چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

لحظاتی غرق در داستان تا واقعیت از بازآفرینی تا دگرآفرینی ساعت ها


لحظاتی غرق در داستان تا واقعیت از بازآفرینی تا دگرآفرینی ساعت ها

«ساعت ها», کتابی از مایکل کانینگهام که برایش جوایز فاکنر و پولیتزر ۱۹۹۹ را به ارمغان آورد, اثری است با چند هویت در هم پیچیده

«ساعت‌ها»، کتابی‌ از مایکل‌ کانینگهام‌ که‌ برایش‌ جوایز فاکنر و پولیتزر ۱۹۹۹ را به‌ ارمغان‌ آورد، اثری‌ است‌ با چند هویت‌ در هم ‌پیچیده‌. نخست‌ رمانی‌ست‌ متأثر از زندگی‌ و آثار ویرجینیا وولف‌ و به‌ خصوص‌ کتاب‌ خانم‌ دالووی‌ او. اما همزمان‌ اثری‌ست ‌مستقل‌ که‌ وولف‌ تنها یکی‌ از شخصیت‌های‌ آن‌ است‌ که‌ در ساعت‌ها نیز به‌ آفرینشگری‌اش‌ ادامه‌ می‌دهد. با این‌ نگاه‌ نباید آن‌ را در حد وولف‌ یا خانم‌ دالووی‌ فرو کاهیم‌. ساعت‌ها اثری‌ست‌ حاصل از بازآفرینی‌ و دگرآفرینی‌ توأمان‌

هر اثری‌ می‌تواند حداقل‌ در چهار سطح‌ "حوزه‌"، "فرم‌"، "ساختار" و "محتوا" دست‌ به‌ بازآفرینی‌ و دگرآفرینی‌ بزند. کانینگهام‌، خانم ‌دالووی‌ ویرجینیا وولف‌ را در "ساعت‌ها" به‌ چنین‌ تکوینی‌ برده‌ است‌. کانینگهام‌ ساعت‌ها را در کام‌ ادبیات‌ نوشیده‌ است‌، چرا که ‌همچون‌ خانم‌ دالووی‌ وولف‌، یک‌ رمان‌ است‌. اما در محتوا، فرم‌ و ساختار دست‌ به‌ دگرآفرینی‌ می‌زند. ساختار آن‌ چنان‌ حاوی‌ معادلاتی‌ تو در توست‌ که‌ پرش‌ تا فراسوی‌ دگرآفرینی ‌(در حالی‌ که‌ خانم‌ دالووی‌ فاقد آن‌ است‌) را به‌ رخ‌ می‌کشد و فرم‌ آن‌ نیز بااین‌ که‌ در خوانش‌ نخست‌ همچون‌ وولف‌ از هم‌ گسیخته‌ به‌ نظر می‌رسد، اما بیش‌ از آن‌، در هم‌ تنیده‌ است‌ و از این‌ بعد، از ویرجینیا وولف‌، وولفی‌ترست‌! ساعت‌ها نمونه‌ای‌ بارز از تکامل‌ بخشیدن‌ به‌ اثری‌ است‌ که‌ از خالق‌ نخستین‌اش‌ فراتر خزیده ‌است.‌ اما گسیختگی‌اش‌ نیز از نوعی‌ ارتباط پذیری‌ منحصر به‌ فرد دم‌ می‌گیرد. در "لحظاتی‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعیت‌" این‌ تناقض‌ بین‌ گسیختگی‌ و معادله‌ پذیری‌ در قامت‌ دو تأویل‌ متناقض‌ بیرون‌ می‌آید که‌ در تأویلی ‌"بدون‌ یکدیگر" و در تأویلی‌ دیگر "با یکدیگر" به‌ روی‌ هم‌ سوار می‌شوند. فیلم‌ ساعت‌ها نیز که‌ بر اساس‌ فیلمنامه‌ای‌ اقتباس‌ شده‌ از کتاب‌ ساخته‌ شده‌ است‌، به‌دگرآفرینی‌ آن‌ در گستره‌ی‌ سینما روی‌ آورده‌، ولی‌ در سایر سطوح ‌(فرم‌، محتوا و ساختار) عمدتاً به‌ بازآفرینی‌ اکتفا کرده‌ است.‌ با این‌ همه‌، در روح‌ فیلم‌ ساعت‌ها تفاوتی‌ بنیادی‌ با کتاب‌ها می‌توان‌ یافت. خانم‌ دالووی‌ با وجود بی‌میلی‌ و دلمردگی‌، گاه‌ چنان‌دنیای‌ پیرامونش‌ را با ظرافت‌ و نکته‌بینانه‌ توصیف‌ می‌کند، که‌ خواننده‌ در می‌یابد، او کاملاً دربند دنیای‌ خویش‌ نیست‌ و دلبستگی‌های‌ اینجا و آنجای‌ او نشان‌ می‌دهد که‌ وی‌ به‌ تناوب‌ بین‌ این‌ دو دنیای‌ پوچ‌ و لذت‌ بخش‌ در نوسان‌ است.‌ در رمان‌ساعت‌ها پرداختن‌ به‌ جزییات‌ و دلمشغولی‌های‌ روزمره‌ کمتر می‌شود و بی‌قراری‌ ویرجینیا مشهودتر است.‌ در فیلم‌ ساعت‌ها، آن‌به‌ اوج‌ خود می‌رسد و ویرجینیا را آن‌ چنان‌ غرق‌ در بی‌قراری‌، کلافگی‌، بی‌انگیزگی‌ و بی‌حوصلگی‌ می‌یابیم‌ که‌ وقتی‌ در انتهای ‌ساعت‌ها، دست‌ به‌ خودکشی‌ می‌زند، نفس‌ راحتی‌ می‌کشیم‌ ؛ انگار که‌ ویرجینیا را آن‌ گونه‌ درمانده‌ می‌بینیم‌ و زندگی‌اش‌ را خالی‌از هر راه‌ حل‌ و حتی‌ لطفی‌ می‌یابیم‌ که‌ پایان‌ زندگی‌اش‌ را نقطه‌ی‌ انتهایی‌ تمامی‌ شکنجه‌های‌ لحظات‌ لرزان‌ نفس‌نفس‌های‌ زتدگی‌اش‌ تأویل‌ می‌کنیم‌ و خود نیز با او از دست‌ ساعت‌ها خلاص‌ می‌شویم‌! از این‌ نظر فیلم‌ از دو اثر سرچشمه‌ی‌ خود پیشی‌ می‌گیرد.

