شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
سیری در اندیشه های شاعرانه روبرتو خوارز و نمونه هایی از اشعار او
هفده ـ هژده سال پیش، کتابِ شعر و واقعیت از روبرتو خوارُز (Roberto Juarroz) را به فارسی برگرداندم، که به صورتی نامطلوب منتشر شد. هفت ـ هشت سال بعد، کتاب دیگری از او به نام قطعات عمودی یا قائم را ترجمه کردم، که منتشر نشد. پنج ـ شش سال پیش برای انتشارِ این دو متن در یک کتاب یادداشتی به عنوان مقدمه آن نوشتم...
در آن سالها به هنگام ترجمه شعر و واقعیت، با فرستادنِ نامهای به خوارُز از او خواهش کردم یادداشتی برای این ترجمه بنویسد؛ و در ضمن مطرح کردم که من هم میتوانم نمونهای از اشعارِ معاصرِ فارسی را به فرانسوی ــ که زبان مراوده ما بود ــ ترجمه کنم و برایش بفرستم. او از آرژانتین نامه صمیمانهای همراه با یادداشتِ یادشده برایم فرستاد. این کتاب بهصورتی نامطلوب و پُرغلط همراه با شتابزدگیهای من در ترجمه، در خارج از ایران منتشر شد. سپس قول و قرار من با خوارُز در خمِ شکست و بستِ ایام افتاد. تا اینکه چند سال بعد، با ترجمه کتابِ دیگری از او، یعنی قطعاتِ قائم، به هنگامِ آمادهکردن هر دو ترجمه برای انتشار در یک جلد، تصمیم گرفتم نامه دیگری به او بنویسم و در ضمن او را از دلایلِ این وقفه آگاه کنم و بهخصوص این نکته را با او در میان بگذارم که چرا استنادهایش به هایدگر تنها موردی است که به مزاجِ من نمیسازد. اما در همان روزها، از یک برنامه رادیویی در فرانسه، که به زندگی و آثارِ خوارُز اختصاص داشت، پس از شنیدنِ تاریخ تولدش، که میدانستم سالِ ۱۹۲۵ میلادی است، تاریخِ مرگاش را نیز، که از آن بیخبر بودم، ناگهان شنیدم: ۳۱ دسامبر ۱۹۹۵.
خوارُز در استانِ بوئنوسآیرسِ آرژانتین زاده شد. در رشته ادبیات و فلسفه تحصیل کرد. سپس در علوم ارتباطات و کتابداری کارشناس شد. از ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۵ مدیر مجلهشعر ـ شعر بود و بیست شماره از آن را منتشر ساخت. در همین مدت به کشف و ترجمه شعر و شاعرانِ زبانهای دیگر، بهویژه آنتونَن آرتو پرداخت. سالهای بسیاری در مقامِ منتقدِ ادبی و سینمایی با نشریاتِ آرژانتینی و خارجی همکاری کرد. با رویکارآمدنِ رژیمِ نرون و زندگی در تبعید، چندسالی برای یونسکو در کشورهای آمریکای لاتین فعالیت داشت.
از روبرتو خوارُز دو کتاب درباره شعر و آفرینشِ هنری، یک کتاب با عنوانِ قطعات عمودی (قائم) درباره تکهها یا قطعاتِ شاعرانه، و سیزده کتابِ شعر بهترتیبِ شماره و همگی با عنوان شعرِ عمودی (قائم)، منتشر شده است. اشعارِ او به بسیاری از زبانها ترجمه شده است.
به قولِ اُکتاویو پاز، شعرِ خوارُز شعرِ «از چاه تا ماه» است. خطی قائم و قطعهای عمود میان مادون و ماورا، رفت و آمدی میان فروسو و فراسوی هر چیز، عرفانِ دیگرگونه و فرازگرایی یا استعلای بیکیشانه خوارُز را رقم میزند. او شعر را بری از دوگانهانگاریهای جاری ــ نظیرِ اندیشه/ احساس، عقل/ عشق، حرف/ سکوت، حضور/ غیاب، بود/ نبود، لاهوت/ ناسوت ــ و فراشدی از تار و پودی دیگر میداند. جداییِ شعر از اندیشه و فلسفه را فاجعه مینامد. خود را به فلسفه نیچه نزدیک و با بینشِ ذن مأنوس میداند. او بیآنکه شکلِ شعر را بیاهمیت بشمرد در جستوجوی موسیقیِ معناست. بنابراین در شعرِ او از تورّمِ بلاغت و فخرِ فصاحت، از احساساتیگری و عوامنوازی، از دکلمهسراییهای مطنطن در قالبِ اوزانِ تحمیلی، و خلاصه از عصا قورتدادگیِ ادیبانه خبری نیست.
