شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دشوار و پیچیده مثل زندگی


دشوار و پیچیده مثل زندگی

در مطالعه دقیق و بازخوانی «جاده فلاندر» اثر ارجمند کلود سیمون, که به دست و همت منوچهر بدیعی با فرزانگی و توانمندی به فارسی برگردانده شده, درمی یابیم که نه فقط انکار و نفی شیوه ها و اسلوب های کهنه و دست و پاگیر مشخصه ساختار و صورت بندی رمان نو است

● یادداشتی بر رمان «جاده فلاندر» اثر کلود سیمون

«جنگ دور و بر ما به اصطلاح آرام آرام پهن می شد، گلوله های توپ تک و توک در باغ های متروک فرود می آید و صدای خفه باشکوه و پوکی از آنها بلند می شد، مانند دری که به یک خانه خالی باد بر آن بوزد و تکانش بدهد، و به هم بخورد، تمام چشم اندازها تا چشم کار می کرد در زیر آسمان ساکن متروک و خالی بود، جهان همه از حرکت بازایستاده و منجمد شده بود و خرد می شد و پوست می انداخت و اندک اندک تکه تکه فرومی ریخت و مانند عمارتی متروک و مخروبه بود که به دست ناساز و بی قید و بی تمیز و ویرانگر زمان رها شده باشد.»

با این تتمه از سیلاب کلمات و انبوه صفات سرد، رمان شگفت «جاده فلاندر»۱ در ناتمامی رها می شود تا درون و ذهن خواننده ادامه یابد. جنگ ماه مه ۱۹۴۰، هزیمت و اسارت. بورژوازی آزادمنشانه با تولید بی وقفه سینه بند طبی، تراکتور، فیلم، پنکه، توپ، لامپ، تانک، شیرخشک، اتوبوس، مقراض برقی و... به اشباع رسیده است؛ و صنعتی های شش دانگ و موفق در انباشت، به تنگی نفس دچار آمده اند. همه در اندازه های فراخور توطئه و فزون خواهی ناگزیر، فضای حیاتی بیشتری می طلبند، هیتلر با حماقت و وقاحت آشکار و دیگران در این سو و آن سوی آتش با حزم و ریاکاری نهان.

«کلود سیمون» فروتنانه می گوید؛ «در آن چند ساعت از یکی از شب های پس از جنگ که من در خاطر دارم، همه چیز در حافظه ژرژ یک جا جمع می شود؛ فاجعه ماه مه ۱۹۴۰، مرگ فرماندهش در جلو گروهان سواره نظام، دوران اسارتش، قطاری که او را به اردوگاه اسیران جنگی می برد و غیره. در همه چیز در یک سطح قرار می گیرد؛ گفت وگو، احساس و نگرش در کنار یکدیگر هستند، من می خواسته ام بنایی بسازم که با این نگرش به اشیا و امور متناسب باشد... تا نوعی معماری حسی محض را برپا دارم.»

او دقیق و ساده می گوید و می نویسد، اما موضوع و مضمون مورد نظر پیچیده است؛ پیچیده، دشوار و تلخ، همچون زندگی، نه خبری داده می شود و نه گزارشی، تا به خواننده خو کرده با عناصر تقریباً ثابت صناعت روایت رمان سنتی، برای درک جزء به جزء حال و هوا، روحیات، وضع درونی و بیرونی آدم های داستان یاری شود و کششی به روال معمول به وجود آید برای دنبال کردن قصه.

اما خواننده پرحوصله به تدریج، همراه با بسط رمان و پس از غرقه شدن بی محابا در سیل کلمات در جریان تودرتوی خاطره های پاره پاره ژرژ (شخصیت تا حدی ملموس «جاده فلاندر») قرار می گیرد و هر واقعه را در پیوند یا مجموعه کامل ساختمان تازه رمان درمی یابد و گاه صفحات بسیاری را در فوران جمله ها و عبارت های طولانی و بدون نقطه گذاری معمول یک نفس می خواند و میان پیچاپیچ تصویرها حس عادی و فریب آ میز زمان را از دست می دهد.

تمامیت موضوع بر ذهن او سنگینی می کند، ولی نیمه آگاهی هایی مبهم (در تداعی و بازیابی تشابه جوهری خاطره های خود و خاطره های ژرژ) به دست می آورد و کنجکاوانه در مه پیش می رود تا اشاره یی کوتاه و ناگهانی (چون تابش تند و گذرای آذرخش) او را در مورد سیل کلمه هایی که از سر گذرانده و در مجموع چیز زیادی از آنها درنیافته، دلالت کند.

همه لطف کار در این است که این ارجاع همراه با ادراکی ناتمام و مبهم به نوبه خود هیجان انگیز است؛ چون خواننده را به شیوه یی یگانه در انفجار خفه رنگ ها، بوها و صداها، با تقلای جست و جوگرانه نویسنده سهیم و شریک می کند؛ کلاف رمز به اندازه شوق، همت، هوش و حقیقت جویی خواننده حرفه یی گشوده می شود؛ و این جایگزین کشش متعارف است. اما معنای اصلی در پرهیب غمناک و ریشخند آمیز خود - مثل کل زندگی و مرد در دیدگاه انسان هوشمند و عملاً وارسته از قید عادت ها و پیش داوری ها و کلیشه های مثبت و منفی- بر جا می ماند.

ژرژ، بلوم، ایگلیسا و ستوان راه گم کرده داستان «جاده فلاندر» اهل حماسه نیستند، بی بها، عرضه شده به روزگارند. درمانده اند. خسته اند و تا مغز استخوان خیس و نومید اما به آنچه از هستی و زندگی برایشان مانده در فشاری غریزی چسبیده اند؛ مثل اسب هاشان، در جهان این آدم ها به دلیل های زیستن و جنگیدن هیچ نیازی نیست.

چون این دلیل ها در روشنایی وقیح و بی ترحم عمل و در متن فاجعه بار زندگی به حدی جنبه ناپایدار و باسمه یی و پرتضاد و تناقضی گرفته اند که با هیچ توجیه و تمهیدی- ولو از سر خودفریبی محض- نمی توان معنا و اصالتی حتی نیم بند برایشان تراشید. در این جهان برهنه زشت هیچ فاصله یی بین نویسنده و آدم های داستان و بین نویسنده و خواننده موشکاف وجود ندارد. جاهای خالی را فاصله چاره ناپذیر بین روایت ها و خاطره های تکه پاره را - که توالی تصنعی زمان قراردادی ساعت و تقویم را برنمی تابد- خواننده و نویسنده مشترکاً پر می کنند. این نوع نگاه بین کانون های نگاه است؛ نگاهی از درون و از میان پیچ و خم های ذهن. پس می بینیم که هیچ حیله و فریبی در کار نیست.

کسی برای کسی یا کسانی خطابه ادبی، هنری، سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و غیره نمی خواند؛ کسی برای کسی یا کسانی شیرین زبانی نمی کند و به اصطلاح با حفظ سمت معلمی، مرشدی و قیمومیت در جلد داستان نویس به لفاظی و هنرنمایی نمی پردازد تا اقتدار بی چون و چرای خود را اعمال کند و نظریه دلخواهش را به ثبوت برساند و بر کرسی بنشاند. نه، هیچ چیز ارزیابی نمی شود و هیچ قطعیتی در میان نمی آید تا فی المثل خواننده صغیر و گمراه پند بگیرد و با دلالت های متقن هدایت شود.

در «جاده فلاندر» آرزوها و اعمال چند آدم درهم می آمیزد و اندیشه ها و نیازهای دو مرد- که از بخت بد سرباز به دنیا نیامده اند،- در کهکشانی بارانی و خاکستری، طی محاکاتی لکنت زده، به نحوی مبهم و شریرانه جسمیت می گیرد تا در تحسر و اندوهی ناگفته حسی و دریافتنی شود و قابلیت تسری بیابد. ژرژ و بلوم، در دو سوی چنبره های ذهنیات و یادهاشان صدای گرفته همدیگر را می شنوند و گاهی به جای یکدیگر حرف می زنند و یکی می شوند.

باران، مثل مرگ، مثل گرسنگی مزمن و مستدام و مثل تمنای جنسی در حرمان و فلاکت به سرشان می بارد؛ و همه چیز چنان عادی و پذیرفتنی است که هرگونه خیالبافی، دغدغه، داوری و دلهره یی برای بودن و نبودن نمی تواند بر حدت بیهودگی موقعیت آن دو بیفزاید یا از شدت پوچی مشئوم آن بکاهد.

وسوسه ها، پندارها، خواهش های سرکوفته و فشار کور احساس های متضاد، همزمان و یکپارچه (بدون تقدم و تاخر و بدون رعایت طبقه بندی بالزاکی) با جلوه های جسمانی بروز می کند. ما سروان رایشاک (نجیب زاده مشنگ و به جان آمده خاموش، که زن جوانش مهتر زمخت اسب ها و گماشته بدقواره او را بر او ترجیح داده است)، یک ستوان متفرعن بچه سال (جوجه افسر شیری و قرتی،)، ایگلسیا (مهتر و گماشته صبور سروان)، دو سرباز؛ ژرژ و بلوم، و پنج اسب خسته را انگار در هزیمتی ابدی، میان گردبادی تاریک و خیس و مقدر درمی یابیم و به جا می آوریم. با هر گام نومیدانه آنها- در حسی از باران و بوی عرق اسب ها و کپک زدگی چهره های خاکی و خاکستری- به درکی ابهام آمیز اما قویاً زنده و تازه از زندگی، شهوت های خام و مرگ محتوم می رسیم. این دستاوردی خرد نیست؛ رهایی و آزادی است و نفی ثبوت گرایی و وقوف بر دگرگونی جاودانه جهان که بدواً نه پوچ است و نه زشت.

«جاده فلاندر» در واقع یک رمان درخشان و نمونه وار است از ادبیات نو و متعلق به دوران جدید، دورانی که سرمایه سالاری، پس از جان به در بردن از چند بحران بزرگ ادواری، برخلاف پیش بینی های سفت و سخت و پرطمطراق مارکسیست های رسمی، جا به سوسیالیسم آرمانی نسپرده و از صفحه روزگار محو نشده است؛ و در جامعه های فردگرایی جدید و در عرصه وسعت یابنده تولید انبوه برای بازار، همه چیز و همه کس را به کالا و شیء تبدیل کرده است. این معنا و تفسیری از زندگی فردی و جمعی امروز است که برگردان و بازتابش را در مضمون و صورت رمان نو می توان دریافت.

در این برگردان است که مناسبات آدم ها با آدم ها و آدم ها با اشیا و کالا ها شکلی دگرگونه می گیرد و به غایت پیچیده می شود. بر این اساس، رمان نو نه سرگرم می کند و نه اطمینان و آرامش می بخشد. در این دوران، بنا بر ضرورت ها و اقتضاهای جدید که دلیلی موجه است برای نوآوری و نوگرایی راستین، جهان و انسان بار دیگر کشف می شوند؛ چرا که انسان و جهان قبلاً، یک بار و برای همیشه کشف و شناخته شده بودند، که دیگر تا ابد هیچ سخنی برای گفتن و هیچ راهی برای رفتن باقی نماند، اما...

با درنگ بر رمان «جاده فلاندر» این نکته به میان می آید که صرف کاربرد شیوه های ادبی «جریان سیال ذهن» و «تک گویی درونی» و امثالهم، رمان و داستان را نو و امروزی نمی کند. رمان و داستان نو، در پی درک عمیق زندگی جدید و پس از درونی شدن معناها و امکان های نوین و در پرهیز و گریز وسواس آمیز از تصنع و فریب، خلق می شود. و این جا فارق شعبده بازی و هنر رنگی شاخص و انکارناشدنی می گیرد.

با مروری چندباره بر «جاده فلاندر» به این نتیجه روشن می رسیم که داستان اساساً وسیله و واسطه نیست تا برای پخش و تبلیغ تفکری معین و هدفی مشخص و از پیش اعلام شده نوشته شود. «داستان»، در تعبیری کاملاً هنری، قائم به ذات است و فراتر از کشف و بیان «واقعیت»، حاصل صافی و تیزنگری هوشمندانه و حساسیت هنرمندانه و لایتناهی راستگویی و «حقیقت» جویی است.

این همان دغدغه مقدس جان انسانی است که بی واسطه ارائه می شود تا به تنهایی- بی نیاز از هر تکیه گاهی در بیرون از قلمرو خود- برپا بایستد، برای زدودن زنگار خرافه ها و پندارهای بی پا؛ بدون ریب و تصنع و لفظ فروشی و بدون زر و زیور و گل و بته و حفاظ و خرپا. و تازه، این تنها اشارتی است صمیمی و راستگویانه بر پایه مشاهده و در جهت درک موقعیت انسان و جهان، که در واقع دور از همه توهمات ادبی و ارزیابی های سیاسی، اجتماعی و غیره، به خودی خود وجود دارد.

در مطالعه دقیق و بازخوانی «جاده فلاندر» اثر ارجمند کلود سیمون، که به دست و همت منوچهر بدیعی با فرزانگی و توانمندی به فارسی برگردانده شده، درمی یابیم که نه فقط انکار و نفی شیوه ها و اسلوب های کهنه و دست و پاگیر مشخصه ساختار و صورت بندی رمان نو است، بلکه درک پیچیدگی های زندگی جدید انسان و خلاقیت و شعور هنرمندانه برای رسیدن به ظرفیتی لازم در جهت شناخت ژرف دگرگونی پذیری انسان، زمان و جهان پشتوانه این ساخت و شکل است.

پی نوشت:

۱- جاده فلاندر، اثر کلود سیمون، ترجمه منوچهر بدیعی، ۳۵۶ صفحه، ناشر؛ نیلوفر.

علی اصغر شیرزادی



همچنین مشاهده کنید