شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
کتاب « دا» من را تسخیر,مغلوب و زنده کرد
سرم درد می کنه ، زبان سنگین شده و طعم تلخی رو ته گلوم حس می کنم ، گلوم خشک شده و نمی تونم آب دهنم رو قورت بدم ، احساس می کنم چیزی ته کاسه چشمم رو گرفته و فشار می ده ، ته کاسه چشمم نبض یکی از مویرگها به شدت می زنه ، درد عجیبی توی گردنم می کشه و تا توی ستون مهره هام ادامه پیدا می کنه ، کمی که می گذره این درد تمام کمرم رو می گیره و به پاهام کشیده می شه ، سرم سنگین شده و احساس می کنم نمی تونم نگه ش دارم .
حالم اصلا خوب نیست، سعی می کنم بهش فکر نکنم ، سعی می کنم حرف بزنم و شوخی کنم اما نمی شه ، همه چیز توی کله ام می چرخه و تکرار می شه ، صحنه ها جلوی چشمام رژه می رن و از یکی به یکی دیگه پرتاب می شم ، مدام توی ذهنم تکرار می شه :۱۷ سالگی.
صدای کیبورد کامپیوتر بیشتر عصبیم می کنه ، بلند می شم و می رم توی اتاق ، باز هم نمی تونم سر جای خودم بند بشم ، باز هم میام شوع می کنم ، کتاب رو باز می کنم و چند صفحه دیگه می خونم اما طاقت نمیارم ، کتاب رو می بندم و می برم روی میز توی اتاق می ذارم .
سعی می کنم یه جوری خودم رو توی آشپزخونه سرگرم کنم ، سیب زمینی ها رو پوست می کنم و تلاش می کنم موقع سرخ کردنشون به یک طعم جدید فکر کنم ، دارم تلاش می کنم که بتونم ذهن خودم رو منحرف کنم ، پیاز ها رو هم می ریزم توی ماهیتابه و با سیب زمینی ها تفت می دم ، ادویه ها رو اضافه می کنم اما هنوز مغزم داره منفجر می شه .
وقتی شروع به خوردن می کنم تقریبا متوجه نمی شم که بشقاب غذا چطور تموم می شه ، فقط آخر کار می فهمم که خیلی تلخ بود ، هنوز زبونم سنگین مونده ، به ته حلقم فشار میاره .
توی تخت دراز می کشم و تلاش می کنم بخوابم اما هنوز کلمات توی سرم می چرخن ، جمله ها از جلوی چشمهام رژه می رن و انگار از اعماق وجود من به بیرون پرتاب می شن،جرات اینکه برگردم و به کتاب روی میز نگاه کنم رو ندارم ، انگار کتاب نیرویی داره که من رو له می کنه .
از روزی که این کتاب رو به خونه آوردم حجم عظیمی از اتاق رو به خودش اختصاص داد ، بین اون همه کتاب و کاغذ که روی میز هستن عجیب خودش رو نشون می داد ، یکی دو بار از روی میز برش داشتم و گذاشتم کف اتاق ، اما انگار نمی تونست اون طوری کف اتاق بمونه ، خیلی زود برگشت روی میز ، هیچ کاغذی رو روی اون قرار ندادم و زیر هیچ کتاب دیگه ای هم نرفت ، همینطور جلو چشمم موند تا بالاخره شروع کردم به خوندن،
کاش نخونده بودم ، کاش نخونده بودم
تمام مدت خوندش نفسم توی سینه حبس می شد ؛ نه صدایی می شنیدم و نه حرفی می زدم ، خواهرم گاهی با من صحبت می کرد و وقتی می دید توجهی ندارم می گفت :این مگه درس ِ!!!!!!!!
کتاب رو دوستم به من داده و مرتبا پیگیر بود که من خوندم کتاب رو یا نه ، شاید توجه اون باعث شد که کتاب رو بخونم ؟شاید حوصله نداشتم که بگم نخوندم ، شاید روم نمی شد نخونم؟
می دونم که اینطور نبود ، این کتاب به من فشار میاورد ، به اتاق فشا رمیاورد ، کاغذ ها رو کنار می زد ، چیزی رو به همه اتاق من اضافه کرده بود و من این رو حس می کردم ،
سالهاست که دست به هیچ داستانی نزدم ، مدتهاست که دیگه نه رمان می خونم ، نه زندگینامه ، نه شرح خاطرات ، وقتی در چهارده سالگی ایلیاد بخونی و در ۱۵ سالگی کمدی الهی ذائقه تو درکتاب خوندن جور دیگه ای می شه ،
● اما این کتاب ، "دا "
" دا " من رو تخسیر کرد ،" دا " من رو مغلوب کرد ، " دا " من رو زنده کرد ، له شدم توی هر جمله اش ، حقیر شدم و احساس کردم هیچی نیستم ، زندگی رو دیدم ، رنج کشیدم ، و از خودم خجالت کشیدم و از خدا، زندگی خالیم رو دیدم و فهمیدم چقدر این زندگی من تهی است ، هر صفحه آرزوی مرگ کردم ، هر صفحه آرزو کردم دیگه نخونم ، هر صفحه به یاد آوردم گذشته خودم رو ، به یاد آوردم حرفهام رو ، به یاد آوردم قضاوت هام رو ، و آب شدم ، از شرم ، از خجالت
" دا " رو دیدم ، همه جا ش بودم ، توی خیلی از لحظات ، چشمهام رو که می بندم می بینمش ، قبرستان رو می بینم ، زمینی بزرگ و خاکی با دو اتاق در یک گوشه و یک غسالخانه کوچک تر، و موکت های خاکستری ، و چکمه های مرده شور ها که مشکی هستند و خون گرفته ، با دو سطل فلزی قدیمی و خاکستری ، و قبرهای زیاد و چند درخت کوچک که انفجار اونها رو سوزاند ه ، و خاکهایی که زیر و رو شده و یک فرغون زنگ زده و دیواری نیمه خراب در انتهای قبرستان
چشمهام رو که می بندم می بینمش ، توی کوچه ها ، وسط خاکها ، همه جا پر از خاک ، پر از دود ، پر از صدا ، و چادر مشکی اون که خاک گرفته چشمهام رو که می بندم می بینمش ، یک مسجد آجری ، کاشیهای کمی داره که فقط ورودی شبستان رو تزیین کرده ، و لگنهایی که توش صابون رنده می کنند و پسرها و یک میزفلزی گوشه حیاط با روکش چرمی مشکی و یک تلفن قدیمی که شماره گیر گرد داره ، پسری صبور و آدمهایی که روی سرش ریخته اند ، لبخند پسر رو می بینم و به صدای داد و بیداد "دا " به سمت اون بر می گردم .
چشمهام رو که می بندم می بینمش ، پشت یک وانت ، کنار تلی از جنازه ها ، در حالیکه دستش رو پشت سرش برده و نرده ها رو سفت چسبیده و چادرش رو توی مشت محکم گرفته ،چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی درب قابلمه های غذا رو محکم گرفته و با هر پرش وانت از روی دست اندازها به بالا پرتاب میشه اما قابلمه رو محکم گرفته ،چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی گوشه اتاق مرده شور ها کز کرده و سعی می کنه نشسته بخوابه ، خودش رو توی چادر پیچیده و کابوس می بینه ،چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی که روی لبه پشت بام خم شده تا جنازه پیر مرد رو با طناب به پایین بفرسته ، یک دستش رو به لبه بام گرفته و با دست دیگه طناب رو به پایین می ده ،چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی که توی کوچه ها می دوه تا از قبرستان به مسجد برسه و از مسجد به قبرستان ، روزی چند بار این مسیر رو می دوه و من اونجا ایستادم و نگاهش می کنم ، چادرش رو می بینم ه توی هوا موج بر می داره ، صدای نفسهاش رو می شنوم و می تونم مژه های پر از خاکش رو ببینم ، مثل یک پرستو ی سرگردان می دوه و من صدای نفسهاش رو می شنوم ، می شنوم ...
می بینمش توی شبستان قبرستون ، می بینمش که دور بابا می چرخه ، می بینمش که توان نداره ، کفن رو باز می کنه و می بنده ، میبینم که زمین زار می زنه وقتی کف پاهای بابا رو می بوسه ، می بینم که پنجره ها می لرزن وقتی چشم بابا رو می بوسه ، اشکهاش رو می بینم ، می بینم
چشمهام رو که می بندم می بینمش ، می بینمش که دور جنازه علی می چرخه ، وسط حیاط ایستاده و تکه های جنازه علی رو بغل می کنه ، پرستارها مبهوت نگاش میکنن، می بینمش که توی آمبولانس چطور علی رو بغل کرده ، هردوشون رو می بینم ، سربند علی رو ، دستهاش رو که محکم دور علی گره زده ، می بینم که بیتاب ، می بینم که خاک به سر می کنه ، می بینم که توی قبر نشسته ، اونجا ته قبر ، کنار علی ، اون سرش رو توی زانو ها گرفته و فرو رفته ، او آرزوی مرگ می کنه ، خاک می خواد ؛ می خواد دفن بشه ، می خواد بمیره ، من اونجا ایستادم و میبینم ، بالای قبر همه گریه می کنن ، مویه ها رو می شنوم اما انگار خیلی دورن ، من هستم و "دا " و علی ، می بینم .
چشمهام رو که می بندم می بینمش ، وقتی دست جنازه توی دستش می مونه ، وقتی از زیر آوار تکه های جنازه ها رو بیرون میکشه ، وقتی کیف علی رو پیدا میکنه و عکسها رو ، و اشک می ریزه ، اشک می ریزه ، اشک می ریزه .
می بینمش که کودکی رو توی بغل گرفته و جلوی وانت نشسته ، گریه می کنه و سعی میکنه آرومش کنه ، میبینم که بیسکوییت دهن بچه می ذاره و مستاصل می شه از اروم نشدن بچه ، می بینیمش که پشت لندرور نشسته و هراسناک به پیرزن و پیرمرد نابینا نگاه میکنه ؛ خاک از زیر چرخهای لندرور بلند می شه و جلوی دید رو می گیره
همه چیز رو می بینم
توان ندارم ، من توانم برید ، اما
چه خوب که خواندم ، چه خوب که خواندم
دکتر نصرت الملوک مصباح اردکانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست