم اینک در جایی دیگر رخ داده بود و ما می‌کوشیدیم بعد از این به آن برسیم. از دیگر سو باز اگر بخواهیم از زبان بودریار سود ببریم، این واقعیت یک «حاد واقعیت» به شمار می‌آمد. واقعیتی کاملا ویرایش و ناب شده که توی آن اثری از اشتباهات و شکست‌ها نبود و تنها شرح حالی از موفقیت‌های ناب و خالص بود که گویی از ازل وجود داشته‌اند. تو گویی هیچ تنش اجتماعی نبوده است که این آموزه‌ها در نتیجه آن به وجود آمده باشند. تو گویی که این آموزه‌ها به هیچ واقعیتی پیوند ندارند و آموزه‌هایی اثیری هستند که می‌توان آنها را در هر زمان و مکانی به کار برد.

۴) محمد عبده و خیل عظیمی از اندیشمندان مسلمان میان این دو واقعیت پیرایش شده گم شدند و واقعیت خود را نیافتند. آنان در دل واقعیت‌هایی اندیشیدند که واقعیت آنان نبود. واقعیت‌هایی که حتی واقعیت هم نبودند؛ انواع آرمانی بودند که خود را به نام واقعیت به ذهن عبده و اندیشمندان اصلاح‌گر عرب تحمیل می‌کردند. درست نیز آن است که جهان عرب مدت‌ها بود که «واقعیت» خاص خود را نداشت و عقلانیتی در آن حکمفرما بود که نه معطوف به واقعیت، بلکه از یک‌سو معطوف به گذشته‌ای آرمانی بود که خود را مدام به ما تحمیل می‌کرد و از دیگر سو معطوف به واقعیتی «آینده» بود که از غرب به سوی ما سرازیر می‌شد. در میانه راه همین واقعیت آرمانی گذشته و «حاد واقعیت» «آینده»غرب بود که اندیشمندان دوران نو جهان عرب وا مانده و اندیشه‌شان پر از پارادوکس شده و عقلانیت‌شان بدل به آن چیزی شد که عبدالله عروی در همان کتاب درخشان خود آن را «عقل مطلق» اثیری می‌نامید و خواهان گذشتن از آن و رسیدن به مرزهای یک عقلانیت نو بود: عقلانیت معطوف به کنش.

عبدالقادر سواری