سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
نگاهی به سومین رمان فصیح
داستان جاوید (۱۳۵۹) سومین رمان فصیح است و آن بر اساس سرگذشتی حقیقی نوشته شده است. بافت داستان و کثرت حوادث و تنیدهشدن آنها با تار و پود خصوصیات اخلاقی و کردار چهرههای داستانی به گونهای است که هر نوع تلاش برای به خلاصه درآوردن قصه را نهتنها مشکل میسازد بلکه موجب خدشه واردشدن به زیبایی و یکپارچگی رمان میشود؛ زیرا، در هر نوع خلاصهنویسی، به بیان تداوم وقایع و رابطه علت و معلول اکتفا میشود؛ در حالی که، در رمان داستان جاوید، هرچند وقایع دارای نقش کلیدی در ایجاد و ساخت و بافت داستاناند، ظرایف ذهنیات حاکم بر این وقایع نقش مهمتر و پردامنهتری دارند و زیبایی و بافت درونیتری پدید میآورند. از این رو، در اینجا، برای القای مضمون و پیام رمان، تنها به نقل مقدمه موجز و بسیار زیبای نویسنده اکتفا میشود.
برخلاف سایر آثار این نگارنده، داستان جاوید روایت زندگی واقعی یک پسرک از آیین کهن زرتشتی است که در دهه اول قرن و اوج فساد قاجار به وقوع میپیوندد. مصیبت و مظلمهای که بر یک انسان باایمان وارد گردید، بافت اصلی روایت را تشکیل میدهد. انعکاسهای روحی او و نیروی ایمان او به سنتهای دیرینه نیاکانش نیز در روایت حفظ شده است.
آشنایی نگارنده با قهرمان اصلی کتاب، در سالهای آخر زندگی او در دانشگاهی در خارج از کشور صورت گرفت و الهامبخش خلق این کتاب شد. دستنویس اولیه این روایت در اوایل دهه ۵۰، پس از سالها پژوهش و پیگیری، جداگانه آماده شد، ولی شروع چاپ اول کتاب تا اواسط نیمه دوم این دهه به تأخیر افتاد.
نگارنده، در خلق این اثر به صورت قصه، همچنین کوشش کرده بود که احساسها، دردها، دلشکستگیها، نومیدیها و خشمهای پسرک ایرانی را ساده و خام، همانطور که خود دریافت کرده و تحت تأثیر قرار گرفته بود، در زمان و مکان خاص خود، بازآفرینی کند. گذشت نیم قرن از تاریخ وقوع روایت و، به خصوص، تحولات عظیم تاریخ معاصر و انقلاب اسلامی ممکن است برخی از انعکاسها، به عنوان مثال انعکاسهای قهرآلود آخر کتاب هنگام خروج جاوید از درخونگاهِ سال ۱۳۰۹ را ناملموس جلوهگر سازد. یقین است خواننده روشندل ایرانی این نکات را درک خواهد کرد.