بهروز صفدری
اینجا و آنجا، به تاریخِ هفده ـ هژده سالِ اخیر!
تمپرلی (آرژانتین) یکم دسامبر ۱۹۸۹
بهروز صفدری عزیز،
از سفر به آمریکا تازه برگشتهام. پس هم تأخیر و هم فرانسویِ بدم را، زبانی که آن را خوب میفهمم اما نمیتوانم خوب بنویسم، بر من ببخشید.
میخواستم به شما فقط این را بگویم که برای ترجمه شعر و واقعیت موافقتِ خود را با کمالِ همدلی به شما ابراز میکنم. من نیز با شما بر این باورم که «قلمرویی جهانشمول و جدا از عارضههای سیاسی و مادی وجود دارد که همانا دنیای شعر است». اما من برای همراهی با ترجمه شما چند کلمهای به اسپانیایی برایتان میفرستم. فکر میکنم برای ترجمه این یادداشتِ مختصر خودتان بهآسانی کسی را پیدا خواهید کرد.
برای من مایه خوشوقتی است که بتوانم ترجمه فرانسویِ شما را از چند شاعرِ فارسیزبانِ معاصر دریافت کنم.
منتظرِ خبرهای شما خواهم بود.
با همراهی بسیار دوستانه
(امضا) روبرتو خوارُز
برای همراهی با یک گذارِ نو
همهچیز ترجمه یا واگشت (traduction)، تبدیلِ موضع یا ترانهاد (transposition)، و تبدیل صورت یا ترادیسی (transformation) از یک شکل به شکلی دیگر است. شعر نیز با وفاداری به اینِ فرایندِ واقعیت، ترجمه است یعنی روایت یا بازشرحی (version) غایی و نهایی از سکوت و رمزی که آدم و عالم را در بر گرفته است. و ترجمه شعر، گذارش به زبانی دیگر، با ادامهدادنِ همین فرایند، کلامِ خلاّق را به شکلهای دیگر تکثیر میکند و در ریختنِ آنها به جریانِ جهان سهیم میشود. ترجمه این متن به فارسی، زبانی که هستهاش شعر است، همخوان است با سرشتِ خودِ این متن که دگرسانی، گذار و دگردیسیِ تصویرها و احساسهای نهانی است.
همهچیز در گذر است. انسان همواره ریشهکنشده و تبعیدشده است. بااینهمه، شعر ریشه انسان است، شگفت دیارِ سّیارِ اوست، بنیانیابیِ وجودیِ اوست در رژه اشکال و کالبدیابیاش در کلامی که او را از نیستی نجات میدهد.
گذار، ترجمه، ریشهکنشدگی و تبعید. اما شعر، چونان بیانِ ابتدایی و انتهاییِ انسان، چونان زبانی متفاوت با همه دیگر زبانها و کلامی آگاه از مرگ و از زندگی، به ما رخصت میدهد تا در آنیّتِ قطرهای نور، یا در پژواکِ سایهای لغزان، ریشه کنیم. و بدینسان، خانه ما همواره همراهِ ما خواهد بود، با دانستنِ این نکته که در هرکجا که باشیم راهیِ بینهایتیم.
روبرتو خوارُز
دسامبر ۱۹۸۹
شعر و واقعیت
یک فضا
نمیتواند فضایی دیگر را بزداید،
اما میتواند آن را در تنگنا بگذارد.
زیرا فضاها نیز جایی را اشغال میکنند،
در بُعدی دیگر که بیش از فضاست.
فضاهایی هست تکآوا،
فضاهایی دیگر با آواهای بسیار
و حتا فضاهایی بیآوا،
اما هر فضایی تنهاست،
تنهاتر از آنچه در بر دارد.
هرچند هر فضایی
سرانجام به هر فضای دیگر میآمیزد.
هرچند هر فضایی
بازیِ ناممکنی است،
زیرا هیچچیز در هیچچیز نمیگنجد.
سخنانِ سرآغاز
به سخنرانی و سخنپردازی تندرندادن و، با ترکِ وسوسه تفصیلِ کلام، جز هستههای اساسیِ اندیشه و شعر را برنگرفتن، اقدامی است که به درونیترین سرشتِ آفرینش و بینشِ انسان بهگونهای پاسخ میدهد.
ما گردننهاده زمانیم، و واقعیت جز قطعهوار و در اوقاتِ استثنایی در اختیارِ ما قرار نمیگیرد. پس چه باید کرد تا به این لحظههای تجّلی آنگاه که همچون مادهای انعطافپذیر لاجرم امتداد و انبساط مییابند پشتپا زده نشود؟ چهگونه میتوان در این همخوانیهای گریزپا با واقعیت، در این آذرخشهای وجودی، در این شدتهایی که تأثیری کمرنگ و گذرا بر ما میگذارند، از ناپدیدشدن و تحلیلرفتنِ آنچه تقریباً نامحسوس است جلوگیری کرد؟ چهگونه باید هوسِ اندوختنِ کلمات را در خویش خاموش کرد و در عوض نَفَسهایی را که به بیداری میمانند از سر گرفت؟ چهگونه میتوان این غنیمتها را که آشکارکننده= گشودهگیاند در جای امن نهاد و با کلمه= درست و حرفِ حق به آنها نزدیک شد؟ چهگونه میتوان از گریختنِ این زمانهای بس کوتاهِ اشراق، که شاید معنادارترین نشانهها و تجربهها را در اختیار ما مینهند، جلوگیری کرد؟
دو شیوه از زبان وجود دارد که به وسیله آنها میتوان این لحظهها را بیان کرد و در قالبِ سنتزهایی درآورد که بدون خدشهدار کردن یا ازدستدادنِ گریزپاییِ این حضور با آن همآهنگ و همپارچه میشوند. سخنگفتن از نوعهای ادبی در موردِ این دو شکل از زبان ــ یعنی شعر و قطعه [پارهمتن] ـ نابهجاست، زیرا این دو جدا از همه نوعهای ادبی قرار گرفته و درحقیقت غیر از ادبیاتاند. هر دو شکل در عرصه زبان، یا به عبارتِ بهتر، در حدِ نهاییِ زبان، معرّفِ تمرکزیافتهترین ، بیپیرایهترین، دقیقترین و مخاطرهآمیزترینِ بیانگریهای انسانی هستند؛ گاه با ادبیات تماسی نامحسوس مییابند و گاه خلافِ آناند و در حواشیِ آن پدیدار میشوند.
توجه به این تفاوتها و گونهها به معنی نادیدهانگاشتنِ نزدیکیِ عمیق در ساختار، الزامات و طرحِ درونی آنها نیست. بهعلاوه، هم شعر و هم قطعه در طیِ روزگاران همراهِ انسان بودهاند. تنها خواستِ این کتابِ این است که اقدامی جدید برای باروریِ قطعهنویسی به مثابه شکلِ مماس بر شعر و منظری از معماری عمیق و مرموزِ آفرینشِ انسانی باشد.
● تقریباً شعر
تقریباً شعر. بینش و کلام همیشه با حاصلجمعِ شعر برابر نیست و اغلب جز هستهها، جوانهها، تصویرها یا تماسهای نامحسوس، همچون بقایا و ثمرههای تناقضآمیزِ یک غرقشدگی، چیزی از آن باقی نمیماند. اما مگر کلیتِ شعر چیزی جز این است؟ شاید اینجا باید قطعهها یا پارهمتنها را همچون بریدههای زائد، خَلاشههای شعر، حرکاتی برای نزدیکشدن، و تکههایی از جنسِ شعر در متنهایی بدانیم که زادهشدن را به پایان نرساندهاند. و با این ایده خود را تسلا دهیم که زادهشدن فرایندی پایانناپذیر است.
۱) من کمبودِ حافظه دارم: بیشازحد به یاد میآورم. برای مثال، به یاد میآورم که نبودم.
۲ ) نگاهی که صَرفِ زدودنِ محیط و نگهداشتنِ مرکز شود. دهشی که صرفِ زدودنِ دست و نگهداشتنِ داده شود.
