جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

شوخی خیلی جدی


شوخی خیلی جدی

یادداشتی در مورد رمان شوخی نوشته میلان کوندرا

«زیستن در دنیایی که در آن هیچکس بخشوده نمی‌شود، و هر نوع رهایی غیر ممکن است، زیستن در جهنم است.»

رمان شوخی اثر میلان کوندرا نویسنده نام آشنای اهل کشور چکوسلواکی سابق در حقیقت، ادعانامه‌ای است محکم علیه دنیای کمونیسم، دنیایی که در آن همه شوخی‌ها جدی گرفته می‌شوند و البته همه جدی‌ها شوخی. دنیایی که در آن راستی رنگ می‌بازد و ناراستی پررنگ می‌شود، دنیایی که در آن انتقام به جای انسجام می‌نشیند و سرانجام، دنیایی که در آن هیچکس بخشیده نمی‌شود. کوندرا این ادعانامه را در قالب سرگذشت شخصیت اصلی داستان، لودویک به تصویر می‌کشد، شخصیتی سرخورده، سردرگم و البته متنفر. همانطور که از عنوان کتاب بر می‌آید داستان با یک شوخی آغاز می‌شود، شوخی که اعضای حزب با بالابردن دست‌هایشان و محکوم کردن لودویک به کار در اردوگاه اجباری نشان می‌دهند چندان آن را شوخی نگرفته اند.

لودویک با آرزوی یافتن فرصتی برای انتقام گرفتن از این دست‌ها پا به اردوگاه می‌گذارد و در آنجا با نگهبانانی روبرو می‌شود که آنها نیز به دنبال انتقام گیری هستند، انتقام گیری از او و امثال او که به باور نگهبانان، خیانتکاران به آرمان کمونیستی هستند. گویی در این نظام انتقام را پایانی نیست و البته نفرت را حدی. در مراوده با این نگهبانان لودویک به تدریج در می‌یابد که باور آنان به کمونیسم بیش و پیش از آنکه نتیجه تفکری دقیق باشد، نتیجه تلقینی منطقی و هدفمند است و چنین تلقینی بی‌شک از عهده نظامی ساخته است، که بیش از راستی به تظاهر، بیش از واقعیات به توهمات و بیش از عشق به نفرت احتیاج دارد. این دریافت، لودویک را به این نتیجه می‌رساند که می‌بایست نفرت خود را نه نثار دست‌هایی که بالا رفتند بلکه نثار نظامی کند، که به چنین دست‌هایی اجازه می‌دهد تا با بالارفتن انسانی را از حقوق انسانی‌اش محروم کنند و سرنوشت او را در دست بگیرند.

در این میانه محکوم کردن همه چیز و همه کس، لودویک با دختری جوان به نام لوسی آشنا می‌شود، دختری که قربانی نظمی است که او و امثال او بنا نهاده‌اند.

آشنایی با لوسی لودویک را با نفرتی جدید روبرو می‌کند، نفرت از خودش، نفرت از هم نسلانش، نفرت از آرمان خواهی بی‌منطقشان، نفرت از انکار بی حدشان و نفرت از افراط بی‌مرزشان. پس از پایان دوره محکومیت، لودویک به روستای کودکی خود باز می‌گردد و در آنجا با دوست قدیمی‌اش یاروسلاو، دوستی که زمانی با او در یک گروه موسیقی ساز می‌نواخته است، روبرو می‌شود. ملاقات با یاروسلاو و بازگشت به روستای دوران کودکی، لودویک را با مردمانی جدید روبرو می‌کند، مردمانی که گویی در همه این سال‌ها آنها را ندیده یا نشناخته است، مردمانی بیگانه با نفرت، بیگانه با تظاهر و البته مردمانی عاشق، صادق و سرشار از نشاط زندگی. آشنایی با این مردمان به لودویک می‌فهماند که همه آنچه او و هم نسلانش در پی آن بودند و همه ادعاهای آنها برای ساخت جهانی بهتر، در مقابل تلاش بی‌ادعای این مردمان برای فهم زیبایی‌های جهان و به تجلی در آوردن آنها به یک شوخی شبیه بوده است.

در اینجا لودویک در می‌یابد که می‌بایست ادعانامه اش را یکبار دیگر و اینبار علیه خود و هم نسلانش تنظیم کند، روشنفکران بی خردی که شور زندگی را در نگاه این مردمان ندیدند و اشتیاق آنها را در حصار تنگ قوانین حزبی محصور کردند، مردمانی که (اشاره به ساکنان روستای محل کودکی لودویک) به باور کوندرا شاید همانهایی باشند که دنیار را نجات خواهند داد. «آنها به جسم خود عشق می‌ورزند ما از جسم خودمان غافل بودیم . آنها عاشق سفرند، ما همانجا که بودیم ماندیم. آنها عاشق ماجرا هستند، ما تمام وقتمان را در جلسات گذراندیم. آنها عاشق جاز هستند، ما به تقلید بی‌رنگ و بو از موسیقی سنتی مان راضی بودیم. آنها خودشان را دوست دارند، ما می‌خواستیم دنیا را نجات بدهیم اما با افکار ناجیگری خود آن را تقریبا نابود کردیم. شاید آنها با اصالت خود پرستی شان همان‌هایی باشند که دنیا را نجات می‌دهند.» لودویک. رمان شوخی با ترجمه دقیق و روان فروغ پوریاوری توسط انتشارات «روشنگران و مطالعات زنان» منتشر شده است.



همچنین مشاهده کنید