چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
ایراد به استنباط
![ایراد به استنباط](/web/imgs/16/166/44lh31.jpeg)
کتابی که با نام «فلسفه فلسفه سیاسی» انتشار یافته ظاهرا کتابی درسی است و نه برای مخاطب عام که به گفته مولف «بهعنوان منبع درسی برای کاربرد نظریههای سیاسی مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی تالیف شده است.» و شاید به همین دلیل هم هست که دارای نثری کارشناسانه، مغلق و پیچیده است با محتوایی دایرهالمعارفی! مولف در درآمدی بر کتاب مینویسد: حال که کل واژگان سیاست جدید با گذار از امر سیاسی کاربردی ندارند، بهتر است به شناسایی و تفسیر عمیق جنبههای اصلی فلسفه سیاسی نوین بپردازیم! (حال اگر خواننده در فهم این عبارت قدری مشکل دارد باید آن را به حساب درسی بودن کتاب بگذارد!) و با پرداختن به این «جنبههای اصلی فلسفه سیاسی نوین» است که مولف شاهکاری آفریده بیبدیل که نه تنها در خور تامل و تعمق و ژرفنگری است، بلکه میتواند اثری کلاسیک در اندیشه مدرن به حساب آید!
مولف در درآمدی بر کتاب مینویسد: «با استناد به اهمیت تفسیرهای جدید در حوزه فلسفه سیاسی، بر آن است که واقعبینانهترین وضعیت، گشایش مسیری است که صرفا متکی به یکی از سناریوهای پیشگفته نباشد...» و با این گفته خواننده را وا میدارد تا در مسیر گشوده به دست ایشان! برای فهم فلسفه سیاسی گام بردارد؛ اما بعضا متوجه میشود «هدف کتاب آن نیست که در جستوجوی فلسفه سیاسی مناسب برای دوره معاصر، یعنی عصر جهانی برآید.» با این حال مولف ارجمند در تلاشی تبسوز و قابل احترام در حجمی عظیم در جستوجوی همان چیز مناسب برای دوره معاصر... برمیآید و خود را خسته و فرسوده میکند. باید پرسید مولف در این اثر که هدفش «گشایش مسیری» تازه برای پیافکندن «فلسفه سیاسی مناسب برای... عصر جهانی» است؛ اما فروتنانه اعلام میکند از «جستوجو» برای تحقق چنین امری دست شسته، پس چرا کار را ادامه میدهد؟! شاید به دلیل آنکه کسی تاکنون درباره فلسفه فلسفه سیاسی چیزی ننوشته و این رسالت اوست که درباره آن چیزی بنویسد هرچند منجر به گشایش راه تازه و مسیر متفاوتی هم نشود.
با اینکه من تمایل چندانی به مطالعه و بررسی آثار تالیفی بهویژه در عرصه علوم اجتماعی در این دیار ندارم، اما چون در خواندن دقتی در حد توان دارم و دلیلش هم احترام به نوشته و نویسنده است، در مورد این کتاب نیز به نکات قابل تاملی برخوردم که نادیدهگرفتنشان دور از انصاف و گونهای بیاحترامی به خوانندگان کتاب که لابد اکثرا دانشپژوهانند، خواهد بود. این نکتهها شامل نارسایی عبارات، سهوالقلم و خطا در برگردان نقلقولهاست که مولف ارجمند تذکر آنها را بر من خواهد بخشید و آن را خردهگیری و عیبجویی آدمی که پیوسته نیمه خالی لیوان را میبیند، نخواهد پنداشت.
مقدمه کتاب با دو نقلقول از هانا آرنت و هگل آغاز میشود که بهنظر میرسد نقلقول اول برگردان غلط یا دستکم نارسایی است. اینک عین عبارت: واقعیت اسفبار این است که بخش بزرگی از بدیها را افرادی مرتکب میشوند که هرگز تصمیم به بدبودن یا خوببودن نمیگیرند؛ آنهایی که توانایی اندیشیدن ندارند. در این عبارت مبتدا و خبر جمله با هم همخوانی ندارند زیرا «اگر بدیها را افرادی مرتکب میشوند که هرگز...» با این خبر که «آنها توانایی...» ندارند توقع بیجا از کسی است که نمیتواند بیندیشد و در مورد خوب و بد تصمیم بگیرد. تصمیم کسی میگیرد که توانایی اندیشیدن داشته باشد. (با عرض معذرت از خانم هانا آرنت!) حال ربط آن با مطالبی که در پی میآید چیست؟ چیزی است که باید مولف پاسخ گوید. از این دست خطاها در کتاب فراوان یافت میشود. مثلا شعری از بودلر:
امکان دارد چیزی حقیقی باشد، اگرچه و از آن لحاظ که نه زیباست و نه مقدس و نه خوب؟! آیا واقعا بودلر اینچنین سخن گفته: اگرچه و از آن لحاظ...؟ یا «دولت رفاهی» که ظاهرا ترجمه weftare state باید دولت رفاه ترجمه شود. دیگر جمله معروف لاک که ذهن انسان را به لوح سفیدی مانند میکند، در کتاب به عقل یک صفحه سپید برگردانده شده. این واژه در اصل mind بوده که ترجمه درست آن ذهن است نه عقل چرا که اگر عقل سفید باشد... بقیه باشد برای بعد، همچنین نقل قولی از سقراط در آپولوژی: من آن خرمگسی هستم که خداوند به این شهر بستگی داده است؟! حالا چرا سقراط بدینسان در دادگاه از خود دفاع کرده و شاید همین هم سبب صدور حکم اعدامش شد، لابد ترسیده بود. چشمگیرتر از همه، منابع و مآخذ مورد استناد مولف است که به راستی حیرتآور و باورنکردنی است. برای نمونه، مقدمه ۱۶صفحهای دارای چیزی حدود ۵۰ منبع است که اگر سرانگشتی هم حساب کنیم، برای کل کتاب، این منابع سر به چند صد میزند که باید به حوصله و صبر و شکیبایی مولف آفرین گفت.
من در هیچ کتاب تالیفی در این زمینه رجوع به این همه منبع ندیدهام حتی آثار سترگ کلاسیک جهانیشده مانند اثر عظیم هارولدسکی۱ که کتاب درسی و مرجع اصلی رشته علوم و فلسفه سیاسی در سرتاسر جهان انگلیسیزبان و در ترجمه در دیگر کشورهاست، ۱۰درصد منابع استنادی شاهکار ما را ندارد.
در اینجا بیمناسبت نیست ذکری از جلسه پایاننامه کارشناسی ارشد در دانشگاه هنر کنم که از من نیز به عنوان استاد داور دعوت شده بود. شاید گفتنی نباشد که در جلسه معلوم شد بین استادان حاضر، تنها من پایاننامه را تمام و کمال و با دقت خوانده بودم و در پایان جلسه در اشاره به فهرست مفصل چندصفحهای منابع به زبانهای فارسی، انگلیسی، فرانسه و... با طنزی گزنده گفتم: «اگر این جوان تنها پنج کتاب از این منابع را دیده و خوانده بود، پایاننامه بهتری مینوشت.» از اینرو، به گمان من، اگر استادان، اثر قابل اعتنا و ارزشمندی به زبان دیگری یافتند، بهتر است به جای تالیف که معمولا در دانشگاههای ما، ترجمهای است مخلوط، دست و پا شکسته و نارسا از چند منبع که تنها نام استاد مولف را یدک میکشد، آن را برگردانند و در اختیار دانشجوی مشتاق قرار دهند و او را با تالیف خود دچار سرگیجه و اعوجاج فکری نکنند؛ مگر آنکه از یاد ببریم که در دانشگاهها و مراکز علمی ما، تالیف جایگاه ویژهای دارد که ترجمه فاقد آن است و برای ارتقا، نمره بالاتری میگیرد.