۳ ) دسته ای از پرندگان یا نشانهها هوا را غرقِ سبْک میکند. و مرکزِ اندیشه مرا نیز.
۴ ) دونفره فکرکردن، به شیوهای که همچون عشقبازیکردن باشد.
۵ ) با چشمانِ باز به نگاهِ نهایی رسیدن همچون درفشی که شرمگین نباشد. گرچه چشمان باز بر بسی چیزها باید بسته شود.
۶ ) گونهای خودیابی: با پشت روی دیگری افتادن، سپس روی برگرداندن و پیبردن که دیگری خودِ من است. گونهای گمشدهگی: برداشتنِ عصایی که بر هیچجا متکی نیست.
۷ ) پرنده بهخاکافتاده نمیتواند بالِ زخمیِ خود را لمس کند، اما چیزی که او نیست آن را لمس میکند.
۸ ) اشیایی هستند که ساخته انساناند. نور انگار این را میداند چون در این گونه اشیا بهگونهای دیگر بازمیتابد.
۹) خوابی که از هیچ بیداریِ قبلی نمیآید و به سوی هیچ بیداریِ بعدی نمیرود. خوابی هممرکز با خواب.
۱۰ ) مرئی آرایه ای است برای نامرئی.
۱۱ ) نوارهای سیاهِِ ملالْ دشتهایی را که ناگهان از لبه آتشفشانهای کُشنده سرنگون میشوند در خود پیچیده است.
۱۲ ) حرکاتِ آدمی ترسیمکننده نقشه غریبی است، اما این نقشه قطبِ جغرافیایی ندارد و میتواند به هر حالتی به دیوار آویخته شود.
۱۳ ) زندگی را باید چون مدادی تراشید و دیکتهوار نوشت.
۱۴) نگاهکردن و چشمدوختن مستیآور است.
۱۵ ) به دیوارِ روح میخی کوبیدن برای آویختنِ تصویرِ روح به آن.
۱۶ ) ما نظم را نمیشناسیم، اما ابزارهای آن مکملِ ابزارهای بینظمی است.
آنچه ما را بیشتر به مرکز نزدیک میکند، مرگ است یا زندگی؟ همبستگیهای غریبی ما را فرامیخواند و موجب میشود به سویی دیگر روی برگردانیم، چنانکه انگار برای انسان رسالتِ تدویننشده دیگری احساس کرده باشیم.
● تقریباً عقل
تقریباً عقل. اندکی از عقل کمتر. چیزی لغزنده که، به منظورِ لنگرنیانداختن در محدوده معینشدهاش، از دستیافتن به عقل روی برمیتابد. ادعای خواستِ دستیابی به عقل اندیشه را منحرف میکند و آن را به یک مجسمهسازیِ خشک و رقِ ذهنی بَدل میسازد. اما برعکس، خود را پاییندستِ عقل نگاهداشتن شاید به ما امکان دهد تا به مناطقِ آزادتری از آفرینشِ انسانی نگاهی بیافکنیم، مناطقی چون شعر یا برخی از مناظرِ معجزهآسای قوه تخیل. اندکی عقلِ کمتر میتواند ما را به سوی اندکی عقلِ بیشتر رهنمون شود.
۱ ) آیا در اندرونِ وجود نیز نردبانی هست؟ و اگر هست، آیا میتوان از نقاطِ مختلف و در ارتفاعهای متفاوت به آن دست یافت؟ یا اینکه صعودِ کامل با حرکت از پایینترین پله یک ضرورتِ اجباری است؟ یا وجود گشایشی است بدون مدارجِ پلکانی، یعنی گشایش و مدخلی که میتوان در هر لحظه، هر وضع و هر درجه ای که گشایشی همانندِ آن باشد، به دروناش راه یافت؟
۲ ) ما نمیدانیم که آیا واقعیت نیاز به بیانکردنِ خود دارد یا نه، اما این را میدانیم که انسان چنین نیازی دارد. انسان آن بخشی از واقعیت است که این ضرورت را تجّسم میبخشد. و شعر کاملترین نوعِ وفاداری برای برآوردهساختنِ آن است. انسان، و نیز هر آنچه انسان نیست اما از انسان همچون ابزاری احتمالاً یگانه برای بیانکردنِ خود استفاده میکند، در حالتی از آزادیِ بیهمتا، در شعر نمود مییابد. شاید نیازِ نهفته واقعیت به بیانکردنِ خود راهِ نسبتاً غیرمستقیمِ انسان را برای عینیتیافتن برگزیده باشد.
