چهارشنبه, ۶ تیر, ۱۴۰۳ / 26 June, 2024
مجله ویستا

آقای رئیس


آقای رئیس

چنان با شتاب وارد بانک شدم که نزدیک بود بسختی با آقایی برخورد کنم. بانک پر شده بود از مردمی که برای انجام کارهای خود سراسیمه وبا عجله به این طرف و آن طرف می رفتند تا در هر صفی که …

چنان با شتاب وارد بانک شدم که نزدیک بود بسختی با آقایی برخورد کنم. بانک پر شده بود از مردمی که برای انجام کارهای خود سراسیمه وبا عجله به این طرف و آن طرف می رفتند تا در هر صفی که خلوت تر بود جای بگیرند.چشمشان مرتب به طول صفها بود و ساعت مچی شان یا ساعت بانک.چند نفری کنار میزآقای رثیس آسوده نشسته بودند و با چای گرم پذیرایی می شدند.آنها به هر دلیلی سالها توانسته بودند پول روی پول یگذارند وحالا وقتش بود که آقای رثیس آنها رااحترام کند. دستان پیرمردی که کنار صندلی رثیس بانک نشسته بود می لرزید وبه سختی می توانست اوراق را امضا کند.رثیس بانک تمام قد جلوی ایشان ایستاده بود ودست مبارک او را که بوی پول هنگفت می داد با کمال احترام در دست نگه داشته بود و کمکش می کرد که سریعتر اوراق را امضا کند.

خانمها بانک را به سالن مد تبدیل کرده بودند.با آن پالتوهای گرانقیمت با خودخواهی که مختص این قشر از جامعه است بی اعتنا به دیکران در رفت و آمد بودند.

روی نیمکت بانک پیرزن با چادر سیاهش مضطرب و نگران کنارم نشست .می خواست در بانک حساب باز کند ”مادر جون خدا خیرت بدهد کمک کن تا اینجا حساب باز کنم اگر نتونم کمیته حقوق و عیدی ام رو قطع می کنه قربونت برم توبپرس ببین چیکار کنم.کجا روامضا کنم؟دستت درد نکنه.الهی خیر از جوونیت ببینی ننه جون.الان یه ساله که کمیته حقوقم و قط کرده .یپرس ببین چیکار کنم.

جلو رفتم و مودبانه سلام کردم.موضوع را مطرح کردم .شناسنامه پیرزن گم شده بود ولی چیزی شبیه شناسنامه اداره ثبت احوال به او داده بود.آقای رئیس نگذاشت حرفم تمام شود نه خانم اصل شناسنامه برای باز کردن حساب الزامیست.نمی تونستم پشت سرم را نگاه کنم بغض گلوم و گرفته بود .

رثیس بانک همچنان که گویی حواسش هنوز پیش معامله قبلی است پرسید:

"چقدر حالا می خواهی حساب باز کنی؟گفتم پنج هزار تومان .با تغیر گفت:"حالا همچین شما گفتی ، من فکر کردم می خواهی حساب چند میلیونی باز کنی.مطمثن بودم که بیچاره پیرزن هرگز در عمرش یک میلیون ندیده .پیرزن خودش را به مارسوند در حالیکه اشک در چشمش جمع شده بود با بغض گفت:"ولی آقا مدارک من-----" با نگاه به صورت رثیس بانک از ادامه حرفش منصرف شد.

با ناامیدی بانک را ترک کرد .امسال هم نه حقوق کمیته دارد نه عیدی!

رثیس بانک خوشحال از اینکه از دست اون پیرزن خلاص شده است در صندلی خود جابجا شد . به صحبتش در مورد خرید ویلای جدیدش ادامه داد و خوشحال

بود که دیگر پیرزن آنجا نبود.

مریم محمدی