شنبه, ۲۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 18 May, 2024
مجله ویستا

آن قایق کوچک کاغذی


آن قایق کوچک کاغذی

یک فیلمساز, یک تجربه

زمانی که سیدرضا میرکریمی برای ساخت یکی از بخش های اولین سری «یک فیلم، یک تجربه» از من دعوت به همکاری کرد برایم باورکردنی نبود که این مجموعه بتواند در این سطح و در این حجم و اندازه جریان ساز شود خصوصاً اینکه دل خوشی از زمان پخش برنامه در شبکه چهار نداشتم و از آنجا که تلف شدن بسیاری از فیلم ها و برنامه هایم را پای این شبکه به چشم دیده بودم خدا خدا می کردم قضیه نمایش این مجموعه از شبکه مورد بحث منتفی شود؛ آخر اول قرار بود این مجموعه به سفارش جای دیگری تولید شود و...

بگذریم. به هر حال کار از نقطه یی دیگر و از یک ایده ناب و کمترتجربه شده (پرداختن از زاویه یی متفاوت به تعدادی از شاخص ترین فیلم های تاریخ سینمای ایران) شروع شده بود و کاری نمی شد کرد جز اینکه حالا که قطار راه افتاده، به سرعت دوید، خود را به آن رساند و تلاش کرد تا از سایر رقبای فیلمساز و بقیه همکاران جا نماند. اعتراف می کنم اگر نفس این رقابت غیرمکتوب - دست کم برای من- وجود نداشت کمتر رغبت داشتم انرژی ام را صرف چنین تجربه یی کنم آن هم تجربه دشواری که تا به حال نظیرش ساخته نشده بود (شاید بهتر باشد بگویم من ندیده بودم) و از آنجا که دیکته نانوشته غلط ندارد، طبیعی بود که کارگردان یا برنامه سازی با ویژگی های نگارنده را با تردید برای ساخت آن مواجه سازد. البته خوشبختانه میرکریمی با حفظ فاصله و از بالا بر جریان کار نظارت دقیق داشت و برای نسخه های متعددی که از فیلم آماده می شد ایده های جذاب و فوق العاده یی داشت؛ ایده هایی که در بعضی قسمت های تولید شده از این مجموعه پررنگ تر و در بعضی قسمت های دیگر بسیار کمرنگ دیده می شود.

البته در یک نگاه کلی شاید به نظر برسد ۴۵ دقیقه، مدت زمانی طولانی برای پرداختن به جنبه های گوناگون یک فیلم سینمایی است اما وقتی با فیلمی در حد و اندازه «آژانس شیشه یی» مواجه باشی و قرار باشد به تمام مقوله های شاخص آن (فیلمنامه نویسی، کارگردانی، بازیگری، بازیگردانی، فیلمبرداری، تدوین و...) بپردازی متوجه می شوی این مدت زمان، بضاعتی ناکافی برای پرداختن به تمام این مقوله ها است به گونه یی که در مرحله تولید زمانی برای طرح مهم ترین مقوله تولید و تولد چنین فیلمی (یعنی سرمایه گذاری و بحث تهیه آن) باقی نماند و در ضمن با مخالفت مدیر فیلمبرداری فیلم با حضور در مقابل دوربین این برنامه، بحث بر سر سه عنصر اصلی تر «آژانس...» یعنی فیلمنامه، کارگردانی و بازیگری متمرکز شد.

شاید بتوان گفت جذاب ترین بخش تولید این فیلم، مواجه شدن با ناشناخته ها یا حوادث پیش بینی نشده یی بود که درست سر صحنه تصویربرداری به وقوع می پیوست و هر کدام از آنها مسیر فیلم را از آنچه من به صورت دقیق در ذهن طراحی کرده بودم دور می کرد. البته به طور حتم این اتفاقات دلچسب تر از آن بود که در ذهن داشتم در غیر این صورت هرگز از آنها در فیلم خود استفاده نمی کردم. به عنوان مثال اگر هنگام گفت وگو با خالق آژانس شیشه یی، پرواز غافلگیرکننده یک بالگرد این مصاحبه را به هم نزده بود و حاتمی کیا لبخند نزده و نگفته بود «چنین اتفاقی در محله ما امکان دارد یک در میلیون به وقوع بپیوندد،» من هرگز این «فرصت طلایی» را پیدا نمی کردم تا آن نما را به صحنه معروف فرود بالگرد در قلب کریمخان کات بزنم. یا اگر گشت سیار پلیس ماشین حامل پرویز پرستویی را- که بدون توجه به وجود طرح ترافیک، در حوالی خردمند شمالی پرسه می زد- متوقف نکرده بود من هرگز به این فکر نیفتاده بودم تا از آن صحنه که به صورت مستند روی نوار دیجیتال ضبط شده بود برای طرح گلایه های فیلمساز (نسبت به عدم همکاری نیروی انتظامی در تولید آژانس...) استفاده کنم. فقط ای کاش تصویربردار محترم به سلیقه خود، انگشتش را روی دکمه قطع تصویر نگذاشته بود تا می دیدید جادوی شهرت سوپراستار خوش قلب و مهربان، جدا از پلیس راهنمایی و رانندگی چه تاثیری در رفتار کسبه محل و رهگذران داشته است،

به هر حال اگر قرار باشد مهم ترین تجربه ساخته شدن این فیلم و مستندهایی نظیر آن به کوله بار ذهن و اشتیاق علاقه مندان این نوع سینما منتقل شود به طور حتم باید پرهیز از دکوپاژ آهنین را به عنوان یک الگوی اساسی در ایجاد ساختار تصویری پیشنهاد کرد؛ نکته یی که با وجود نوشته شدن طرحی دقیق و از پیش تعیین شده، چندان تحت اختیار من فیلمساز نبود و شاید به همین دلیل پایان دلچسب و دل انگیزی را برای این مستند رقم زد. می توان گفت پایان هر فیلم مثل رها کردن مخاطب آن در خلأ است و باید به گونه یی انجام شود که هیچ خللی در پرواز عاطفی فیلم و تماشاگر آن ایجاد نشود. در «دلواره» که خودم آن را یک تحلیل دلسوزانه از یکی از محبوب ترین فیلم های زندگی ام می دانم (بی جهت نیست که در رای گیری چهارصدمین شماره مجله فیلم، «آژانس شیشه یی» را- البته طبق حروف الفبا- اول از همه نوشته ام،) این مهم بر دوش یک قایق کوچک کاغذی بود؛ قایقی که می توانست نمادی از آرزوهای دوران کودکی تماشاگران فیلم باشد و یکدفعه از لابه لای حرف های طراح این فیلم «دلی» سر برآورد. حاتمی کیا به اصرار من قرار بود آخرین حرف هایی را که در تنها مصاحبه پیش و پس از نمایش آژانس شیشه یی گفته بود، تکرار کند. او در آن گفت وگو که اتفاقاً خود من آن را به سفارش مجله فیلم انجام داده بودم، گفته بود؛ «در دوران کودکی با بچه محل ها بازی جالبی می کردیم.

تکه چوبی را که می توانست روی آب شناور باشد از ابتدای خیابان در مسیر حرکت آب قرار می دادیم و همراه با آن تا انتهای راه حرکت می کردیم. مسابقه این گونه بود که اگر چوب کسی به جایی گیر نمی کرد و تا انتهای جوی می آمد، برنده بود. در واقع این تقدیر و سرنوشت بود که برنده این مسابقه را مشخص می کرد. در آژانس شیشه یی همچنین مسیری را طی کردم؛ بر مرکب تقدیر نشستم و از ب بسم الله تا تای تمت به انجام و فرجام کار فکر کردم. هیچ گاه برای اینکه فیلم ساخته شود اصرار نکردم و مسیر کار، خودش همه چیز را پیش می بïرد...» (ماهنامه سینمایی فیلم، شماره ۲۱۵، ص ۲۶) اما در حافظه آن روز فیلمساز، شیء مورد نظر از چوب به قایق کاغذی تغییر کرد و مرا از عذاب دنبال کردن یک تکه چوب غاحتمالاً بدقواره و بی ترکیبف در جوی آب نجات داد، خوشبختانه از زمان نمایش اولیه این مستند تا تکرار مجدد آن در هفته دفاع مقدس امسال، آن قایق کوچک یکی از مهم ترین چیزهایی است که در ذهن و حافظه تماشاگران باقی مانده است؛ قایقی که مرکب آرزوهای بی پایان همه ما است و معلوم نیست سرانجام در کجا لنگر بیندازد.

امید نجوان