اما اثری‌ که‌ اکنون‌ به‌ نام‌ "لحظاتی‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعیت‌" می‌خوانید، هنگامی‌ حق‌ ساعت‌ها را ادا خواهد کرد که‌ در آن‌ نیز بازآفرینی‌ و دگرآفرینی‌ ساعت‌ها در هم‌ آمیزد و همان‌ کاری‌ را که‌ ساعت‌ها با خانم‌ دالووی‌ کرد، "لحظاتی‌ غرق‌ در داستان‌ تاواقعیت‌" با رمان‌ و فیلم‌ ساعت‌ها انجام‌ دهد. یعنی‌ آفرینش‌ افزوده‌هایی‌ به‌ آن‌ در سطوحی‌ مختلف‌ که‌ چه‌ بسا در ساعت‌ها نیست ‌و با این‌ تعریف‌، دگرآفرینی‌ای‌ در بازآفرینی‌ ساعت‌ها صورت‌ بسته‌ و آمیخته‌ است.‌ در لحظاتی‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعیت‌، تحلیل‌های‌ ساعت‌ها مشخصاً دگرآفرینی‌ست‌ که‌ آن‌ را به‌ عرصه‌ی‌ نقد و تحلیل‌ می‌رساند و افزوده‌های‌ به‌ مضمون‌ ساعت‌ها، دگرآفرینی‌ آن‌ را به‌ ادبیات‌ می‌کشد. در هم‌ تنیدگی‌ ساعت‌ها در "لحظاتی‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعیت‌" بازآفرینی‌ می‌شود، اما گفتگوهایی‌ که‌ به‌ نظر می‌رسد، گفتارهای‌ درونی‌ یا درددل‌گونه‌ یا نجواهایی‌ گله‌وارند، جای‌ سکوت‌های‌ ساعت‌ها را پر می‌کنند. سکوت‌ها نیز برخلاف‌ پندار بسیاری‌، همواره‌ هم‌ وزن‌ نیستند. سکوت‌های‌ پس‌ از آگاهی‌ با سکوت‌های‌ پیش‌ از آگاهی‌ هرگز یکسان‌ نیستند. تنها سکوت‌های‌ به‌ آگاهی‌ رسیده‌اند که‌ پرمعناتر از بسیاری‌ گفتارها به‌ دل‌ می‌نشینند. از این‌ روی‌ "لحظاتی‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعیت‌"، سکوت‌های‌ خفته‌ی‌ ساعت‌ها را بیدار می‌سازد، و آن‌ گاه‌ سکوت‌های‌ به‌ پا خاسته‌ی‌ دیگری‌ را در روح‌ اثر پنهان‌ و جاسازی‌ می‌کند و به‌ ساعت‌ها جانی‌ دوباره‌ در "لحظاتی‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعیت‌" می‌بخشد

در لحظاتی‌ سنگین‌، زنی‌ خود را به‌ سوی‌ رودخانه‌ای‌ می‌کشد تا شاید، با پایان‌ بخشیدن‌ به‌ زندگی‌ خویش‌، زجری‌ که‌ هر لحظه‌ او را له‌می‌کند، مدفون‌ کرده‌ و غرق‌ سازد!؟ او از کسی‌ دلخور نیست‌ و حتی‌ از زندگی‌ زناشویی‌اش‌ نیز شکوه‌ای‌ ندارد. چنان‌ که‌ خود برای‌ همسرش‌ می‌نویسد: «تو شادترین‌ بخش‌ زندگی‌ من‌ بودی‌». اما چگونه‌ می‌تواند احساسی‌ را که‌ هر لحظه‌ دچارش‌ است‌، برای‌ دیگران‌ توصیف‌ کند؟ او هر لحظه‌ در حال‌ مدفون‌ شدن‌ از درون‌ است‌ و دیگران‌ آن‌ بیرون‌ اصلاً چیزی‌ نمی‌بینند تا دلیلی‌ بر پریشانی‌ وخودکشی‌اش‌ بیابند!؟ از تصاویر غرق‌ شده‌ی‌ او، به‌ تصاویر ماشینی‌ از سال‌ ۱۹۵۱ در لوس‌ آنجلس‌ می‌رویم‌. مردی‌ با دسته‌ گلی‌ به‌ منزل‌ می‌آید. ناگهان‌ با مردی‌ دیگر به‌ ریچموند انگلستان‌ در سال‌ ۱۹۲۳ همراه‌ می‌شویم‌. زنی‌ که‌ خودکشی‌ کرده‌ بود، در منزلی‌ به‌ روی‌ بستری ‌آرام‌ گرفته‌ است‌! هرگز; فرو رفته‌ است‌! او چشمانش‌ را می‌بندد و همراه‌ با آن‌، به‌ مکان‌ و زمانی‌ دیگر پرتاب‌ می‌شویم‌. سال‌ ۲۰۰۱ درنیویورک‌ زنی‌ وارد منزل‌ می‌شود و به‌ آرامی‌ روی‌ تختی‌ دراز می‌کشد. صدای‌ ساعت‌ها هر سه‌ نفر را بیدار می‌کند و آن‌ها را به‌ هم‌ پیوندمی‌زند. آن‌ها ما را نیز بیدار می‌کنند، اگر چه‌ پیش‌ از آن‌، لحظات‌ مرگبار تصاویر و موسیقی‌، ما را نگران‌ کرده‌اند. زنی‌ در نیویورک‌ باسنجاق‌ زدن‌ به‌ موهای‌ خود به‌ دنیای‌ زنی‌ در انگلستان‌ سنجاق‌ می‌شود! تصاویر چندین‌ بار بین‌ آن‌ دو زمان‌ و مکان‌، این‌ دست‌ آن‌ دست ‌می‌شوند. تصاویری‌ از زنی‌ که‌ در نیویورک‌ زندگی‌ می‌کرد، به‌ مکان‌ و زمانی‌ در لوس‌آنجلس‌ برش‌ داده‌ می‌شود و به‌ سرعت‌ از آنجا چندباره‌ به‌ دنیای‌ زنی‌ که‌ در انگلستان‌ زندگی‌ می‌کرد. برش‌ها و پرش‌های‌ مداوم‌ از جایی‌ به‌ جایی‌، از زمانی‌ به‌ زمانی‌، از شخصی‌ به‌ شخصی‌ دیگر، از داستانی‌ به‌ داستانی‌ و از دنیایی‌ به‌ دنیای‌ دیگر، می‌خواهند به‌ ما چه‌ بگویند

ویرجینیا، زنی‌ که‌ در انگلستان‌ بسر می‌برد، نویسنده‌ای‌ست‌ که‌ با نگارش‌ داستان‌ زندگی‌اش‌، داستان‌ مرگ‌ خویش‌ را نیز می‌آفریند!؟ نوشتن‌ او نیز برایش‌ یک‌ لذت‌ نیست‌، بلکه‌ ناله‌ی‌ انسانی‌ ناتوان‌ از دفع‌ درد خود است‌. زنی‌ دیگر به‌ نام‌ لورا در جایی‌ دیگر از این‌ دنیای ‌مخوف‌ در گورستانی‌ دیگر، تنها، در راه‌ شمارش‌ معکوس‌ رنج‌ خود است‌. شمارشی‌ که‌ با پایان‌ هر تجربه‌ای‌ خاتمه‌ نمی‌یابد و شمارشی ‌دیگر برای‌ زیستن‌ در مرگی‌ دیگر، به‌ سوی‌ وی‌ دهان‌ باز می‌کند!! احساس‌ تنهایی‌، بی‌پناهی‌، کلافگی‌، بی‌انگیزگی‌، اضطراب‌، تشویش ‌مداوم‌، از او، شبحی‌ سرگردان‌ ساخته‌ است‌، که‌ نه‌ یکبار، بلکه‌ هر لحظه‌ هزاران‌ بار، آرزوی‌ مرگ‌ برای‌ وجود خویش‌ می‌کند

ای‌ کاش‌ غم من‌ به‌ نارضایتی‌ از زندگی‌ محدود می‌شد! آن‌ گاه‌ فرصت‌ آن‌ را می‌یافتم‌ تا راه‌ حلی‌ به‌ جز مرگ‌ بیابم‌. او روح‌ جنازه‌ای‌ را با خود می‌کشد، به‌ سنگینی‌ لحظه‌ای‌ تا لحظه‌ای‌ دیگر!! آن‌ هنگام‌ است‌ که‌ جاودانگی‌ بزرگ‌ترین‌ شکنجه‌ی‌ هستی‌ خواهد بود. ریچارد انسان‌ دیگری‌ست‌ که‌ در انزوا به‌ سر می‌برد و با همان‌ دردهای‌ دیگران‌ دست‌ و پنجه‌ نرم‌ می‌کند. ویرجینیا که‌ خودکشی‌ کرده‌ و مرده‌ است‌، تولد دیگری‌ ازلیزا، زن‌ مسنی‌ست‌ که‌ در نیویورک‌ زندگی‌ می‌کند و ریچارد را می‌شناسد و زمانی‌ با او رابطه‌ای‌ عاشقانه‌ داشته‌ است‌. ریچارد همان ‌پسری‌ست‌ که‌ وقتی‌ مادرش‌، لورا در حال‌ ترکش‌ به‌ قصد خودکشی‌ بود، گریه‌ و التماس‌ می‌کرد!؟ و کتابی‌ که‌ لیزا نوشته‌، داستان‌ زندگی ‌لورا و ریچارد است‌. اما آن‌ تنها تأویلی‌ از روایت خطی ‌«ساعت‌ها» است‌. تأویل‌های‌ دیگری‌ نیز قابل‌ آفریدن‌ خواهد بود

آیا هر یک‌ از آن‌ها، واقعی‌ست‌ و داستانی‌ از زندگی‌ بقیه‌ را می‌نویسد یا می‌آفریند؟ یا هر یک‌، دنیایی‌ واقعی‌ست‌ که‌ به‌ داستانی‌ برای‌ دیگری‌ بدل‌ می‌شود یا با نگارش‌ داستان‌ توسط یکی‌، بقیه‌ آفریده‌ می‌شوند؟! یا کسی‌ که‌ واقعاً آن‌ اتفاقات‌ را زندگی‌ می‌کند، داستانی‌ برای ‌نویسنده‌ها می‌آفریند؟! آیا یکی‌ کتابی‌ می‌نویسد، یکی‌ آن‌ را می‌خواند، دیگری‌ به‌ آن‌ می‌اندیشد و یکی‌ دیگر، آن‌ها را زندگی‌ می‌کند؟! تخیلات‌، داستان‌ها و واقعیات‌ تا چه‌ حد بر خود تأثیر می‌گذارند و تا چه‌ میزان‌ (با کدام‌ میزان!‌؟) از یکدیگر متأثرند؟! اگر شخصیت‌های ‌موجود در دنیای‌ واقعی‌ و دنیای‌ داستانی‌ فیلم‌ را دنبال‌ کنیم‌، در خواهیم‌ یافت‌ که‌ اسامی‌ شباهت‌هایی‌ با یکدیگر دارند، ولی‌ عیناً مانند هم‌ نیستند. زنی‌ که‌ در کتاب‌ لیزا زندگی‌ می‌کند، در دنیای‌ واقعی‌، نویسنده‌ای‌ به‌ نام‌ لیزاست‌; زن‌ گلفروش‌ نیز به‌ همان‌ شباهت‌ آنان‌ اشاره‌می‌کند و لیزا تأییدش‌ می‌نماید. ریچارد که‌ در مخروبه‌ای‌ زندگی‌ می‌کند، نام‌ کوچکش‌ در کتاب‌ همان‌ است‌، ولی‌ فامیلی‌اش‌ در کتاب‌، اسنوبل‌ است‌، و مادرش‌ لورا با توصیف‌ آرد کیک‌ به‌ اسنو، چنان‌ استعاره‌ای‌ را از نام‌ اسنوبل‌ تداعی‌ می‌کند. چنان‌ تشابهات‌ و تمایزاتی‌ درساعت‌ها به‌ دقت‌ تعبیه‌ شده‌ است‌. شباهت‌ نام‌های‌ اشخاص‌ با نام‌ شخصیت‌های‌ داستانی‌ کتاب‌ها، ما را به‌ تأویل‌هایی‌ می‌کشد که‌ بر تبدیل‌ زندگی‌ واقعی‌ شخصیت‌ها به‌ داستان‌ و یا واقعیت‌ یافتن‌ شخصیت‌هایی‌ که‌ در داستان‌ آفریده‌ شده‌اند، صحه‌ می‌گذارد. در حالی‌ که ‌تمایزات‌ بین‌ نام‌های‌ اشخاص‌ واقعی‌ و داستانی‌ بر تأویلی‌ سوق‌ می‌یابند که‌ به‌ هویت‌ مستقل‌ آن‌ها (شخصیت‌های‌ داستانی‌ و واقعی‌) از یکدیگر می‌پردازد. آن‌ها با این‌ که‌ شخصیت‌های‌ دنیاهای‌ مستقل‌ خود را دارند، از تخیل‌ و آفرینش‌ در دنیاهای‌ یکدیگر نیز تأثیر پذیرفته‌ و بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند؟! تعویض‌ نام‌ها در کتاب‌ که‌ لوئیس‌ به‌ آن‌ اشاره‌ می‌کند، علاوه‌ بر این‌ که‌ ما به‌ ازاهایی‌ را برای‌ شخصیت‌ها دردنیای‌ واقعی‌ منظور می‌دارد، بدان‌ معنی‌ نیز تأویل‌ می‌شود که‌ شخصیت‌های‌ داستان‌، معرف‌ نوع‌ مثالی‌ خود هستند و چندین‌ شخصیت ‌واقعی‌ با اسامی‌ متفاوت‌ می‌توانند، نمونه‌هایی‌ از آن‌ شخصیت‌های‌ داستانی‌ باشند. به‌ همین‌ سبب‌ است‌ که‌ وقتی‌ زن‌ گلفروش‌ از لیزا می‌پرسد که‌ آیا آن‌ شخصیت‌ موجود در یکی‌ از کتاب‌هایش‌، خود اوست‌، لیزا می‌گوید، تا حدی‌! چرا که‌ آن‌ اشخاصی‌ خاص‌ را معرفی‌نمی‌کند، بلکه‌ شخصیتی‌ عام‌ را متجلی‌ می‌سازد که‌ لیزا تنها می‌تواند یکی‌ از آن‌ها باشد. هر یک‌ از تأویل‌ها که‌ با یکدیگر در تناقض‌اند،به‌ تنهایی‌ در دنیای‌ خود درست‌اند و علاوه‌ بر آن‌، تأویل‌هایی‌ که‌ هم‌ تشابهات‌ و تمایزات‌ آن‌ها را با هم‌ مدنظر قرار می‌دهند، درست‌اند!؟ به‌ بیان‌ دقیق‌تر، اگر ساعت‌ها تنها بر یک‌ روی‌ سکه‌، یعنی‌ تنها تشابهات‌ یا صرفاً تمایزات‌ تکیه‌ می‌نمود، می‌توانستیم‌ بپذیریم‌ که ‌تأویل‌های‌ متناقض‌ از آن‌ها، از نظر فیلم‌ صحیح‌ نیست‌، اگر چه‌ ما قادر بودیم‌ با دگرآفرینی‌شان‌، برخلاف‌ تأویل‌های‌ ابطال‌ شده‌ی‌ فیلم‌، آن‌ها را شکل‌ بخشیم‌. ولی‌ چون‌ فیلم‌ بر هر دو تشابهات‌ و تمایزات‌ تکیه‌ می‌کند، می‌توانیم‌ بپذیریم‌ که‌ جملگی‌ آن‌ها تأویل‌های‌ فیلم‌ هستند که‌ ما تنها آن‌ها را بازآفرینی‌ می‌کنیم‌. بنابراین‌، در ساعت‌ها، تمامی‌ تأویل‌های‌ متناقضی‌ که‌ ممکن‌ است‌ از آن‌ها استنتاج‌ شوند، درست‌اند و تناقضات‌ و تطابقات‌ میان‌ آن‌ تأویل‌ها نیز درست‌اند

ویرجینیا جایی‌ که‌ نگارش‌ وی‌، با تصاویری‌ از دنیای‌ شخصیت‌ها در دیگر مکان‌ها، تدوین‌ می‌شود، داستان‌ آن‌ها را می‌آفریند و باخواندن‌ کتاب‌ها توسط سایر شخصیت‌ها، داستان‌ او به‌ تصور و ایده‌ای‌ برای‌ آنان‌ بدل‌ می‌شود و هنگامی‌ که‌ در قضاوت‌ها و رفتار خویش‌ از داستان‌های‌ او بهره‌ می‌برند، آن‌ها برای‌شان‌ واقعیت‌ می‌یابند. ویرجینیا داستان‌ زندگی‌ و مرگ‌ انسان‌هایی‌ را در نیویورک‌ وکالیفرنیا می‌آفریند که‌ در آینده‌ تحقق‌ می‌یابد؟! و چنان‌ که‌ دوستش‌ می‌گوید، او در دو دنیا زندگی‌ می‌کند. از طرفی‌ ویرجینیا نیز درشخصیت‌ها و اتفاقات‌ داستانش‌ غرق‌ است‌. زنی‌ که‌ در داستان‌ او تصمیم‌ به‌ خودکشی‌ می‌گیرد، موازی‌ با آن‌، خودش‌ تصمیم‌ به‌ مردن ‌می‌گیرد؟! به‌ مفهوم‌ دیگر، او که‌ قبلاً داستان‌هایش‌ را می‌آفرید، اکنون‌ توسط آن‌ها آفریده‌ می‌شود و شخصی‌ متأثر و آفریده‌ شده‌ در داستان‌های‌ خویش‌ می‌گردد. او در بخشی‌ از داستانش‌ تصمیم‌ می‌گیرد، زنی‌ را بکشد و موازی‌ با آن‌ لورا را می‌بینیم‌ که‌ بر روی‌ تختی‌ درحال‌ غرق‌ شدن‌ است‌. در نهایت‌ ویرجینیا از کشتن‌ زنی‌ در داستانش‌ منصرف‌ می‌شود و به‌ دنبال‌ آن‌ لورا نیز پشیمان‌ شده‌ و خودکشی‌ نمی‌کند. ویرجینیا می‌گوید که‌ باید کسی‌ دیگر را به‌ جایش‌ بکشد. در انتهای‌ داستان‌ (زندگی‌ یا کتاب‌!؟) او خود را می‌کشد! چنین‌ نماهایی‌ بر تأویل‌هایی‌ استناد می‌کند که‌ آفرینش‌ در دنیای‌ خیالی‌ یکی‌، دنیای‌ واقعی‌ دیگری‌ را رقم‌ می‌زند و برعکس‌

لیزا که‌ در سال‌ ۲۰۰۱ می‌نویسد، داستان‌ زندگی‌ دیروز دنیایی‌ را می‌آفریند که‌ قربانیانش‌ هنوز در هروله‌ی‌ مرگ‌ و زندگی‌ بسر می‌برند. لورا و ریچارد با زندگی‌ واقعی‌ خویش‌، کتاب‌ داستان‌ لیزا را می‌آفرینند یا لیزا با نوشتن‌ داستان‌ آن‌ها، زندگی‌شان‌ را شکل‌ می‌بخشد!؟ آیا نویسنده‌ای ‌(شخصی‌ همچون‌ لیزا) که‌ در سال‌ ۲۰۰۱ زندگی‌ می‌کند، داستان‌ زنی‌ را که‌ در انگلستان‌ خودکشی‌ کرده‌ می‌نویسد، یا زنی‌ انگلیسی ‌(شخصی‌ مانند ولف‌) با نگارش‌ داستانی‌، نویسنده‌ای‌ نیویورکی‌ را آفریده‌ و به‌ واقعیت‌ بدل‌ می‌سازد!؟ زنی‌ که‌ در انگلستان ‌می‌نویسد، آیا داستان‌ زنی‌ نیویورکی‌ را می‌نویسد که‌ آن‌ ـ خود ـ دنیایی‌ست‌ که‌ داستان‌ دنیای‌ مادر و پسری‌ را می‌آفریند یا می‌نویسد!؟ یازنی‌ که‌ در لوس‌ آنجلس‌ داستانی‌ را می‌خواند، که‌ زنی‌ انگلیسی‌ در کتابی‌ آفریده‌ است‌ و در آینده‌ به‌ واقعیتی‌ در قالب‌ نویسنده‌ای‌ نیویورکی ‌بدل‌ می‌شود، سپس‌ همان‌ زن‌، داستان‌ واقعی‌ زندگی‌ لورا و ریچارد را می‌نویسد که‌ با تأثیر از داستان‌ نویسنده‌ای‌ انگلیسی‌ پدید آمده‌است‌؟! زنی‌ که‌ در لوس‌ آنجلس‌ داستانی‌ را می‌خواند، آیا با تأثیرپذیری‌ از رفتارهای‌ پریشان‌ یک‌ داستان‌، خود را به‌ سوی‌ جشن‌ وخودکشی‌ هدایت‌ می‌کند، یا مادر و پسری‌ که‌ واقعاً زندگی‌ می‌کنند، داستانی‌ برای‌ دو نویسنده‌ی‌ تو در تو از واقعیت‌، ایده‌ یا خیال‌خواهند بود؟! ویرجینیا، زنی‌ که‌ خودکشی‌ کرده‌ با تولدی‌ دوباره‌ در نیویورک‌ به‌ زنی‌ به‌ نام‌ لیزا بدل‌ می‌شود؟ یا لیزا را می‌توان‌ زنی‌امروزی‌ دانست‌ و با تفاوت‌هایی‌ با زنان‌ دیروزی‌، که‌ به‌ جای‌ موضوع‌ تولد دوباره‌، معنای‌ تولد دوباره‌ را متجلی‌ می‌سازد؟ سرگردانی‌، به ‌شخصیت‌های‌ کتاب‌ و فیلم‌ ساعت‌ها محدود نمی‌شود، بلکه‌ سطرها و دوربین‌ نیز چون‌ آنان‌ سرگردان‌اند؛ از شخصی‌ به‌ شخصی‌ دیگر، از جایی‌ به‌ جایی‌ دیگر، از زندگی‌ای‌ به‌ زندگی‌ای‌ دیگر و از دنیایی‌ به‌ دنیای‌ دیگر. از این‌ نقطه‌ نظر ساعت‌ها در اوج‌ موفقیت‌ است‌.

لورا با خود می‌اندیشد که‌ چرا می‌بایست‌ چنین‌ باشد. او صلیب‌ کدام‌ راه‌ برنگزیده‌ را بر دوش‌ می‌کشد؟ شکنجه‌گری‌ که‌ کاملاً صبور و بی‌تفاوت‌ با هر لحظه‌، مرا در زجری‌ تلخ‌ فرو می‌کوبد، حتی‌ گناه‌ خود در حق‌ مرا کتمان‌ می‌کند و کمتر اثری‌ از شکنجه‌ بر وجودم‌ به‌جای‌ می‌گذارد. آخر اگر هزاران‌ بار زیر شکنجه‌اش‌ طاقت‌ می‌آورد، یکبار کافی‌ بود تا او با پناه‌ بردن‌ به‌ مرگ‌، به‌ آن‌ شکنجه‌ پایان‌ بخشد. اما او مادر بود و پسرش‌ و همسرش‌ به‌ غیر از او کسی‌ را نداشتند!؟ ولی‌ علاوه‌ بر آن‌ تأویل‌ها، هر گاه‌ او مدام‌ خویشتن‌ را محکوم‌ ببیند وبا هر بار به‌ بن‌بست‌ رسیدن‌ راه‌ها، خود عقب‌نشینی‌ کند، تأویلی‌ دیگر سر برمی‌آورد: این‌، دیگر شکنجه‌ی‌ آن‌ شکنجه‌گر است‌. او هربار به‌ جای‌ کاستن‌ از زجرش‌، باز با مسؤول‌ و مقصر معرفی‌ کردن‌ او، زندگی‌اش‌ را دوباره‌ به‌ بن‌بست‌ می‌کشاند. او حتی‌ مختار گزینش‌مرگ‌ خویش‌ نبود، ولی‌ می‌بایست‌ به‌ همه‌ کس‌ و همه‌ چیز پاسخ‌ گوید!؟ اما او که‌ برای‌ رهایی‌ از خلاء تاریک‌ درونی‌ به‌ خودکشی‌ پناه‌ برده‌ بود، منصرف‌ می‌شود و باز می‌گردد! آیا او به‌ خاطر پسر و شوهرش‌ برگشته‌ است‌ یا به‌ خاطر خود، چون‌ از مرگ‌ می‌ترسد؟ زیرا او در نهایت‌ با رفتن‌ به‌ کانادا، همسر و فرزندانش‌ را ترک‌ می‌کند؟ اگر هزاران‌ بار برخاست‌ و ادامه‌ی‌ زندگی‌ به‌ خاطر عزیزانش‌ را برگزید، حداقل‌ روزی‌ بود که‌ به‌ خاطر خود ترک‌ آنان‌ را در پیش‌ گرفت‌ و روزهایی‌ دیگر که‌ بر آن‌ جدایی‌ استمرار بخشید. در همان‌ لحظه‌، که ‌لورا از کشتن‌ خویش‌ منصرف‌ می‌شود، ویرجینیا که‌ به‌ چیزی‌ می‌اندیشد، می‌گوید: «من‌ نزدیک‌ بود کسی‌ را بکشم‌»! آیا چنین‌ دیالوگی‌ به‌برداشتی‌ نظر ندارد که‌ مادر و پسر (اشخاصی‌ مثل‌ لورا و ریچارد) را داستانی‌ از اندیشه‌ی‌ زنی‌ انگلیسی‌ (ویرجینیا) بپنداریم‌ که‌ در آینده‌ به‌واقعیت‌ می‌پیوندد

همسر ویرجینیا تا جایی‌ که‌ در توان‌ دارد، با او مدارا می‌کند، ولی‌ مرگ‌ و زندگی‌ چیزی‌ نیستند که‌ بتوان‌ با آن‌ها به‌ راحتی‌ با احساسات‌کسی‌ بازی‌ کرد. او نیز از کوره‌ در می‌رود. مگر من‌ چه‌ گناهی‌ کرده‌ام‌ که‌ چنین‌ بدبختی‌هایی‌ مرتب‌ گریبان‌ زندگی‌ من‌ و همسرم‌ را می‌گیرد. او از ویرجینیا می‌پرسد:«چرا بعضی‌ها باید بمیرند؟»

ویرجینیا پاسخی‌ که‌ می‌دهد هرگز جوابی‌ برای‌ همسرش‌ نیست‌، آن‌ تنها پاسخی‌ست‌ که‌ بی‌هیچ‌ پرسشی‌ از درون‌ ویرجینیا بر می‌خیزد: «بعضی‌ها آن‌ قدر لحظات‌ را دشوار سپری‌ می‌کنند که‌ مرگ‌ برایشان‌ راه‌ نجاتی‌ خواهد بود!!»

در هر سه‌ دنیای‌ فیلم‌، قرار است‌ میهمانی‌ و جشنی‌ برگزار شود، ولی‌ آن‌ با روح‌ حاکم‌ بر احساسات‌ انسان‌هایی‌ که‌ در حال‌ غرق‌ شدن‌هستند، سازگاری‌ ندارد. چنین‌ تناقضی‌ به‌ دقت‌ اشاره‌ می‌کند که‌ در لحظات‌ فرو ریختن‌ اشخاص‌، "ریزش‌" از اتفاقاتی‌ درونی‌ست‌، نه‌ وقایعی‌ بیرونی‌

ریچارد آرزوی‌ آن‌ را دارد تا مثل‌ لیزا، داستان‌ زندگی‌ اشخاص‌ را بنویسد. اما او خود نمی‌داند، کتابی‌ را که‌ لیزا در قالب‌ ایده‌ای‌ نوشته‌ است‌، او با زندگی‌اش‌ خلق‌ کرده‌ است‌؟! با همان‌ تاوان‌هایی‌ که‌ خودش‌ می‌گفت‌

احساسات‌ شرم‌آور و گنگی‌ را که‌ از درون‌ شخصیت‌های‌ زنان‌ فیلم‌ برمی‌خاست‌، چگونه‌ باید تأویل‌ کرد؟ احساسات‌ زنی‌ نسبت‌ به‌ زنی‌، چگونه‌ برای‌ یک‌ مرد قابل‌ درک‌ خواهد!؟ پس‌ من‌ سکوت‌ کردم‌ و به‌ تماشا نشستم‌. نگاه‌شان‌ کردم‌، دیدم‌، اما چیزی‌ حس‌ نکردم‌! همان‌قدر سرد و عاری‌ از احساس‌ که‌ آن‌ها در بقیه‌ی‌ قسمت‌های‌ ساعت‌ها بودند. مگر می‌بایست‌ هر چیزی‌ را هر کسی‌ درک‌ کند؟ آیا می‌بایست‌ همه‌ چیز را همه‌ کس‌ در همه‌ی‌ شرایط به‌ فهمند؟! آن‌ تأویلی‌ست‌ که‌ خود به‌ نارسی‌ تأویل‌ شهادت‌ می‌دهد

ریچارد خودکشی‌ می‌کند و با پرتاپ‌ خویش‌ از بالای‌ ساختمان‌، خود را رها می‌سازد! او هر لحظه‌ی‌ زندگی‌ خویش‌ را با ترس‌ هولناک‌ ازدست‌ دادن‌ آن‌ چه‌ که‌ دوست‌ می‌داشت‌، سپری‌ کرده‌ بود؛ مادرش‌، لیزا و...; چیزی‌ که‌ همیشه‌ از آن‌ می‌ترسید، یکبار بر سرش‌ آمد. مادرش‌ عاقبت‌ روزی‌ بی‌خبر رفت‌ و دیگر برنگشت‌! و حالا لحظه‌ شماری‌ برای‌ رفتن‌ لیزا!؟ پس‌ او ناگزیر به‌ از دست‌ دادن‌ زندگی‌خودش‌ می‌شود تا بیم‌ مداوم‌ از دست‌ دادن‌ را از دست‌ دهد

ویرجینیا نیز در پایان‌ فیلم‌، خودکشی‌ می‌کند، ولی‌ آن‌ همان‌ صحنه‌های‌ خودکشی‌ زنی‌ در ابتدای‌ ساعت‌هاست‌!! وقایع‌ بعدی‌ زندگی‌ اوتنها داستان‌ پیش‌ از مرگش‌ را متجلی‌ می‌ساخت‌ و ما در حقیقت‌ از مرگ‌ او برخاسته‌ و نظاره‌گر زندگی‌ گذشته‌ی‌ وی‌ و حال‌ و آینده‌ی‌زندگی‌ و مرگ‌ دیگران‌ می‌شویم‌!!! و تا پایان‌ ساعت‌ها، ما زندگی‌ یا مرگ‌ را تجربه‌ می‌کنیم‌ و آن‌ دیگری‌ بعد از ما، زندگی‌ دوباره‌ می‌یابد یا نمی‌یابد!؟ و آیا ما که‌ اکنون‌ به‌ تجزیه‌ و تحلیل‌شان‌ می‌پردازیم‌، آن‌ها را به‌ ایده‌ای‌ بدل‌ ساخته‌ و در آن‌ دنیا می‌آفرینیم‌، یا آن‌ها با روایات‌خود، ما را متأثر ساخته‌ و تحلیل‌ ما و زندگی‌ پس‌ از این‌ لحظات‌ ما را خلق‌ می‌کنند

وقتی‌ کسی‌ نمی‌تواند از زندگی‌ لذت‌ ببرد و تنها می‌بایست‌ منتظر خبرها و اتفاقات‌ ناگواری‌ بنشیند تا زندگی‌ سرد او را تاریک‌تر نیزسازد، چرا باید زندگی‌ کند؟ به‌ خاطر دیگران‌; آن‌ تنها تأویلی‌ست‌ که‌ می‌تواند زنده‌ ماندن‌ چنین‌ اشخاصی‌ را توضیح‌ دهد. اما همه‌نمی‌توانند قهرمانی‌ در سکوت‌ برای‌ دیگران‌ باشند

لورا، مادری‌ که‌ عزادار زندگی‌ خود بود، سوگ‌ پسر را نیز بر آن‌ افزوده‌ یافت‌. اما او پیش‌ از این‌، ریچارد و خانواده‌اش‌ را رها ساخته‌ بودو فرزندان‌ و همسرش‌ نیز با مرگی‌ ناخواسته‌، او را ترک‌ کرده‌اند! او می‌گوید که‌ می‌توان‌ گفت‌ که‌ پشیمانم‌، اما آن‌ چه‌ معنی‌ می‌دهد، وقتی‌ که‌انتخابی‌ نداری‌؟ ولی‌ اگر انتخابی‌ در کار نیست‌، پس‌ چگونه‌ اشخاصی‌ همچون‌ ریچارد و ویرجینیا، رفتن‌ را برگزیدند و کسانی‌ مثل‌ لوراو ویرجینیا، ماندن‌ را.

لیزا به‌ دخترش‌ اذعان‌ می‌دارد، خوشی‌ او لحظه‌ای‌ در زندگی‌ بود که‌ سعی‌ وی‌ بر تکرارش‌ بی‌حاصل‌ است‌; لبخند تلخ‌ پایانی‌اش‌ راچگونه‌ می‌توان‌ تأویل‌ کرد، مگر تأثر و تأسفی‌ باززاییده‌ در زندگی‌ لبه‌ی‌ مرگ‌!؟ همان‌ گونه‌ که‌ ساعت‌ها می‌گوید: چرا همه‌ چیزاشتباه‌ست‌!؟ یا چنان‌ که‌ ساعت‌ها نشان‌ می‌دهد: به‌ چه‌ دلیل‌ هر چیز حتی‌ وقتی‌ سرجایش‌ است‌، اشتباه‌ست‌؟! یا همان‌ طور که "لحظاتی‌ غرق‌ در داستان‌ تا واقعیت‌" می‌فهماند: چرا حتی‌ هنگامی‌ که‌ هر چیز منطقی‌ به‌ نظر می‌رسد، باز احساس‌ نازل‌ شده‌ از آن‌ اشتباه‌ست‌ ...

دکتر کاوه‌ احمدی‌ علی‌آبادی

دکترای فلسفه و ادیان از تگزاس آمریکا‌



همچنین مشاهده کنید