۳ ) در هنر، و بهگونهبنیادین در شعر، چیزی وجود دارد نیرومندتر از شک و دیرباورتر از ایمان: چیزی همچون نخی کشیدهشده میان ناامنیِ مطلق و امنیتِ دسترسیناپذیر، آمیزهیی از نااطمینانی و اطمینان.
۴ ) دانستنِ این که اندیشه چیست، و ما چه هستیم، بهطورکامل ممکن نیست زیرا دانستنِ این که نااندیشه چیست، و ما چه نیستیم، بهطورکامل میسر نیست.
شعر راهی است نامنظم، بدعتآمیز، غیرمکتبی، به سوی شناخت و در ذاتِ خود یگانه با بینش و خیال. شعر، همان طور که بَشلَر (Bachelard) میگوید، یک متافیزیکِ لحظهای است. درعینحال، شعر به راز و رمز چشم دوخته است، موضوعی که برای اینشتین یک شرط اساسی بود. شعر این راز و رمز را، چونان موهبت یا اصلی بنیادین، غنا و توسعه میبخشد. به علاوه بیآنکه به پیشداوریها، هنجارهای ازپیشموجود یا احکامِ پیشاپیش (Preceptes) گردن نهد، خود را با اصولی که خود میآفریند و اونامونو آنها را بصیرانه احکامِ پساپس (Postceptes) نامیده است، همساز میکند.
● تقریباً افسانه
تقریباً افسانه. آنجا که واقعیت در شُرُف ناپدیدگردیدن یا به مبدلشدن به شبح و خلاء است، حرف و کلام آن را در بر میگیرد یا بر لبه این استحاله نگاهاش میدارد؛ با توسل به نخِ کموبیش نامرییِ تخیّل و شعر، یعنی ناافسانه. بر لبه افسانه.
۱ ) آنها بهقدری با هم یکدل و یگانه بودند که وقتی یکی از آن دو میرفت دیگری برمیگشت.
۲ ) قانونِ همنواییِ روشنایی و تاریکی نامعلوم است. آنچه معلوم است این است که ما اغلب باید روشنایی را با بخشِ تاریکِ و تاریکی را با بخشِ روشنِ وجودمان بنگریم. چه بسا با این کار، با حرکت از خودمان، آنها را نادانسته کاملتر کنیم و پی ببریم که روشنایی و تاریکی تنها واریاسیونهایی از یک رُکنِ اساسیِ دیگرند.
۳ ) به نظر میرسد ابدیت زمانی است تُندتر و ناگهان بازایستاده.
۴ ) زندگیِ نمادها گاه چنین ایجاب میکند که همگی به حال تعلیق درآیند تا نمادِ دیگری انتخاب شود. و حالا که هر نمادی خواستارِ تنهاییِ تولدِ خویش است، آیا نباید همه نمادها در نهایت امر زدوده شوند تا آن نمادی که همواره کمبودش احساس میشود پدیدار گردد؟
۵ ) نوشتن کاری است عمیقاً محتاطانه و سنجیده، بهشدت خصوصی و درونی، تقریباً نهانی و محرمانه. برای نوشتن چه بسا باید خود را پنهان کرد.
۶ ) زندگی به یک دزدیِ بدون دزد میماند. هیچکس نیست تا استردادِ اموالِ مسروقه را از او مطالبه کنیم، یا اصلاً بتوانیم او را به دزدی متهم کنیم. بااینحال، چه بسا از پیبردن به اینکه جُرمی هست که ما را بدبخت کرده تسلا بیابیم. یا مگر آنکه اصلاً خودمان در این دزدی دست داشته باشیم.
ما آموختهایم روی همه سطحها، حتا روی سطحِ آب، بنویسیم. اما نیاموختهایم که روی سطحِ سکوت بنویسیم، شاید به این علت که بلد نیستیم با سکوت بنویسیم.
مترجم: بهروز صفدری بخشی از کتاب « شعر و واقعیت+ قطعات عمودی» که به زودی در ۱۷۶ صفحه و ۲۲۰۰ نسخه از سوی انتشارات «بازتاب نگار» منتشر خواهد شد.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست