یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

سوانح احوال


سوانح احوال

نگاهی به زندگی سید احمد فردید از زبان خود

من در یزد متولد شده‌ام در زندان سكندر، در كویر كه چشم اندازی چون تاریخ فلسفه دارد. اسم اصلی من ‹‹مهینی یزدی›› است. بعداً ‹‹فردید›› شد.

تقریباً دوازده سالم بود كه پدر مرا وادار كرد فرانسه بخوانم. چه كسی می‌تواند تصور كند كه در آن دوره ودر آن سال‌های فقر وبی خبری، ودر آن منطقهٔ كویری كه مثل بن بست در جغرافیای جهان قرار گرفته بود-یك دهقان كه از جهان خارج جز سراب كویر را نمی‌دید وگویی قبل از ‹‹گالیله›› زندگی می‌كرد، نوجوانش را تشویق به فراگیری زبان فرانسه كند.

هر وقت به آن دوره وبه آن مردم وبه آن شهر فكر می‌كنم واصرار‌های مداوم آن دهقان یزدی را به خاطر می‌آورم، باور كنید سراپا شگفتی می‌شوم. حالا می‌فهم كه در ذهن او یك انقلاب، یك انقلاب كبیر جریان داشته است. آن پدر هنوز هم برای من نمادی از ‹‹رنسانس›› است. یك ‹‹رنسانس›› شخصی. من فرانسه را خواندم و خوب هم خواندم.

هفده سالم بود كه می‌توانستم به عربی وفرانسه مطالعه كنم. در این دو زبان علامه نشده بودم. اما هر دو برای من كفایت داشتند. كجاوه‌ای بودند كه می‌توانستند مرا در عوالم دیگری سیاحت دهند.

مرا با خود به سوی قلمروها وسرزمین‌های ناشناخته‌ای كه ‹‹كانت›› و‹‹دكارت››‌و‹‹فیشته›› و‹‹شلینگ››‌، ‹‹هگل››، ‹‹ نیچه››،‌‹‹ شوپنهاور›› و‹‹كوپرنیك››‌ حاكم ووالی آن بودند، هدایت كنند وبه من یاری دهند تا این جادوهای دنیای ‹‹غرب›› را بشكنم وراز ورمز اندیشه‌های جدید را دریابم. زبان برای من حكم ‹‹ عصای موسی››‌را داشت. وپدر مرا كمك می‌كرد تا فوت وفن این معجزه را دریابم…

بعد چیز دیگری درمن به غلیان آمد. مثل فواره در من بلند شد…

وآن میل به محاسبه بود، میل به استنتاج ودانستن دقایق، در یزد كسی نبود كه ریاضیات بلد باشد. ریاضیات علمی بود كه در یك ‹‹چرتگه››‌ خلاصه می‌شد. كسی از ‹‹كوپرنیك››‌چیزی نمی‌دانست. شب‌ها كه ملافهٔ یزدی را به دور خود می‌پیچیدم وآسمان كویری بی‌انتها وشفاف را با كنجكاوی كودكانهٔ‌ خود می‌نگریستم، احساس می‌كردم كه در این گنبد فیروزه‌ای كه هزاران سیاره چون اشباح سرگردان در گردش ودر چرخشند، می‌توان با یك سفینهٔ‌ ناشناخته، به كشف وشهود پرداخت. من هم می‌خواستم سرنشین این سفینه باشم. آیا این سفینه چه بود؟ ‹‹عدد››؟ آیا در ‹‹عدد›› یك كلید نهفته بود؟ مگر نه اینكه فیثاغورثیان ‹‹عدد›› را به عنوان مفتاح شناخت جهان به حساب می‌آوردند؟ آیا من می‌رفتم تا یك ‹‹فیثاغور كوچك یزدی›› شوم؟…

مردی بود به اسم امیرخان كوراوغلی كه كارمند بانك بود وجبر می‌دانست. ناچار به او پناه بردم. از علاقه من به ریاضیات شگفت زده شده بود. فكرمی‌كرد من هم می‌خواهم كارمند بانك شوم.

اما من جبر را به خاطر اهمیت بانك وكارمندی آن نمی‌خواستم.جبر را به خاطر چیزی می‌خواستم كه نمی‌‌دانستم چیست…

تا یادم نرفته بگویم كه امیر خان كوراوغلی كه مدتها پیش مرحوم شد، هندسه را هم می‌دانست. ومن یعنی ‹‹مهینی یزدی››- آن نوجوان قدیم می‌رفت تا جبر وهندسه را به اتفاق فرا بگیرد.

شانزده ساله بودم كه به تهران آمدم. این اولین سفر من بود. تهران را كه دیدم فهمیدم زمین كروی است وبه یزد ختم نمی‌شود.

برای ادامه تحصیل، به دبیرستانی مراجعه كردم كه نامش ‹‹سلطانی›› بود. عموی دكتر نراقی، در آن مدرسه، سمت مدیری داشت. سلام كردم ونشستم. چندین سوال از من كرد تا ببیند چند مرده حلاجم. سوال‌ها را كه جواب دادم. بدون پرس‌وجوی بیشتری مرا به كلاس سوم متوسطه حوالت داد. من پرتاب شده بودم. دست كم نراقی حس می‌كرد كه من باید پرتاب شوم ومرا پرتاب كرد ومن در اولین نیمكت سال سوم متوسطه جلوس كردم.

بعد به دارالفنون رفتم وتا سال ششم متوسطه آنجا بودم.

… اوایل ‹‹مشروطه›› بود. چشم‌ها می‌رفت تا به غرب خیره شود. متفكران می‌رفتند تا چیزی را از غرب به وام بگیرند كه خود از داشتن آن محروم بودند. آن‌ها پدیده‌های اجتماعی را نمی‌توانستند تعریف كنند. غرب آن را تعریف كرده بود. آن‌ها پی برده بودند كه ‹‹مشروطه››‌نان سنگك نیست وتعریف دیگری را باید برای آن جستجو كرد. این تعریف قبل از آنكه سیاسی باشد می‌توانست فلسفی به حساب آید. فلسفهٔ زیستن وآزاد بودن. فلسفهٔ حاكمیت. فلسفهٔ سرنوشت. پس راه‌ها دیگر به ‹‹رم›› ختم نمی‌‌شد، راه‌ها می‌رفت تا به ‹‹فلسفه››‌ ختم شود واین ‹‹فلسفه›› در ‹‹رنسانس›› اروپا ودر‹‹انقلاب كبیر فرانسه››‌ وبیشتر از همه در ‹‹آتن›› ریشه داشت.

آن موقع ‹‹گوستاولوبن››‌مد شده بود. آقای علی دشتی كتابی را از او به زبان فارسی ترجمه كرده بودند. در پاتوق‌های روشنفكری تهران، نام ‹‹لوبن››‌زیاد ردوبدل می‌شد.

بله روشنفكرها می‌نشستند وبه نام ‹‹لوبن››‌وبا بحث در اطراف او و آثار او فنجان‌ها را سر می‌كشیدند.

این را بگویم كه قبل از آقای دشتی، تقی زاده هم چیزی از او را به فارسی ترجمه كرده بود…

من اهل سیاست به معنی امروز كلمه نبودم. با سیاست نمی‌شد حقیقت را تعریف كرد. به عامل دیگری نیاز بود. عاملی فراتر از سیاست. سیاست بخیل‌تر از آن بود كه بتواند مرجع ایثارباشد. پس این عامل فراتر چه بود؟ ‹‹لوبن››؟ شاید… چون او مرا هم مفتون خود كرد وبه سوی خویش كشید.

بله من هم می‌خواستم آن را نوبر كنم. چون میوهٔ‌ اندیشه او مزه‌ای داشت كه دهان هرمتجددی را به آب می‌انداخت.

باری كسی كه قرار بود مجتهد شود، حالا می‌خواست متجدد از آب درآید. پدر ماهی هفده تومان برای من می‌فرستاد. این مبلغ زیادی بود كه به من فراغت میداد تا پیش از فكر كردن به شكم، به جهان واشیا بیاندیشم.

بعد غرب مرا كشید. مرا جذب كرد. مثل آهن ربایی كه براده را به خود می‌كشد. آری غرب مرا زد مثل صاعقه. واین صاعقهٔ نابهنگام درخت اعتقادات را از ریشه سوزانید. همه چیز رفت. همه چیز سوخت. باورها آتش گرفت…

…ما در مقابل همه چیزهای مغربی یك ‹‹آری››‌بزرگ ویك ‹‹بلی›› رسا تحویل می‌دادیم.

… همان موقع، كه گوش‌ها از صدای ‹‹آری››‌ ما كر شده بود، رشید یاسمی مقاله‌ای نوشت به نام ‹‹قانون اخلاق››‌ كه در ‹‹شفق سرخ››‌ انتشارش داد. این مقاله را خواندم. امام چون ذهن بلند پرواز، اجازه نمی‌داد كه فقط یك خوانندهٔ‌ صرف باشم، تصمیم گرفتم، من هم مقاله‌ای بنویسم كه یك سروگردن بالاتر از ‹‹قانون اخلاق››‌ باشد.

سال، سال ۱۳۱۴ بود. مقاله‌ای نوشتم تحت عنوان ‹‹قانون اخلاق یا یقینیات عاطفی واجتماعی››‌. حالا مادر سال ۱۳۵۵ هستیم. یعنی چهل ویك سال بعد از‌ آن تحریر بلند پروازانه.

این مقاله خود گویای تاثیر پذیری شدید من از ‹‹گوستا لوبن››‌است. عجیب است كه روشنفكران پس از آن همه سال وپس از صدها بار چرخش منظومه‌های سماوی، می‌خواهند ندانسته مثل او فكر كنند. امروز می‌فهمم كه ‹‹‌لوبن››‌ نیز یكی از فیلسوفان غافل غرب بوده است. می‌گویند ادب را از كه آموختی؟ بنده هم می‌خواهم عرض كنم كه ادب را از ‹‹لوبن››‌ آموختم… من آثار‹‹‌گوستاولوبن››‌را با تطبیق به زبان عربی وفرانسه، به فارسی بر می‌گرداندم. خوب… این هم كاری بود كه تازگی داشت.

من‹‹غرب زده›› بودم.‹‹نیست انگار››‌بودم. قرار نداشتم وهیچ‌گاه هم قرار فلسفی پیدا نكردم. به سوی ‹‹هگل››‌ رفتم. به سوی‹‹ شوپنهار››‌ رفتم. به سوی‹‹نیچه››‌ رفتم. به سوی ‹‹ماركس››. به سوی ‹‹فلسفهٔ‌ حیویت››‌از‹‹ پوزیتیویسم››‌ به ‹‹‌ماتریالیزم››. به سوی ‹‹كانت››‌ هم رفتم نه به قصد كه از او بیاموزم، بلكه با این هدف كه او را نفی كنم.

مقاله‌ای نوشتم كه در آن اشاره‌ای به ‹‹كانت››‌شده بود. آن را به مدیر داخلی روزنامهٔ‌ ‹‹شفق سرخ››‌ سپردم. در واقع این اولین مقالهٔ‌ من بود. آن را گرفت وگفت: بسیار خوب، آن را مطالعه می كنم. سخت خوشحال شدم، ظاهراً وارد عالم دیگری شده بودم. اما این خوشحالی چندان به طول نیانجامید. چون روزنامه كه درآمد، دیدم از مقاله خبری نیست. برای یك جوان جویای نام، این یك زنگ خطر بود. دچار وسواس وتشویش شده بودم. رفتم سراغ مدیر داخلی مجله. گفتم: سلام. گفت: سلام. گفتم: مطالعه فرمودید؟ گفت: هنوز نه،فردا بیایید.

فردا رفتم، گفت: پس فردا بیایید. پس فردا كه رفتم، چیزی گفت كه تنم لرزید، آقای علی دشتی مرا احضار كرده بود.

وارد اتاق كار ایشان كه شدم، گفتند: بفرمایید. این برای من فقط یك تعرف نبود. چیزی لذت بخش وباور نكردنی بود، گفتند: منظورتان از این عبارت چیست؟ گفتم: كدام عبارت؟ گفتند:عبارتی را كه مربوط به ‹‹كانت››‌ می‌شود؟

دست وپایم را گم كردم. این بود كه بدون فكر كردن به كلمات وجملات، پشت سر هم شروع به توجیه وتوضیح قضایا شدم. راستش خودم هم نفهمیدم كه چه حرف‌هایی را ابراز كردم، درست مثل یك شاگرد مكتبی كه در مقابل سوال معلم، دست وپایش را گم كند، وهمین طور حرف‌هایی را سرهم بندی كند.

دشتی حرف‌هایم را كه شنید، گفت: بسیار خوب جوان، این مقاله را چاپ خواهیم كرد.

روزنامهٔ ‹‹ شفق››‌ درآمد ومن مقالهٔ‌ خودم را كه با اغلاط عجیبی چاپ شده بود، مشاهده كردم.

این مقاله، هم از آن من بود وهم از آن من نبود، ازآن من بود چون خودم آن را به روزنامه داده بودم. از آن من نبود، چون روزنامه چیز دیگری را به جای آن چاپ كرده بود.

بعد‹‹‌ روح الاجتماع››‌ ‹‹‌لوبن››‌را با مراجعه به متن فرانسه وعربی آن به فارسی ترجمه كردم… بعد شروع كردم به ترجمهٔ‌ چند كتاب دیگر از جمله دورهٔ‌ ‹‹فلسفهٔ‌كوئیلیه›› ‌و ‹‹‌تاریخ فلسفه›› واز این قبیل كه همه را یكجا دور ریختم.

… از سن چهارده سالگی فلسفه را شروع كردم وتا زمانی كه بالاخره با ‹‹‌هیدگر›› ‌هم سخن شدم، این راه ادامه یافت. از طرفی دیگر به ‹‹حكمت معنوی اسلام››‌پرداختم. بنابراین می‌توانم بگویم كه از چهارده سالگی من در ‹‹‌دپاسمان››‌ قرار داشتم. وقتی به ‹‹حكمت معنوی اسلام›› رسیدم سیر وسلوك فلسفی من و ‹‹‌دپاسمان››‌ در فلسفه تقریباً تمام شده بود وازآن وقت تا بحال، دیگر این ‹‹ دپاسمان›› درمن پیدایش نیافت. اما همواره كوشیده‌ام مطالب را برای خود نظم وتركیب دهم وآن را به تفسیر بكشانم. وباز همواره مشغول دعوت به ‹‹‌حق››‌ و‹‹‌حقیقت››‌ بوده‌ام وبالمال سعی كرده‌ام ‹‹‌واقیعیت››‌ را از‹‹‌حقیقت››‌ فرق نهم. گاهی بشر به مرحلهٔ خودپسندی بر آثار من غالب آید. من امروز خدا را شكر می‌كنم كه قلم را زمین گذاشتم وچیزی ننوشتم. چرا كه ممكن بود این خودپسندی و خودخواهی وغرور می‌رسد. ولی باید همین جا بگویم كه واكنش در برابر افكار من بسیار سخت وبی امان بود. همین واكنش‌ها می‌توانست آثار مرا لوث ومسخره كند، كما اینكه چنین هم شد.

با این كه چیزی ننوشتم، ونوشتن را همواره به بعد موكول كردم. مطالبی جسته وگریخته از دهان من خارج می‌شد، وبعد همین مطالب دانسته ونداسته توسط افراد در مطبوعات دنبال می‌گردید.

مثلاً همین كلمهٔ‌ ‹‹غربزدگی›‌›‌ را در نظر بگیرید. دردورهٔ آقای درخشش، وزیر وقت آموزش وپرورش – جلسه‌ای یا سمیناری یا چیزی شبیه آن تشكیل شد تا به بررسی ‹‹مبانی آموزش پرورش››‌بپردازد. عنوان جلسه دقیقاً این بود: ‹‹ بحث درمبانی آموزش وپرورش ››‌ودرآن بسیاری از صاحبان نام مثل آقای دكتر تسلیمی، دكتر كاردان، مرحوم جلال آل احمد وعدهٔ دیگری كه آنها اغلب روانشناس بودند، شركت داشتند. خوب بنده را هم دعوت كرده بودند. بنده هم به شهادت آقایان مطالبی را عنوان كردم، كه همین مطالب باعث كشیده شدن اصل بحث به زمینه‌های دیگر گردید، یكی از همین زمینه‌ها ‹‹‌غربزدگی››‌بود. بعد مرحوم آل احمد به اشاره والقائات من مقالتی نوشت و‹‹ غربزدگی››‌ را مطرح كرد وبه این ترتیب بحث سطحی در مبانی آموزش وپرورش به مقالهٔ‌ آل احمد انجامید. گرچه آل احمد این شهامت را داشت كه به طور تلویحی بگوید، ‹‹غربزدگی››‌وعنوان آن از شخص من نیست. ولی به هر صورت، این قضیه توانست طرح وتعقیب شود. البته ‹‹غربزدگی›› به آن صورت كه مطرح شد، از دید من بی‌اعتبار است. چون استنتاج دیگری از آن دارم وهمیشه هم منتظر ‹‹وقت›‌› مناسب بودم كه آن را عنوان كنم…

بنده بارها با اشخاص گفتگو كرده‌ام ومطالبم بر روی نوار آمده است. ولی بعد به هر وسیله‌ای از چاپ آن جلوگیری كرده‌ام. قریب یك سال در تلویزیون تحت عنوان ‹‹درآمدی بر حكمت معنوی››‌ سخن گفته‌ام اما بعد از قریب یك سال به ‹‹درآمدی››‌بر ‹‹درآمد حكمت معنوی›› هم نرسیدم.

…چهار اثر از خود باقی خواهم گذاشت. یكی ‹‹سیر حكمت در غرب از كانت تا هیدگر›› ودیگر كتابی در‹‹فلسفهٔ تاریخ›› یا دقیق‌تر بگویم: ‹‹گذشت از فلسفهٔ‌تاریخ به علم الاسماء وعلم الصور تاریخ›› واز این دو مهم تر كتاب ‹‹فرهنگ اشتقاقی عربی›› و‹‹فرهنگ اشتقاقی فارسی›› است كه اكنون كار آن تمام است وبه پاكنویسی آنها مشغولم. كار اساسی من كه حكم درآمد به دو كتاب دیگر را دارد همین است. مسئله اینجا لغت نویسی نیست، بلكه ‹‹سیر›› است.

▪ مصاحبه با روزنامهٔ رستاخیز- ۲۰مهر و۱۱آبان ۱۳۵۵

… البته یك نفرآدم شكسته بسته، به اصطلاح خود بنده خاورمیانه ای – كه الان بنده در حضور شما هستم بلا بشبیه عرض كنم وگرنه من كجا و‹‹اوگن فی››(۱) كجا، بنده كجا و‹‹ اوگن فی›› كجا، یك آدمی كه به اصطلاح روزنامه‌ها … یك آدم ‹‹فیلسوف نمائی›› كه بی اثر، نه اینجا، نه آنجا، هیچ‌كجا جایش نیست چون كه مقاله نمی‌نویسد، ترجمه نمی‌كند وكتابی نمی‌نویسد وبالاخره مهم همین است، مهم همین كسی است كه مقاله بنویسد، ترجمه كند، دو كتاب بردارد ترجمه كند، چند مقاله در روزنامه بنویسد این مهم است، بنابراین بنده اصلا درمقابل همچو نویسندگانی، همچو روشنفكران، همچو كارشناسان ادب وهنر وشعر كه از ‹‹حافظ›› گرفته تا ‹‹ابوشكوربلخی›› چیز می‌نویسند-یك مرتبه هم عرض كردم بنده كوچك روشنفكران هستم به یك معنایی.

از وجوداین قدرم نام ونشان هست كه هست

ورنه از ضعف در اینجا (بر خلاف روشنفكران ) اثری نیست كه نیست

اقتباس از مجموعه سخنرانی‌های تلویزیونی ‹‹درآمدی به حكمت معنوی››‌



همچنین مشاهده کنید