چنانچه خواننده خواست، این اثر ممکن است به عنوان یک رمان خوانده شود. ولی در ابعاد گسترده برداشت از یک رمان، خطها باید کشیده شود و میشود. هر رمان دارای اشخاص (کاراکترهای) خاص، زمان خاص، محل خاص و پیامی خاص است. پیام خاص این داستان مظلمهای است که از شاهزادگان «مسلماننمای» قاجار به یک خانواده دستورز آویخته به آیینهای کهن ایران وارد میشود ــ و درگیری باید به نهایت برسد. شاهزاده ملکآرا، از رهبران درباری جامعه، با تظاهر به دستنماز گرفتن و عابدبودن، بعد از نماز مست میکند، خون میریزد، و فساد نوکران و بیخدایی رفتار ولفاظی و فحاشیهای آنها نشانگر زمینه دنیای آن روزگار است، که محکوم به فنا بود ... تنها شخص مسلمان پاکدل و واقعی این جمع ثریای عفیف است که کوششهای او برای نجات جاوید نه تنها نوید رهایی نمیبخشد بلکه بدبختانه خود او را نیز در مظلمه مفسدین اطرافیان شاهزاده قرار میدهد و زندگانیش را تباه میسازد. جاوید شاهزاده را، در تاریکی وجود و دنیای فاسدش، به قصاص و درگیری را به منزلت تعالی میرساند. در نهایت، پیام آخر در اینجا پیروزی ایمان پاک و محکم است بر فساد روح گمراهی افراد، فتح نور است بر تاریکی، غلبه خوبی است بر بدی. داستان جاوید رمان زیبا و تأثربرانگیزی است که از چندین وجه شایان توجه است. نخستین وجه، مهارت نویسنده در القای فضای فاسد و خفقانآور اواخر حکومت قاجار است که نهتنها در ایجاد بسیاری از خصوصیات شخصیتی و منشهای «ملکآرا» و نوکرانش دخیل است بلکه روند وقایع و تضعیف موضع ملکآرا را نیز توجیه میکند. دقّتی که در توجیه فضای خانه ملکآرا به کار رفته است و در تجسم و عینیّتبخشی وقایع نقش بسیار حساسی دارد نیز از همین مقوله است.
امّا، بیشترین نمودِ هنر و خلاقیت فصیح را میتوان در چهرهپردازی او دانست.
تشریح دقیق و جزء به جزءِ شخصیتها، خواه به لحاظ خصوصیات جسمانی و خواه به لحاظ به تحریر درآوردن کنشها و بازتابها و ذهنیات آنان، به خلق چهرههای بسیار زنده منجر میگردد. با این حال، شاید بتوان به جرأت گفت که سیاق سخنگویی برخی قهرمانان (نظیر «ملکآرا» و «لیلا») قویترین و برترین وسیله چهرهپردازی در دست فصیح است. این سیاقِ سخنگویی زبانِ رمان را به منبعی پرمایه از تعبیرات و امثال قدیمی و عامیانه و گاه خلاف مشهور مبدّل میسازد و به آن تحرک و گیرایی خاصی میبخشد.
ویژگی دیگر رمانْ توصیف دنیای ذهنی جاوید است. ذهنیت جاوید با تشریح برخی مبانی دین زرتشت، بر خواننده روشن میگردد؛ ذهنیتی که، خواه در اثر سن اندک و بیتجربگی او و خواه به لحاظ تعالیم زرتشت، بر پایه درستی و راستی و ستیز با زشتیها استوار است، اما دیری نمیگذرد که ذهنیت پاک و دستنخورده، با پیشرفت حوادث رمان و جریان رویدادهای تلخ و دردناک و رویارویی عملی با زشتیهای زندگی، دچار نوسان و تزلزل میگردد. ستیزی که در روح و ذهن جاوید با یأس و نومیدی درمیگیرد و گاه او را به ورطه بیایمانی میکشاند و پیروزی نهایی او بر این تردیدها، لایه درونی رمان را تشکیل میدهد که بهاندازه بافت برونی آن زیبا و حقیقی است. شبها روی صورت میافتاد، تا صبح فکر میکرد، و بیخوابی و فکرهای بد در مغزش، مانند آتشچرخانی که در دست عجوزه دیوانهای در هوای طوفانی شب بیتوقف چرخانده شود، دوران داشت.
در محله و بین مردمی مبارزه کرده و زخمه خورده بود که در آنجا و بین قاطبه آنها چیزی که وجود نداشت شرف، آبرو، ایمان، درستی و خداشناسی بود. سودپرستی، آز و خوارشمردن و تمسخرِ هستی حاکم بر همه چیز و انگیزههای آنی، دروغ و نادانی همهجا را گرفته بود. درگذشته، پیران خانواده و کیش او را با ترس گوشزد کرده بودند، هشدار داده بودند، که چه بلاها و دامهایی در این دنیا سر راه تک تک آنها هست ــ اما تا این اندازه؟ شنیده بود که برای هر فرد زرتشتیِ باایمان، زندگی، یک مبارزه پیگیر با دروغ اهریمن و زشتیها و یک کوشش استوار در پابرجا کردن راستیهاست، امّا آیا، در وضع و دنیای فعلی، این امکانپذیر بود؟
آموزشهای نخستین ۱۵ سال زندگی این پایه فکری را در مغز او فرو کرده بود که در این جهان، در نهاد آدمیزاد، گوهری از داد و از نیکی و مهر وجود دارد. پروردگار به آدمیزاد (برتر از دام و دد و خزنده و پرنده) خرد و مغزی بخشایش کرده بود که از کار بد رنج میبُرد و از کارِ نیک شادی روان احساس میکرد و این تمام سخن بود. در این شبهای بیخوابی که در ژرفِ [کذا] گیر و دار مبارزهاش بود، احساس میکرد که این گوهر، اگر بود، در نهاد او مرده بود یا درحال مردن بود، همانگونه که در مردم این محله گوهرِ آدمی مرده و خاک شده بود. اکنون پوچی دنیا پایان سخن بود. فریب زمین روشنیِ آخر بود.
میترسید؛ بیاندازه و دهشتناک میترسید. برای نخستینبار در زندگانیش، به راستی خوف داشت. از فروریختن نهایی پایههای فکری خودش میترسید. (در ۱۵ سالگی، وقتی مادرش مرد و خواهرش را بردند و خودش با پاهای شکسته گوشه باغ ثریاخانم بهصورت یک نوکر اسیر افتاده بود، یکبار این سقوط پیش آمده بود)؛ اما، اکنون ورطه سقوط او چیز دیگری بود. آن دوره یک شکست و ترس بچگانه بود. اینبار سقوط و یأس او شکست نهایی بهنظر میرسید. نهتنها او را شکسته بودند، از پا انداخته بودند و با لگد زیر خاک لهش کرده بودند، بلکه او اکنون داشت از درون خودش هم میمرد. برای آیندهاش اعتباری نمیدید و برای آینده مردم این سرزمین هم اعتباری نمیدید ... و به مرور در یأس و نومیدی مطلقی فرومیرفت و تناقض اینجا بود که این همان ترس، یأس و نومیدی بود که در تک تک مردم دور و برش هم بود ... در ملکآرا هم یک جور نومیدی از وضع و ترس بود. در لیلا هم یک جور ناله و نومیدی و ترس وجود داشت. در همه ناله و نومیدی و ترس بود. گیرم آنها بدون اینکه از اول ایمان درستی داشته باشند در این ترس و یأس فرو رفته بودند یا آیا اول ایمانی چیزی داشتند؟
از اینها بدتر، جاوید از این میترسید که این ترس و یأس لابد جهانی بود و ابدی بود. چه در وجود او، و چه در وجود بقیه آدمهای این جهان، یأس و نومیدی، تیرهدلی و ناباوری سرشت روحی، و راه زندگی و محکومیت این دنیا میشد ... جاوید از اینها میترسید. در پایان این دوره شوم، شبی که با چشمهای خودش در روزنامه خواند که قرار دستگیری و جلب فوری ملکآرا به کلانتری محل ابلاغ شده بود، برای اولینبار، پس از یک ماه و خردهای بیخوابی، بالاخره آن شب اندک خوابی به چشمش آمد ... اما این خبر هم دردی را به راستی برای او دوا نمیکرد ... ملکآرا اکنون فراری و پنهان بود. خواب آن شب و سخنان آن شبِ پیرمرد سفیدپوش -زرتشت- مانند رویه یک سند و نبشتهای روی یک آینه، در لوح مغز جاوید مانده است ــ آینهای که از آن شب به بعد تا پایان زندگیش با خود به همهجا برد.
خوابهای آن شب او، با همان کابوسهای تکرارشونده آغاز شد، درباره افسانه و درباره قناتِ آبِ آلوده که از زیرِ زمین به ابدیت میرفت و او تشنه بود و با مرگ تدریجی مینوشید. بعد باز پیرمرد سفیدپوشِ دشتهای ایران آمد و امشب، جاوید کوچکترین تردیدی نداشت که این مرد که بود و پیام پیرمرد کلمه به کلمه در لوح خاطر او نقش بست. «بهزودی تو از اینجا خواهی رفت.» «بهزودی از این خانه بد بیرون خواهی رفت و به دنیای تازهای خواهی رسید. تو از این مکان، که برزخِ گذرانی است و دست دیوهاست، میگذری. در جایی که در آینده به آن میرسی دیو نخواهی یافت، چون دیگر دروغ نخواهد بود. دیگر بدنت رنج نخواهد برد، چون همهجان و روان خواهی بود. دیگر در تاریکی نخواهی ماند، چون همه نور خواهی بود. دیگر زشتی نخواهی دید، چون چشمان تو پر از زیبایی خواهد بود. دیگر خداناشناسی نخواهی یافت، چون همه چیز اهورا خواهد بود.»
«تو از آتشکده آمدی، از خانواده و گوهر پاک آمدی. رنجهای این دوران تو، از یورش روح نابودکننده اهریمن بود. تو باید با روح نابودکننده مبارزه کنی، باید نبرد کنی و از آیین پاک پاسداری کنی ... یکبار که او را نابود کردی، دیگر بدی، دروغ، درد، تاریکی، زشتی، و خداناشناسی از بین خواهد رفت ــ و بهترین بهرههای مینوی، همه نیکیها، راستیها، شادیها، نورها، زیباییها ــ که از اهورامزداست ــ از آنِ تو خواهد بود.» «تو از این برزخِ تنگ میگذری و در جهان بیکران، در زمان بیزمان، زندگی خواهی کرد. تو به پروردگارت خواهی رسید. تو به پروردگارت، که همهچیز است، خواهی پیوست. در مرکز این دنیای محدود، نترس. درچشم تیره این شب تاریک که تخم مرگ و نابودی ترا کاشتهاند، نترس، عزیز من، نترس. فرجام خوب از آنِ تو خواهد بود. چشم پروردگار به توست. او، که نگهدارنده توست، از تو میخواهد که از این تاریکی با درستی و پاکی بیرون بیایی، آزاد شوی، و در ابدیت بیکران به او برسی. باید به او برسی. نترس!» وقتی از خواب بیدار شد، چشمهایش پر از اشک بود؛ اما باز خودش را یافته بود و میدانست در این نقطه از تاریخ جهان او خودش کجاست و چه باید بکند. (ص۲۹۴ـ۲۹۷)
نویسنده : آناهید اجاکیانس
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
مجلس شورای اسلامی ایران مجلس خلیج فارس بابک زنجانی قوه قضائیه دولت دولت سیزدهم حجاب شورای نگهبان مجلس یازدهم محمدباقر قالیباف
قوه قضاییه هواشناسی شهرداری تهران تهران سیل شورای شهر تهران دستگیری آموزش و پرورش سلامت پلیس قتل شورای شهر
قیمت دلار خودرو قیمت طلا سایپا ایران خودرو بازار خودرو دلار تورم بانک مرکزی قیمت خودرو مالیات ارز
تلویزیون سینمای ایران سریال سینما فیلم تئاتر موسیقی دفاع مقدس رسانه ملی بازیگر محمدرضا گلزار کتاب
سازمان سنجش شورای عالی انقلاب فرهنگی آموزش عالی
رژیم صهیونیستی اسرائیل آمریکا غزه فلسطین جنگ غزه حماس روسیه نوار غزه عربستان اوکراین ترکیه
فوتبال استقلال پرسپولیس سپاهان تراکتور باشگاه استقلال تیم ملی فوتسال ایران فوتسال وحید شمسایی بازی باشگاه پرسپولیس لیگ برتر
هوش مصنوعی اینترنت تبلیغات فناوری اپل همراه اول پهپاد گوگل روزنامه آیفون
داروخانه سازمان غذا و دارو خواب کاهش وزن بارداری دیابت طول عمر سلامت روان قهوه فروش اینترنتی دارو آلزایمر