در کتاب فلسفه فلسفه سیاسی خواننده جویای فهم فلسفه سیاسی به ندرت با مسایل اساسی و اصلی اندیشه فلسفی روبهرو میشود. در حالی که شناخت و فهم این مسایل است که میتواند به او در نظریهپردازی و احیانا تفلسف در مبادی چیزی به نام سیاست یاری رساند. کسی که نداند سیاست چیست نه نظریه و نه فلسفه سیاسی را میفهمد و لااقل در این کتاب هم تا آنجا که من جستوجو کردم، تعریف جامع و مانعی از بنیانهای سیاست، پیدایی و خاستگاه آن و مراحل تکاملیاش نیافتم و یقین دارم دانشجوی پرسشگر علوم سیاسی نمیتواند و نباید از «چیستی» سیاست نپرسد و از فهم آن صرفنظر کند و این بیتردید وظیفه اندیشهورانی است که در این حوزه اندیشه کرده و مینویسند. در معرفی کتابی به خامه مک فارلین به نام نظریه سیاسی مدرن۲ میخوانیم: در گذشته، نظریه سیاسی و فلسفه سیاسی به طور جداگانه آموزش داده میشد. نظریه سیاسی از راه تحلیل مفاهیم (سیاسی) و فلسفه سیاسی از طریق مطالعه و بررسی آثار اصلی و عمده بزرگان و پیشتازان اندیشه سیاسی در توالی تاریخی آن. اما دکتر مک فارلین این دو رهیافت را برای پدید آوردن روش و شیوه جدید و وضوحبخشتری در هم میآمیزد، یعنی (اندیشههای) هابز، لاک، روسو، بنتام، جان استوارت میل، هگل، مارکس و انگلس، با تفسیر دیدگاههای متعارض همراه نقل قولهای زیادی از آنها و آزمودن اندیشه هر یک از آنان پیرامون مسایل اساسی و تغییرناپذیر سازمان اجتماعی یا کتاب کوچک و کمحجم پروفسور رافائل به نام مسایل فلسفه سیاسی۳ که تقریبا به همه مسایل و پرسشهای فلسفه سیاسی به شیوهای انتقادی و بسیار موشکافانه میپردازد با بحث و تحلیل جامعی از نظریه علمی و فلسفی و تفاوت میان آنها، کاری که به شیوه دیگری مک فارلین در اثر خود به آن مبادرت ورزیده که به آن در بالا اشاره کردیم.
نظر پروفسور رافائل درباره این مقوله سیاسی چنین است: اصطلاحات «نظریه سیاسی» و «فلسفه سیاسی» [مقولههایی] هستند که اغلب به شکل مفاهیم جایگزین مورد استفاده قرار میگیرند. در حالی که تفاوت چشمگیری میان آنها وجود دارد. اثر تئوریک دانشوران سیاسی و فلاسفه سیاسی با هم یکی نیستند. به همین سان تفاوت چشمگیری میان نظریه جامعهشناختی جامعهشناسان که دارای دیدگاه نظری (تئوریک)اند با فلسفه اجتماعی فلیسوفان وجود دارد. در بحث پیرامون تفاوت میان این دو نوع نظریه، بهتر و مناسبتر آن است که هر دو، هم نظریه اجتماعی و هم نظریه سیاسی را با هم در نظر بگیریم. البته تردیدی نیست که میان این دو -اجتماعی و سیاسی- تمایزی هست؛ اما هدف من در اینجا متمایز کردن نظریهپردازی فلسفی درباره جامعه و دولت از آنگونه نظریهپردازی است که بهوسیله دانشمندان و جامعهشناسان ارایه میشود. خب، اینک میتوان پرسید اگر مولفان ارجمند زحمتکش ما دست به برگردان آثاری از آن گونه که نشان دادیم، بزنند و ترجمه پاکیزهای فراهم آورند، هدف آموزشیشان را بهتر برآورده نخواهد کرد؟
اما، دو بخش پایانی این کتاب درباره دموکراسی لیبرال و به دید من خواندنیترین قسمت کتاب است زیرا تصویری ارایه میدهد از اندیشه و تاملات اخیر پیرامون فلسفه سیاسی و دیدگاههای اندیشهوران پستمدرن چپ نو یا پست مارکسیستهایی که با پذیرش ایدئولوژی لیبرال دموکراسی خواستار «رادیکالیزه شدن و گسترش و تعمیق» آنند. اما پیش از پرداختن به این موضوع که برای جلوگیری از اطاله کلام نمیخواهم بحث درازدامنی را پیش کشم جز چند نکته توضیحی درباره پارهای مقولههای قابل بحث در این دو بخش و اشاره به نکته ظریف و قابل تامل پروفسور مک فرسون که کتابی از او به نام سه چهره دموکراسی به ترجمه من چند سال قبل منتشر شد، درباره پست لیبرال دموکراسی با تاکید طنزآمیزی بر پیشوند «پُست» یا «پسا» کنم که بسیار تاملبرانگیز است. او مینویسد: این روزها مقادیر زیادی مطالب بیربط درباره چیزی گفته و نوشته میشود که هم کارشناسان مسایل روز و هم نظریهپردازانی که این اصطلاح «پست» یا «پسا» را به کار میبرند، آمادهاند تا درباره «پستمارکسیسم» نیز سخن گویند. منظور و هدف در هر دو مورد یکی است: نشان دادن اینکه چیزی که اکنون با خط پیوند (-) نوشته میشود، در واقع ناپدید شده و با چیز کاملا متفاوت دیگری جابهجا شده است. در هر دو مورد اگر کسی نتواند این واقعیت را انکار کند و بر آن باشد که لااقل چیزی از شکل افتاده و سطحی مشابه آنچه در گذشته بوده هنوز هم وجود دارد احتمالا مجبور است آن روح پلید را با واژه «پست» یا «پسا» تطهیر کند.
به این ترتیب اگر نشود برای مثال نظام سرمایهداری به سبک قدیم (از مد افتاده) را با اخلاقیات پذیرفتهشده امروز توجیه کرد یا این امر به دشواری ممکن باشد، بهصرفهتر است که بگوییم نظام سرمایهداری جای خود را به چیز دیگری، یعنی «پساسرمایهداری» داده است. همچنان که مارکسیسم سبک قدیم (از مد افتاده) نیز کماکان مشکلآفرین است، شاید بهتر باشد «مرده» اعلام شود که جایش را چیزی به نام «پسامارکسیسم» گرفته است. ۴
و با توجه به این نقلقول است که میخواهم مختصری درباره این دو بخش از کتاب بنویسم که مولف کتاب با رهیافتی غیرانتقادی، تنها با بازگویی گفتههای این نظریهپردازان «پست مارکسیست» و دیدگاههایشان که چیز تازه و در خور تاملی هم نیست، میخواهد نشان دهد که «چپ نو» که لابد خود ایشان از آن طایفه است با درک بهتر و ژرفتری از پیشینیان مارکسیستشان مناسبات جامعه سرمایهداری «عصر جهانی» را شناخته و با شیوهای نو و ابتکاری بر ضد آن بربریت مدرن- به مبارزه مرگ و زندگی همت گماشته است. در حالی که میدانیم در چند دهه اخیر جز موارد نادری، آنچه به نام «اندیشه چپ» ادعا شده و به قلم آمده آن نظریه اصیل و نامیرای مارکسیستی نیست که حتی روشنفکر پستمدرنی چون مایکل هارت همکار و همفکر آنتونیو نگری آن را چنین توصیف میکند: نظریه مارکسیستی هرگز در گذشته چونان امروز در مرگش، چنین سرزنده، شاداب و پویا نبوده است.
اندیشه چپ مارکسیسم «اخته نشده» اصیل را تنها در آثار لویی آلتوسر و دیگرانی چون او میتوان یافت که سلاح برندهای در مبارزه با نظام سرمایهداری در اشکال جدید آن برای تغییر بنیادی است. آنانی که مارکسیسم را علم میدانند و نه ایدئولوژی و بر آنند که اکثر به اصطلاح مارکسیستها، چه در گذشته و حال و احزاب کمونیستی که آنها را تشکیلات ریویوزینیستی (تجدیدنظرطلبانه) مینامند، حقیقت مارکسیسم را نفهمیدند. بنابراین، نه اصطلاحاتی چون «امپراتوری» آقایان نگری و هارت، به جای امپریالیسم میتواند عملکرد هنوز غارتگرانه جهانی را توضیح دهد و نه واژه من عندی «مالیتیتود» (انبوهه) جایگزین طبقه غارتشده و استثمارزده پرولتاریا شود که هنوز هم به گفته پل مسینگ، رسالت براندازی نظام سرمایه را دارد. ۵ شاید عجیب جلوه کند یا با چوب تکفیر بر فرق دگراندیشانی بکوبند که باور دارند نه گذاری واقعی از مقطعی در تاریخ جهان صورت پذیرفته و نه انسان در بند از اسارت رهایی یافته آری، بربریت کهن به گفته فراروش و بسیاری دیگر اندیشهوران ژرفنگر چون فرانسیس وبر، لیز فکت، بریژیت اندر، مون و سوزان جرج به «بربریت مدرن» تحول یافته است؛ اما نظام بهرهکش سرمایهداری با شیوه کارای «ناانسانی کردن» انسانها که با استفاده از تکنولوژی جدید کاراتر و موثرتر نیز شده است، همان است که بود و باید برانداخته شود که بیتردید خواهد شد. بنابراین، اظهاراتی نظیر «برآمدن پسامارکسیسم» و تحلیلهای سست کممایهای از قبیل «بسط و گسترش انقلاب دموکراتیک و فهم متکثر از جامعه» و اینکه «سیاست معاصر ابدا عرصه مبارزات پرولتاریایی» نیست، بلکه «به مجموعهای کلی از کشمکشهای هویتهای متفاوت و رقیب تجزیه شده» ۶ و فروکاستن «جنگ طبقاتی» چنان که در مبارزات والاستریت نشان داده شد، در واقع چیزی جز دیدگاه آشتیجویانه مشتی روشنفکر رادیکال بورژوا نیست که با پذیرش اصل نظام کهن، میخواهند سیمای انسانیتری از آن به نمایش بگذارند. مولف با نقل قولهای فراوانی از لاکلائو و موفه که بر حسب تصادف هر دو را از نزدیک میشناسم و اولی استاد من در دانشگاه اسکس بود و همسن یا کوچکتر از من است و به همین دلیل هم رابطه دوستانه و شوخیآمیزی با هم داشتیم، مارکسیست دوآتشه آرژانتینی بود که پس از فرار از زندان به انگلستان مهد دموکراسی میآید و پس از رسیدن به موقعیتی در آنجا و سستی گرفتن مبارزات سیاسی چپ در دهههای بعدی، باید با پیشینهاش درباره رادیکالیزه شدن دموکراسی نظریهپردازی کند. موفه نیز مانند او میاندیشد و اینها و امثالشان در تلاش برای حفظ وضع موجودند. با ایجاد اصلاحاتی که اگر پهنه را گستردهتر بگیریم، یعنی عملکرد جهانی نظام سرمایه این امر در همه جا به طور یکسان ناممکن است. اگر نظریهپردازان پستمدرن مانند لاکلائو و موفه با استفاده و بهرهگیری از دیالکتیک کلسن (دموکراسی چونان رویه) و اشمیت (دموکراسی چونان جوهر) در پی بازسازی «آرمان دموکراسی و روح کثرتگرایانهاند»۷ همه در جهت نفی مبارزه طبقاتی است که اصل محوری مارکسیسم است. و من نمیتوانم همرای و همگام با چپهای نو و پسامارکسیستهایی باشم که در عین توجه به تعمیق و گسترش ایدئولوژی لیبرالدموکراسی به گفته مولف کتاب فلسفه فلسفه سیاسی، «به بازسازیهایی برای مشارکتیتر کردن آن میاندیشند.»۸
به خواننده وعده میدهم که نقد این کتاب میماند برای آینده اگر... .
مجید مددی
پینوشتها:
۱-A Grammar of Politics
۲-Modern Politieal Theory
۳- D. D. Raphael, Problems of Political Philosophy
۴- سی. بی. مک فرسون، سه چهره دموکراسی، ترجمه مجید مددی، نشر دیگر، تهران
۵- نقدی بر مارکوزه، ترجمه مجید مددی
۶- فلسفه فلسفه سیاسی، ص ۳۴۹
۷- همانجا، ص ۲۵۳
۸- همان جا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست