یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
مجله ویستا

دیو آشموغ مغزخوار همان خدای ملی بابلی ها یعنی مردوک ضّحاک مغزخوار است


دیو آشموغ مغزخوار همان خدای ملی بابلی ها یعنی مردوک ضّحاک مغزخوار است

در اساطیر زرتشتی که قرنها بعد از خود گائوماته زرتشت بر خلاف تعالیم عالیه انساندوستانه وی بر پایه دید تبعیض آمیز دینی و قومی از سوی مغان درباری و غیر درباری با حربه چماق کفر و الحاد بنیاد شده است,

در اساطیر زرتشتی که قرنها بعد از خود گائوماته زرتشت بر خلاف تعالیم عالیه انساندوستانه وی بر پایه دید تبعیض آمیز دینی و قومی از سوی مغان درباری و غیر درباری با حربهً چماق کفر و الحاد بنیاد شده است، از دیوی به نام آشموغ (مرکب از آش یعنی خوردن و مئوغ=مُخ، مغز) صحبت میشود که به نادرستی به معنی کافر و ملحد گرفته شده است. این همان خدای ملی مردمان بابلی مردوک (ماردوش) با سمبل مار افعی "موش هوشو" است که آشوریان آشّور (خندان، ضّحاک) و عبرانیان اسحق (خندان) می نامیده اند و خدای ملی مردمان سامی بابلی و آشوری یعنی مردمان باستانی بین النهرین بوده است.

لذا فردوسی من عندی و از خیال خود اسطوره ضحاک ماردوش را نساخته بلکه آن در عهد باستان از ترکیب دو خدای ملی معادل و همسان بابلی و آشوری یعنی مردوک (اژی دهاک) و آشّور (ضحاک، اسحاق) پدید آمده بوده است. پیش از زمان وی ایرانیان چنین تصویری از خدای ملی بابلیها داشته اند. در گزارش سفیران چینی عهد اشکانی تائوچه و در وندیداد یکی از کتب پنجگانه اوستا ایرانیان باستان تئوژیه (سرزمین پرستنده مار نیرومند) که در کنار رود رنگها (رود سیلابی و طغیانگر، منظور دجله) قرار داشته همانا سرزمین بابل (بوری اوستا، مقر اژی دهاک= مار سمی، ضحاک ماردوش) مراد بوده است و لذا در اصل از مردم تازی و دشت تازیان نیز همین مردم تئوژی (بابلیان) مراد بوده اند نه اعراب صحرانشین خویشاوند ایشان. در واقع لغت تازی از تلخیص همین لغت تئوژیه (مار نیرومند) عنوان خدای ملی بابل یعنی مردوک (ضحاک ماردوش) پدید آمده است. نام مقر دیگر اژی دهاک در رام یشت اوستا به صورت کویرینت ذکر شده است که با شهر کرند (از مراکز کاسی نشین کهن) مطابقت دارد.

نام کویرینت به لغت سانسکریت و اوستایی به معانی محل اقامت ایزد اژدهاوش کوهستانی و افعی خال خال است. بر روی مُهری از عهد حکومت کاسیان (اسلاف لران) در بابل تصویر ایزد اژدهاوش (=اژی دهاک) را مشاهده می کنیم که بر اریکه سلطنت زمین نشسته است. نام اوستایی بابل یعنی بَوری را می توان به صورت "به وری" بازسازی کرده و به معنی دژ نیک گرفت. چونکه نام بابل در شاهنامه و کتب پهلوی در اسطوره فتح بابل توسط فریدون (کورش سوم) به صورت هوخت گَنگ (یعنی شهر نیک دارای گنج) آمده است که به همان معنی به وری است.

در وبلاگ خبرگزاری آینده روشن در رابطه با موعودهای زرتشتی چنین اخباری اساطیری در باب اژی دهاک- آشموغ از روی باورهای زرتشتی به دست داده میشود: "... بنابر این باور، زرتشت، پیامبر بزرگ ایرانی در آغاز هزاره دهم پا به عرصه گیتی گذاشت و به دینی الهام یافت. در پایان این هزاره منجی اول از نسل زرتشت، ظهور می‌کند. نام او هوشیدر است. با تولد او خورشید ده روز در وسط آسمان خواهد ماند و او در سی سالگی به مقام دیدار اهورامزدا می‌رسد. جهان برای مدتی از زشتی پاک خواهد شد، امّا دوباره اهریمن چیره می‌شود.

هوشیدر ماه، نام دومین منجی است که در پایان هزارۀ یازدهم از عمر جهان به دنیا می‌آید، او نیز رسالت خود را انجام می‌دهد (تا در پایان این دوره با برگشت ضحّاک [آشّور=خندان) و کمک دیو آشموغ [مردوک]، حاکم ستمگر ایرانی بار دیگر عالم به تباهی کشیده می‌شود).

منجی سوم، سوشیانت مهم‌ترین منجی موعود آیین زرتشت، در پایان هزاره دوازدهم و آخر عمر جهان ظهور می‌کند. او نیز از نسل زرتشت است و چهره‌ای نورانی دارد و برخوردار از فرّه ایزدی است. او دیو آشموغ را که جلوه دروغ و گمراهی است، از بین می‌برد و به کمک یارانش مظاهر اهریمن را یک ‌به‌ یک نابود می‌سازد. دیوان و تمام نیروهای اهریمنی شکست می‌خورند و به جای اولیه خود برمی‌گردند و با مجاهدت او تمام مردم و همۀ گیتی به کمال می‌رسند و رسالت زرتشت را به پایان می‌رساند. بنابر متون پهلوی زرتشتی، پیوند عمیقی میان سه مفهوم آخرالزمان، رستاخیز و منجی موعود وجود دارد، اما این سؤال همواره در ذهن زرتشت‌پژوهان وجود داشته که این باورها و به طور دقیق‌تر این افسانه‌ها را تا چه حد می‌توان به خود زرتشت نسبت داد؟ آیا دینی که زرتشت از آن سخن می‌گفت و اصول آن را تبلیغ می‌کرد، چنین باورهایی داشته است؟"

موبد پدرام سروش در مصاحبه خود با مجتبی مجاهدیان و ابوالقاسم جعفری در بخشی از سخنانش چنین برداشت مترقیانهً دینی زرتشتی از وجود دیو آشموغ در رابطه با سوشیانت به عمل آورده است:

"... بر این اساس سومین سوشیانس یا همان «استوت ارته» دوباره بر می‌گردد به همان دوران گاهانیک. ماموریت اصلی او در اوستا برانداختن دیو «آشموغی» است. آشموغی به معنی بدعتها و برداشتهای نادرستی می‌باشد که دین الهی را از اصل و حقیقت واقعی آن دور کرده است. اینجا یک نکته خیلی مهم وجود دارد که فاصله بین آشموغی (بدعتهای نادرست) و فرشکرد(نو آوری) می‌باشد؛ یعنی ما از یک طرف می‌گوییم سوشیانس با فرشکرد خود جهان را نو می‌کند، از یک طرف دیگر می‌گوییم خودش با بدعت‌هایی که ما به آن آشموغی می‌گوییم، می‌جنگد. اینجا باید روی این نکته خیلی دقت بشود که در حقیقت، آن چیزی که ما به نام آشموغی می‌نامیم، به معنای نوآوری نیست؛ بلکه به معنی دروغ و وارونه جلوه دادنِ ناراستی‌هایی است به نام نوآوری.

در مفاهیم اوستایی، صفت اهریمن به تنهایی دروغ نیست بلکه وارونگی است. اگر دروغی بیان شود و همه به آن آگاه باشند تاثیر چندانی ندارد ولی آن دروغی خطرناک است که راست جلوه داده شود و در اوستا ضحاک نماد چنین واقعیتی است؛ فردی که تمام تلاشش این است تا ناراستی‌ها و صفات اهریمنی را توجیه کرده و به عنوان راستی به ایرانیان تحمیل نماید. شاید به همین دلیل هم در اسطوره‌های باستان، ضحاک پس از شکست، کشته نشد بلکه در کوه دماوند اسیر شد تا این معنی تفهیم شود که هر زمانی و هر کسی می‌تواند در این لباس دوباره ظهور نماید. آشموغی (بدعت) هم مصداق همین می‌باشد؛ به عبارت دیگر دیو آشموغی (بدعت) از یکسو پایه‌ها و فلسفه‌های اصلی دین را نابود کرده و از سوی دیگر آنها را عین راستی و فهم واقعی از مفاهیم دینی جلوه می‌دهد. این دیگر نوآوری نیست؛ بلکه دقیقاً همان نابود کردن است، ولی به نام نوآوری و شناخت حقایق به مردم. سوشیانس می‌آید تمام این زیادی‌ها، تمام این اضافه‌ها و تمام این دروغ‌هایی را که دور مفاهیم واقعی دین را گرفته اند، پاک می‌کند و با آگاهی که خود اشوزرتشت آورده، دوباره وارد صحنه می‌شود..."

در وبلاگ پرشین هم اطلاعاتی خوبی از منابع کهن در باب این دیو آشموغ یا اهلموغ (اهرموغ = به لغت سانسکریت مار افعی بزرگ دوسرِ مغز خوار) به دست داده شده است که به هیئت اژی دهاکی اوستایی آن نزدیکتر است: "در بند ۷ از هفتن یشت کوچک آمده است که هر گلی ویژه یکی از امشاسپندان است و بنا بر بندهش گیاه خوشبو ریحان (نازبو یا شاه اسپرغم) را از میان گیاهان، ویژه این امشاسپند دانسته شده است. و نیز آمده است: از دین پیداست که هر اندام ِ مردمان از آن ِ مینـُوی است؛ جان و هر روشنی ِ با جان از آن اورمزد است، گوشت، از آن ِ بهمن، رگ و پی از آن ِ اردیبهشت، استخوان از آن ِ شهریور، مغز از آن ِ سپندارمز، خون از آن ِ خورداد، و پشم و موی از آن ِ امردادند هنگامی که سوشیانس پیدا شود تا بدکاران را سزا دهد و دین را بگستراند، سپاهی بر می انگیزد و به کارزار دیو آشموغی (اَهـَلـمـوغـی، دیو بدعت) می رود. آن دیو به بالا و پایین زمین می دود و سرانجام می گریزد و در سوراخی نهان می شود و امشاسپند شهریور بر آن سوراخ فلز گداخته می ریزد و او را به بند می کشد تا سرانجام به دوزخ افتد."

ابوالفضل خطیبی در مقالهً خود چرا فریدون ضحاک را نکشت از اهلموغ (اهرموغ) در رابطه با فریدون (کورش سوم) و گرشاسپ (آترادات پیشوای آماردان شکست دهنده آشوریان در پای حصار شهر آمل مازندران) سخن به میان می آورد: "در فرگرد نهم متن پهلوی زند وهمن یسن (۱۵) ، روایت جالبی از ماجرای گرشاسپ و چگونگی کشته شده ضحاک به دست او در هزارۀ اوشیدرماه آمده که از آنجایی که برای بحث ما سخت اهمیت دارد، نخست عین آن را می آوریم و سپس سخن خود را پی می گیریم:

ـ پس اهلموغی (= بیدینی) از بهره(= درآمد) مقرری خواهد (= از درآمد، مقرری مرسوم را طلب کند)، به سبب اهلموغی و بدی<بدو> ندهند.

ـ و اهلموغ از آن کین برخیزد، بالای آن کوه دماوند، به سویی که بیوراسپ(= ضحاک)است، گوید که: « اکنون نه هزار سال است که، فریدون زنده نیست، چرا تو این بند را نگسلی و برنخیزی زیرا که این جهان پر از مردم است، و ایشان را از ور جمکرد برآورده اند».

ـ پس آن اهلموغ چون ایدون گوید، اژدهاک از بیم آنکه دیسۀ (=پیکر) فریدون به پیکر فریدون، پیش <او> برخیزد، نخست آن بند را نگسلد، تا آنگاه که اهلموغ آن بند <و> چوب را از بن بگسلد.

ـ پس زور دهاک افزوده گردد، بند را از بن بگسلد، به تازش ایستد(= شروع به حمله کند) و در جای(=فوراً) آن اهلموغ را بیوبارد (فروبرد، ببلعد) و گناه کردن را ، در جهان بتازد و بیشمار گناه گران کند و یک سوم از مردم و گاو و گوسفند و آفریدگان دیگر اورمزد را بیوبارد (فروبرد، ببلعد) و آب و آتش و گیاه را نابود کند و گناه گران کند.

ـ پس آب و آتش و گیاه، پیش اورمزد به گله ایستند.

ـ چنین گله کنند که: « فریدون را باز زنده کن! تا اژدهاک را بکشد، چه اگر تو ای اورمزد! تو این نکنی، ما در جهان نشاییم بودن.

ـ آتش گوید که: « روشنی ندهم» و آب گوید که:«نتازم».

ـ و پس من، دادار اورمزد، به سروش و ایزد نیریوسنگ (یا سروش) گویم که: «تن گرشاسپ سام را بجنبانند، تا برخیزد!».

ـ و پس سروش و ایزد نیریوسنگ به سوی گرشاسپ روند، سه بار بانگ کنند.

ـ و بار چهارم سام با پیروزگری برخیزد، پذیرۀ اژدهاک رود و او (اژدهاک) سخن او(گرشاسپ) و گرز پیروزگر بر سر <اژدهاک> بکوبد و <او را > بزند و بکشد.

ـ پس رنج و پتیاره از این جهان برود تا هزاره را به پایان رسانم.

ـ پس سوشیانس آفرینش را دوباره پاک سازد و رستاخیز و تن پسین باشد."

رمان اساطیری نویس وبلاگ سوشیانس که به نظر میرسد خود دکتر شروین وکیلی باشد، چنین تصویری از جنگ افسانه ای سوشیانت با دیو آشموغ به تصویر کشیده است: "سوشیانس با اسب به سوی اشموغ تاخت. اشموغ با شنیدن صدای سُم ضربه ها برگشت و او را دید. اما خشم و کینه ای که برای لحظه ای در چشمان سفید و مردمک خط مانندش درخشید چندان دوام نداشت. سوشیانس با اسب از کنارش گذشت و چنان محکم بر گردنش زد که سرِ بریده اش همچون گویی به هوا پرتاب شد. اشموغ بدون این که صدایی از حلقومش بیرون بیاید، بر بوته ها افتاد. سوشیانس همانطور به تاخت راهش را ادامه و سر راهش دو اشموغ دیگر را دید که سرشان را از لای درختان بیرون آوردند. پیاده بودند و انگار بین گیاهان به دنبال ردپای اسبش می گشتند. یکی از آنها پیش از آن که بتواند واکنشی نشان دهد با سینه ی دریده بر زمین افتاد و دومی در حالی که نعره می زد و به زبان خشن خودشان چیزی می گفت پا به فرار گذاشت. سوشیانس دنبالش کرد و در آستانه ی بخشی باز و خالی از درخت، به او رسید. شمشیرش را از پشت بر کتف اشموغ نواخت و بدنش را که زخم هولناک زردی در آن دهان گشوده بود به گوشه ای پرتاب کرد. تازه آن وقت بود که تعقیب کنندگان اصلی اش را دید.

بخش خالی از درختِ جنگل، دهها سوارکار خشمگین را در خود جای داده بود. همه صدای اشموغ فراری را شنیده بودند و چونان موجی از پیکرهای مهیب و غضبناک به سویش می تاختند. زره های غبارگرفته از میان رداهای چرک و قهوه ای شان پیدا بود و زیر آفتاب کم رمقی که از لابلای درختان جنگل می گذشت، می درخشید. تعدادشان بیش از آن بود که بتواند در برابرشان مقاومت کند. اما با این وجود خشمی که در درونش موج می زد چنان شدید بود که دوراندیشی در گرمای شعله هایش ناممکن بود.شقیقه هایش می تپید و ردای خیس از عرقش به تنش چسبیده بود. نعره ای از گلو بر آورد و اسبش را هی کرد و به سویشان تاخت."

علی مفرد