چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

خانه آرزو


عیادت‌کننده جدید کلیسا بعد از ملاقاتی بیست دقیقه‌ای تازه رفته بود. در آن مدت خانم اشکرافت انگلیسی را طوری حرف زده بود که آشپز پیر با تجربه مستمری بگیر لندن رفته‌ای باید حرف …

عیادت‌کننده جدید کلیسا بعد از ملاقاتی بیست دقیقه‌ای تازه رفته بود. در آن مدت خانم اشکرافت انگلیسی را طوری حرف زده بود که آشپز پیر با تجربه مستمری بگیر لندن رفته‌ای باید حرف بزند. پس در آن شنبه قشنگ ماه مارس که خانم فتلی برای دیدنش سی مایل با اتوبوس راه آمد، او آسان‌تر توانست به لهجه غلیظ اهالی قدیم ساسکس برگردد (که وقتی چانه گرم می‌شد «ت»ها را به «د» تخفیف می‌داد). آن دو از بچگی با هم دوست بودند، ولی مدتی بود که زندگی بین دیدن‌هایشان زیاد فاصله می‌انداخت.

گفتنی زیاد بود و هر دو طرف، از دفعه قبلی که همدیگر را دیده بودند، حرف‌های ناتمام زیادی داشتند؛ ولی عاقبت خانم فتلی با کیسه پر از تکه پارچه‌اش روی مبل پای پنجره مشرف به باغ و زمین فوتبال توی دره نشست و گفت: «بیشتری مسافروتی «بوش تای» بره مسابقه پیاده شدن؛ بره همی، پنج مایل آخره هیشکه نبید ماشینه سنگین کنه، ا مونو حسابی بالو پاین انداخت».

میزبانش گفت: «امو هیشت نشده. پیری تکونت نداده، لیز».

خانم فتلی زیر لب خنده‌ای کرد و شروع به جور کردن دو تکه از پارچه‌ها کرد. «نه، وگرنه بیس سال پیش کارم تموم بید. یادت نمی‌اد طوری بیدم بم می‌گفتن تپلو، هان؟»

خانم اشکرافت سرش را به نشانه پاسخ منفی آهسته تکان داد ـ او هیچوقت عجله نمی‌کرد ـ و به کوک زدن آستر کرباسی به پارچه دور سبدی حصیری ادامه داد. خانم فتلی تکه پارچه‌های دیگری را در نور آفتاب بهار بین شمعدانی‌های لب پنجره پهن کرد و مدتی هیچکدام حرفی نزدند.

بعد خانم فتلی با سر اشاره‌ای به در کرد و پرسید: «ای عیادتی تازه‌ت شی جوریه؟» او به قدری نزدیک‌بین بود که موقع ورود چیزی نمانده بود با خانم عیادت‌کننده تصادف کند.

خانم اشکرافت جوالدوز درشت را موشکافانه بالا برد و در جایش فرو کرد. «خدایی ش غیر از ای که خبر زیادی با خوش نمی‌آره، مو بدی ای ازش ندیدم».

خانم فتلی گفت: «مال مو، تی کینسلید، پر حرف و دلسوزه، امو منتظر جواب نمی‌مونه. وخی او داره ورور می‌کنه، می‌شه راحت بره خوت فکر کنی». «ای یکی ورور نمی‌کنه. مث ای که می‌خود از او راهبه‌های کاتولیک بشه». خانم فتلی چانه تیزش را بالا داد و گفت: «مال مو شوهر کرده، امو ای طور که می‌گن، پشیمونه... اما از ای بچه مزلفا که ای طور خانه را می‌لرزانن!»

دو اتوبوس سیاحتی چهل سرنشینه که برای مسابقه عازم «بوش تای» بودند کلبه نماسنگی را به لرزه در آوردند. پشت سر آنها صدای غرش اتوبوس خرید شنبه‌ها آمد که راهی پایتخت کشور بود. از یکی از مسافرخانه‌های شلوغ هم ماشین چهارمی عقب‌عقب بیرون آمد تا به کاروان ملحق شود و راه رفت و آمد بی‌وقفه تفریح‌کنندگان را لحظه‌ای بست. خانم اشکرافت گفت: «هیش از رک گوییت کم نشده، لیز!» «فقط وخی با توام. وگرنه نن جونم ـ بره سه نفر. او سبد باس مال یکی از نوه‌هات باشه، ها؟» «ای مال آرتوره ـ پسر بزرگ دختم جین». «امو او که بیکاره، نه؟» «نه، ای سبد پیک نیکه». «چروتی تاریکا نشسته‌ی! شوهرم ویلی همیشه از موپیل می‌خود، بره او بند رختای هوایی که تی حیاط می‌نهن تا از لندن صوتی آهنگ بشنفن. منم بش می‌دم. مو بدبخت نادون!» خانم اشکرافت با پوزخندی که انگار به خودش بود گفت: «حتمی اونم از بوس تشکر یادش مره، ها؟» «ها! پسرا با چل سال پیش هیش فرق نکردن. همه شی بگیرن و هی شی پس ندن. اما باید بسازیم! ما بدبختوی نادون! یکباره ویلی سه شیلینگ از مو می‌خود!» خانم اشکرافت گفت: «ای روزا پیلو حروم می‌کنن». آن یکی ادامه داد: «اهمی هفته پیش، دخترم به قصاب سفارش یک ربع پاند پیه داد و بعد شم فرستید خردش کنن. گفت وخت خرد کردنشه ندارم». «حتمی پیلم استد». «ها پس شی! دخترم می‌گفت عصری تی مؤسسه مهمانی ورق بازی دارن، اونم وخت خرد کردنشه نداره».

«به!» خانم اشکرافت آخرین محکم‌کاری‌ها را روی آستر سبد کرد. هنوز سبد را کنار نگذاشته بود که نوه شانزده ساله‌اش مثل اجل معلق از توی باغ سر رسید و با فریاد پرسید که سبد حاضر است یا نه و بدون تشکر آن را قاپید و غیبش زد. خانم فتلی ماتش برد. خانم اشکرافت توضیح داد: «دارن مرن پیک‌نیک». دیگری چشم‌هایش را کمی تنگ کرد و گفت: «حتمی به هیشکه رحم نداره! آ، دونی یکهو منو یاد که انداخت؟» خانم اشکرافت شروع به حاضر کردن چای کرد و گفت: «باس گلیمشانه از او بیرون بکشن ـ مث ما که کردیم». خانم فتلی گفت: «توام که خوب کردی، گریسی!» «شی تی سرته حالو»؟ «نمی‌دونم... یکهو یادم آمد، از او زنه مال «رای» ـ اسمش شی بید ـ بارنزلی، ها؟» «بتن، پالی تن. اونه می‌گی؟» «ها، پالی بتن. او روز ـ او روز که همه‌مان تی اسمالدین دشتیم علف می‌چیدیم ـ با چنگک آمد سی تو، بره ربودن شوهرش». «توام شنفتی که بش گفتم شوهرش ارزانی خودش!» صدا و لبخند خانم اشکرافت آرام‌تر از همیشه بود. «ها! همه‌مان فکر می‌کردیم الانه که چنگکه فیرو کنه تی شکمت». «امو او هیش وخ پاشه از گلیم خوش درازتر نمی‌کرد. پالی اهل قیله قال نبید».

خانم فتلی بعد از سکوتی گفت: «مو که می‌گم مسخره‌ترین شی تی دنیا اینه که یک مردی میان دو زن جنگی گیر بیفته. مث سگی که از دو سی صداش بکنن». «همی طوره. امو او روزا دلت به شی خوش بید، لیز؟» «طوری که او پسر سر و شانه شه نگه می‌دشت. از وخی بزرگ شده درس نگاش نکردم. جین هیش وخ نشانم نمی‌داد، امو... او! والو ای جیم بتن و حقه‌هاش دوباره پیداشان شده! ها؟» «ها! یک شی بید ای طورش می‌کرد. خودشان انگاری نازا بیدن». «اهو! ها، ها! عزیزم، عزیزکم، حالو!... جیم بتن مرده بیده از...» «بیس هف سال می‌شه». بعد از این جواب مختصر، خانم اشکرافت گفت: «نمی ای جلو، لیز؟» خانم فتلی جلو رفت و بعد از همه تعارفات معمول به پذیرایی از خود پرداخت، با نان برشته کره مالیده و نان کشمش‌دار و چای تلخ و مربای گلابی و کمی گوشت آب‌پز سرد دم خوک به عنوان چاشنی کلوچه کره‌دار.

خانم اشکرافت حکیمانه گفت: «هیش وخ نذاشتم بدهی مو به شکمم زیاد بشه. ما فقط یک بار می‌ایم ای دنیا». مهمانش پرسید: «گاهی رو دلت سنگینی نمی‌کنه»؟ «ها. پرستار می‌گه مو از سوءهاضمه می‌میرم نه از زخم پا». آخر خانم اشکرافت زخم چرکی کهنه‌ای روی ساق پایش داشت که مأمور مراقبتش پرستار دهکده بود، که لاف می‌زد (یا دیگران به جایش لاف می‌زدند) که در زمان تصدیش صد و سه بار آن را پانسمان کرده است. خانم فتلی با دلسوزی گفت: «تویی که اوقد سرحال بیدی! شی زود سر وختت آمده! راه رفتنته می‌بینم». خانم اشکرافت جواب داد: «یک شی یک روزی سر وختت می‌اد. مو قلبم هنوز مونده». «تو همیشه اندازه سه نفر قلب دشتی. آخرش ای گذشته‌ت یادت باشه». خانم اشکرافت گفت: «دونم که توام از ای گذشته‌ها داری». «تو دونی. امو مو زیاد فکرشه نمی‌کنم، مگه وخی که با توام، گری. یک دس صدا نداره». خانم فتلی با دهن نیمه باز به تقویم دیواری براق خواربارفروش خیره شد. کلبه دوباره با صدای غرش ماشین‌های عبوری به لرزه درآمد و صدای غرشی هم از جمعیت اطراف زمین فوتبال پایین باغ بلند شد. دهکده برای تفریح روز شنبه‌اش آماده بود. خانم فتلی که مدتی بی‌وقفه بدون اینکه از موضوع دور شود حرف زده بود، چشم‌هایش را مالید و اینطور حرفش را تمام کرد: «آگهی فوتشه یک ماه پیش از تی روزنامه برم می‌خونن. البته ککم نگزید. او همه سال ندیده بیدمش. نه شی گفتم، نه کاری کردم. هیشکم دعوتم نکرد برم ایست بورن سر گیرش. امو تی خیالم که یک روز با اتی‌بوس برم. از بدبختی گذشته‌م زیاد پرسی‌جو می‌کنن. نمی‌ذارن ایم بره خودم بمونه». «امو تو که راضی بیدی»؟ «ها به خدا! چار سال بید نزدیک ما رو خط کار می‌کرد. لوکی‌موتیورانا برش تشییع‌جنازه قشنگی برگزار کردن». «پس بره شی شکایت داری! یک شای دیگه خوری»؟

با پایین رفتن خورشید، نور و هوا کمی تغییر کرد و دو پیرزن در آشپزخانه را به روی سرما بستند. دو سه کلاغ روی درختان سیب لخت باغ به سر و کول هم می‌زدند و داد و بیداد می‌کردند. حالا نوبت حرف زدن خانم اشکرافت بود که آرنج‌هایش را روی میز چای گذاشته بود و پای زخمیش را روی یک چارپایه. وقتی صدای گروه‌نوازی کلاغ‌ها قطع شد خانم فتلی گفت:

«مو شکایت ندارم! امو شوهر تو شی گفت»؟ «گفت می‌تانی هر جو می‌خوی بری. امو دیدم ناخوشه، گفتم می‌مونم پرستاریته می‌کنم. می‌دونست مو از او حالش استفاده نمی‌کنم. هش نه هفته‌ای هموطور بید. اووخ انگار حمله زد بش و چن روزی مث سنگ افتید. پس‌اش تی رختخو سیخ نشست و گفت: دعا کن هیشکه با تو او طور رفتار نکنه که تو با بعضیا کردی. گفتم: تو شی؟ آخر تو دونی، لیز، که او شی قد ولگردی می‌کرد. گفت: تیغ دودمه. مو مردنیم، او می‌دونم شی سر تو می‌اد. یکشنبه مرد و پنجشنبه خاکش کردیم... یک روز منم یک مش خاک می‌شم وردست‌اش...» خانم فتلی به خود جرأت داد و گفت: «ایناره به مو نگفته بیدی»؟ «ایناره عوض اونا که حالو بم گفتی بت گفتم. پس مرگش نومه فرستیدم سی لندن بره خانم مارشال. نوشتم دیه بره همیشه خلاص شدم. همو بید که تی آشپزخینه‌شان به مو کارداد. خیلی رفته از او سالا! او خانم خیلی راضی بید. هردوشان پیر بیدن و مو راهه رسمیشانه می‌دونستم. تو دونی، لیز، که سال‌ها بید مو گاه بیگاه خدمتشان می‌رفتم، هر وخ دستمان تنگ بید، یا شوهرم خینه نبید». خانم فتلی زیر لب پرسید: «تی چیچستر شش ماه بش ددن، نه؟ ما هیش وخ از ته و نیش سر در نی‌وردیم». «بیشتر بش می‌ددن، امو یارو زنده موند». «زیر سر تو نبید، گری»؟ «نه! ای دفعه شوهر زنه بید. خلاصه بعد مرگ شوهرم، برگشتم بره خینه مارشال‌ها! شدم آشپزشان، تا پامه زیر میز یک مرد محترم دراز کنم ا پیش اسمم یک لقب اضافه شه. همو سال بید که تو رفتی پورتسموت».

خانم فتلی تصحیح کرد: «کاسهم. یک خینه‌ی نقلی تازه دشتن او جو راس می‌کردن. اول شوهرم رفت اتاق استد، ا پس اش مو رفتم». «ای‌طور حیدود یک سال تی لندن بیدم. یک چشم به هم زدن انگاری. روزی چار وعده غذا و جای گرم و نرم. تا پیش خزان که او دو رفتن سفر فرانسه انگاری، او منو نگه دشتن، بره اینکه بی‌ مو کارشان نمی‌گذشت. ا منم خینه ره مرتب کردم و پس‌اش رفتم سی خواهرم بسی. اجرتم تی جیبم بید و همه از کارم راضی». خانم فتلی گفت: «همو وخ مو تی کاسهم بیدم». «تو دونی لیز، او روزا نه مردم ای قد غرور بیجو دشتن، نه ای قد سیم نما بید و نه این قد مهمانی ورق بازی. مرد و زن به هر کاری که یک شیلینگی از بغلش در می‌امد راضی بیدن، نه؟ پس لندن روحیه‌م خروبید، بره همی فکر کردم هوای تازه به کارم می‌اد. امدم تی اسمالدین ا سرمو گرم کردم به سیب‌زمینی از خاک درآوردن و مرغ پر کندن و ای‌جور کارا. کسای که منو تی آشپزخینه‌م تی لندن دیده بیدن، حالو تی چکمه مردنه و لباسی تنگ مسخره‌م می‌کردن». خانم فتلی پرسید: «شی دست اوردی»؟ «بره اونبید که رفتم. دونی، مو می‌گم اتفاق وخی می‌افته که افتاده باشه. فهمت هشدارت نمی‌ده تا ای که ته‌ی جعده‌ای، آخر خطی. فقط از آینده به گذشته می‌تانیم نگاه بکنیم». «که بید او»؟

خانم اشکرافت از درد پا اخم کرد و گفت: «هری ماکلر». خانم فتلی نفس در سینه‌اش حبس شد و گفت: «هری؟ پسر برت ماکلر؟ هیش فکر نمی‌کردم»! خانم اشکرافت با سر تصدیق کرد و گفت: «امو به خودم گفتم ـ ا باورم داشتم ـ که احتیاجم به کار تی مزرعه‌س». «شی دستت امد»؟ «شیا معمولی. اولش همه شی، بعدش کمتر از هیش. تا بخوی علامت و هشدار، امو هیش محل ندادم. یک روز دشتیم زباله می‌سوزندیم. تازه دشتیم می‌شناختیم همدیگره. بره سوزندن هنوز زود بید، ا منم گفتم. او می‌گه نه! می‌گه هر شی زودتر او زباله سوزنده بشه بیتره. وخی حرف می‌زد صیرتش عینو سنگ می‌شد. دیدم حالو دیه اقومو پیدا کردم، که پیش‌اش نداشتم. ایا ره از او وخ داشتم انگاری».

دیگری آهی کشید و گفت: «ها! ها! اونا مال تو، ا تو مال اونا. مو درستشه بیتر دوس دارم». «مو نه، امو هری جرو... مدت‌ها بعدش خبرم کردن برم لندن. امو نمی‌تونستم. نمی‌تونستم پاکش کنم! بره همی، یک لگن او جوش وردشتم ا ریختم رو دستی چپم. دوشنبه صبح بید. دو هفته خوابوندم». خانم فتلی به زخم نقره‌ای روی پوست چروکیده ساعد دست او نگاه کرد و گفت: «بش می‌ارزید»؟ خانم اشکرافت سرش را به نشانه پاسخ مثبت تکان داد و گفت: «پس اش با هم تصمیم گرفتیم او بی اد لندن ا تی یک اصطبلی نزدیک مو کار بکنه. کاره مو برش درس کردم. حرفی تی کار نبید. ننه خوش هیش نفهمید. بی‌سری صدا آمد لندن. او زمستانه او جا موندیم، فقط یک نیمه مایل دیر از هم». خانم فتلی با اطمینان گفت: «امو خرج و کرایه سفر شو تو ددی».

خانم اشکرافت باز با سر تصدیق کرد و گفت: «کاری قابل نبید. او اقوم بید، ا ـ خدا به دیر ـ بس کی سرش می‌خندیدیم، وخی تی تاریکا تی او خیابانای سنگفرش رو می‌رفتیم، ا میخچه‌هام تی چکمه چلانده می‌شد! پیش ترش هیش او طور نبیدم. او هم نبید! او هم نبید»! خانم فتلی دلسوزانه نچ‌نچی کرد و پرسید: «ا کی آخرش رسیدی»؟ «وخی همه را پسم داد، تا او پنی آخر. مو می‌دونستم، امو رو خودم نمی‌اوردم. او می‌گه: تو با مو پر محبت کردی. مو گفتم: محبت! نه ای حرفا بین ما! امو هی می‌گفت محبت کردی و مو هیش فراموش نمی‌کنم. سه شو دیدنش نرفتم، ا باور نمی‌کردم. پس‌اش او گفت از کار تی اصطبل راضی نبید! ا مردا او جو کلکش می‌زنن، او ای جور دروغا که وخی مردی می‌خود ولت کنه سر هم می‌کنه. مو فقط گیش می‌کردم؛ نه یاریش می‌کردم، نه جلوگیرش می‌شدم. آخر سری او سنجاق سینه ره که بم داده بید پس‌اش دادم و گفتم دیه بسه، دیه نمی‌خوم. پش کردم و رفتم سی بدبختی خودم. اونم دیه نمک بالا زخم نپاشید. پس‌اش دیه، نه امد و نه نومه نوشت. ورگش خینه ور دل ننه‌ش». خانم فتلی بی‌رحمانه پرسید: «ا تو چن دفعه چشم به راه ورگشت‌اش شدی»؟ «چن دفعه! چن دفعه! تی همو خیابانا راه می‌رفتم ا فکر می‌کردم همو سنگفرشا از زیر پام فرار می‌کردن». خانم فتلی گفت: «ها! مو نمی‌دونم امو ای به اندازه شیای دیه آزارت نمی‌دد. ا همه‌ش همی بید»؟ «نه، نبید. ای خسمت عجیبشه، اگه باور بکنی، لیز». «ا باور می‌کنم. گمونم تی زندگیت هیش قد حالو راسگی نبیدی، گری». «ها والو! ای قد آزار دیدم که بره دشمنم نمی‌خواستم. خدا ره شاهد گیرم! او بهار از تی بیته آزمایش گذاشتم! یک خسمتش سر دردای بید که پیشترش هیش نداشته بیدم. ا دونی شی سردردی! امو قدرشه دونم. نمی‌گذاره زیاد فکر بکنم...»

خانم فتلی گفت: «به دندان خرو می‌مانه. ای قد حرص می‌خوره جوش می‌زنه تا زهرشه می‌ریزه به تو، ا ساکت می‌شه. او وخ خلاص»! «امو مو تا زنده‌یم باس بکشم. واسطه دخت کیچک زن نظافتچی بید. سوفی الیس نومش بید. ترکه‌ای و سر تا پو چشم و همیشه گرسنه. مو بش خیراکی می‌دادم. غیر از ای، کاری باش نداشتم، بخصوص وخی با هری مشکل پیدا کردم. امو او ـ دونی ای دختر کیچکا شی دل نازکن ـ پاک شفته‌ی مو بشد. همی طور بغلم می‌کرد و ناز و نوازشم می‌کرد. ا مو دلشه نداشتم ا خوم دورش کنم... عصر روزی، اولا بهار بید، ننه‌ش فرستیدش سی ما خیراکی ازمان دآره. مو نشسته بیدم ور آتش، کلافه از سردرد، پیش‌بندمه اندخته بیدم بالو کله‌م. یادمه باش تندی کردم. او می‌گه: وه! همه‌ش همی؟ مو زودی از تو دیرش می‌کنم! بش گفتم دسم نزنه، فکر کردم می‌خود دس به پیشانیم بزنه. ا مو همقدش نیستم. او می‌گه: مو دستت نمی‌زنم. ا مره بیرون. ده دیقه‌ای نگذشته بید که سردرد کهنه از کله‌م پرید. ا مو سرم گرم کارم شد. حالو سوفی ور می‌گرده، ا مث موش می‌خزه بالو صندلیم. چشاش گید افتاده بید و صیرتش دراز شده بید. پرسیدم شی شده؟ می‌گه هیش؛ حالو مو استدمش. می‌گم شی استدی؟ صدا مث خرخر، ا لبا مث چیب خشک، می‌گه سردرد تو ره؛ ا مو استدمش. می‌گم حرف مفته؛ وخی بیرون بیدی، خوش پرید. ارم بخسب برت شای بیارم. او می‌گه: هیش به کار نمی‌اد، ا وخش باس بگذره؛ سردردات شی قد طیل می‌کشه؟ مو می‌گم: چرند نگو، ا می‌فرستم سروخی دکتر. خیالم سرخجه استده بید. او دستای کیچک و استخونیشه سی مو دراز می‌کنه ا می‌گه: خانم اشکرافت، مو تو ره دوست دارم. خرجش نمی‌رفت. بغلش کردم و محلش دادم. او می‌گه: راسی رفته؟ مو می‌گم: ها! ا اگه تو بردیش، ازت ممنونم. گینه شه می‌ماله ور گینه مه، ا می‌گه: ا مو بیدم. هیشکه غیر مو نمی‌دونه شی‌طور. پس‌اش گفت سردرد منو تی خینه‌ی آرزو تبعیض کرده». خانم فتلی زود پرسید: «شی»؟ «خینه‌ی آرزو. ا منم نشنفته بیدم. اولش دسگیرم نمی‌شد، امو فکر کردم ا دیدم خینه‌ی آرزو باس خینه‌ای باشه ای قد بی‌مستأجر افتیده، که بی‌خینه‌ای تانه بی‌اد تیش زندگی بکنه. او گفت دخت کیچکی همبازیش بیده تی اصطبلی که هری کار می‌کرد، او بش گفته بید. دختره از کاروانی بید که زمستانا تی لندن ماندگار بیدن. کولی، گمونم». خانم فتلی گفت: «اوه! حرف تیش نیه کولیا شیای می‌دانن، امو از خینه‌ی آرزو مو هیش نشنفتم. ا منم شیای سرم می‌شه!»

«سوفی گفت یک خانه‌ی آرزو هه، تی جعده وادلوز، چن خیابان اوطرف‌تر، سر راه سوزی فیروشمان. گفت کافیه زنگ درش بزنی، ا تی شیاف نومه آرزوته بگی. پرسیدم پریا ورآوردش می‌کنن؟ او می‌گه: تو ندونی تی خینه‌ی آرزو پری تی کار نیه؟ فقط نشانیه». خانم فتلی فریاد زد: «پناه ور خدا! ای کلمه ره ا کجو استد؟» آخر، نشانی یا روح مرده است یا، بدتر از آن، روح یک شخص زنده. «گفت دختر کولیه بش گفته بید. دونی، لیز، شی عذابم می‌دد حرفش بشنفم، ا افتیده تی بغلم با او سر درد. تی بغل فشارش می‌دم ا می‌گم: شی مهربون بیدی، دیری سر دردم آرزو کردی. امو بره شی، شی خوبی بره خوت نخوستی؟ او می‌گه: ای نمی‌شه. تی خینه‌ی آرزو فقط تانی دیری گیر دیگرون بخوی. مو سر دردای ننه‌م استدم، وخی با مو مهربون بید. امو ای دفعه اوله ای کار بره تو کردم. خانم اشکرافت، مو تو ره دوس دارم. لیز، او ول نمی‌کنه. مو خیلی بش گیش کردم، ا پرسیدم نشانی شی طوریه. او می‌گه نمی‌دونم، امو زنگه که زدی، بشنفی بدوه بالو، از زیرزمین تا پس در خینه. آرزوته بگو، ا برو. مو می‌گم پس دره واز نمی‌کنه؟ او می‌گه نه. فقط صوتی خنده بشنفی. از پس در. بعدش می‌گوی رفع گیر می‌خوی بره او که دوسش دری؛ ا کار تمامه. دیگه هیش نپرسیدم. تو دشت و داغ بید. نازش کردم تا وخ طبخ شوم. کمی بعدش سر درد او ـ یا مو ـ پرید. او پاین امد با گربه بازی کرد». خانم فتلی گفت: «وه! پی‌شه نگرفتی؟» «از مو خوست، امو شی کار بید منو با او بچه!» «ا پس شی کردی تو؟» «سر دردم که می‌مد، به جو آشپزخینه تی اتاقم می‌نشستم. امو همه‌ش تی فکرم بید». «حتمی! دیگه بش نگفتی؟» «نه والو! غیر شی دختر کولیه گفته بید او شی نمی‌دونست، جز ای که جودوش کار می‌کرد. ا بعد او ـ تی ماه مه بید ـ تابستانه تی لندن بیدم.

گرم بید و باد می‌مد، اتی خیابانا پر پشگل ستور که بو می‌دد. ای روزا او طور نیه. ا پیش ارازک چینی تعطیلم بید، امدم ای جو وربسی. او دید لاغر شدم، ا زیر چشام پف کرده». «هری ره دیدی؟» خانم اشکرافت سر را به علامت تصدیق تکان داد و گفت: ها. روزی چارم نه، پنجم بید. چارشنبه بید. می‌دونستم بازم تی اسمالدین کار می‌کنه. تی خیابان از ننه‌ش پرسیدم. پررو مث سنگ پا. نتانست زیاد حرف بزنه. دونی بسی شی زبونی داره، گرم غیبت بید. امو او چارشنبه پس «چنتر زتات» راه می‌رفتم، با یکی از بچه‌های بسی، آویخته بید به دامنم. حس کردم او پشتمه، ا پیوده؛ امو صوتی پاش فرق کرده بید. شل کردم، اونم شل کرد. ا وایسیدم با بچه قیله قال کردم تا او ورم بگذره. ناچاری امد ورم، ا فقط گفت سلام و راهشه رفت، ا زورشه زد وا نده». خانم فتلی پرسید: «لول بید؟» «نه والو! چروکیده و پژمرده بید. لباسش تی تنش گریه می‌کرد. پس گردنش سفید مث گچ. شی نمانده بید پس‌اش زار بزنم. امو حفظ کردم خومو تا رسیدم خینه، ا بچه‌ها زه فرستدیم سی خسبیدن. پس شوم به بسی می‌گم: شی سر هری ماکلر امده؟ بسی می‌گه او دو ماهی تی مریض خینه بیده. داشته او گیر قدیم اسمالدین لجن روفی می‌کرده، زده پاشه با بیل زخمی کرده. تی لجن زهر بیده، همه پاشه گرفته، ا پس اش همه تنشو. دو هفته بید سر کار ورنگشته بید. گفت دکتر می‌گه یخ بندون نوامبر سر پا می‌شه. ا ننه‌ش گفته بید نه خوب می‌خوره نه خوب می‌خسه. ا یک دیقه خیس عرق می‌شه، یک دیقه از سرما می‌لرزه. صوبام بالو می‌اره. مو می‌گم: امو عزیزم، رازک چینی حالش جو می‌اره. نخ تی دهن تر می‌کنم، سوراخ سوزنه تی نور بالو می‌ارم، ا تیش فیرو می‌کنم. دستم هیش نمی‌لرزه. امو او شو (مو رختخوم تی رختشوی خینه بید) زار زدم ازار زدم. تو دونی لیز ـ تی بدبختیام با مو بیدی ـ مو اشکم زود در نمی‌اد».

خانم فتلی گفت: «ها. امو بچه‌زایی فقط درده». «خیروس خون هوش می‌ام، ا شای سرد مالم چشام تا شی نشان نده. غروب پس‌اش ـ می‌رفتم سر گیر شوهرم، بره حفظ ظاهر گل بذارم ـ هری ره دیدم، اوجو که حالو بنای یادبید جنگه. از اصطبل ور می‌گشت ا نمی‌شد منو نبینه. سرتاپوش نیگا کردم. ا می‌گم هری ـ دو دفعه از لا دندونا ـ ور گرد تی لندن ایست. او می‌گه: نمی‌شه؛ نمی‌تانم شی به تو بدم. مو می‌گم: مو هیش نمی‌خوم. قسم به خدا مو هیش نمی‌خوم! فقط بیا لندن بره دکتر. چشای بی‌نورشه می‌اندازه به موا می‌گه: دیه گذشته گری. چن ماه بیشتر نمونده. مو می‌گم: هری! اقوی مو! بیشتر نمی‌تونستم. بغض کرده بیدم. او می‌گه: تشکر گری (امو نمی‌گه عزیزم). ا می‌ره بالو خیابان، ور ننه‌ش ـ خدا لعنتش کنه. می‌پاییدش، ا دره بست پشت سرش».

خانم فتلی یک دستش را روی میز دراز کرد تا مچ دست خانم اشکرافت را بین انگشتانش بگیرد، ولی او آن را از دسترسش دور کرد. «با گل‌ها رفتم سی گیرستان کلیسا، ا حرف شوهرم یادم افتید. گفته بید مو رفتنیم، ا مرده بید. امو داشتم گلدانه رو گیر می‌نهادم، یادم افتید کاری بره هری تانم کنم. دکتر ا بی‌دکتر؛ گفتم امتحانش می‌کنم. ا کردم. صوبی فردا صیرت حسابی از سوزی فیروشمان تی لندن دستم رسید. البته خانم مارشال پیل برای شیا نهاده بید، امو بسی ره گفتم باس برم از خینه وردارم. عصری با قطار رفتم». «دونم که ترس ندشتی، ها»؟ «ترس بره شی؟ غیر شرم خومو ظلم خدا نظرم نبید. نمی‌تونستم هری ره پس گیرم، می‌تونستم؟ می‌دونستم اوقد بسوزه تا منو خاکستر کنه».

خانم فتلی آهی کشید و دوباره دستش را به طرف مچ دست خانم اشکرافت دراز کرد و این بار او اجازه داد آن را بگیرد. «امو ای کاره کردن بره از او دلخوشیم بید. رفتم سی سوزی فیروشی ا پیلو دادم و رسیدشه نهادم تی کیفم. پس‌اش رفتم سی خانم الیس ـ نظافتچیمان ـ ا کلید خینه ره استدم و دره واز کردم. اولش رختخومه درس کردم تا ـ پناه ور خدا! ـ ور گردم تیش بیفتم. پس‌اش شای درس کردم ا نشستم تی آشپزخینه فکری، تا تاریک شد. شی نزدیک بید حالو! لباس ور کردم و رفتم بیرون، ا رسید پیل تی کیفم، وانمود کردم پی نشانی گردم. شماره چارده، خیابان وادلوز. خوش بید. خینه‌ی نقلی دو اشکوبه، تی ردیفی بیست و سه خینه، ا باغچه‌ای با چپر جلوش. رنگ به در نمانده بید و هیشکه تیش زندگی نمی‌کرد. تی خیابان هیشکه نبید غیر گربه‌ها. امو گرم بید. بی‌پروا پیچیدم تی حیاط. از پله‌ها بالو رفتم ا زنگه زدم. صدا پیچید تی خینه‌ی تهی. وخی وایسید، صوتی خنده بشنفتم از کفی آشپزخینه. ا پس‌اش صوتی پا اومد رو پله آشپزخینه. سنگین زنی بید انگاری، با سرپایی. می‌اد بالو پله تی سرسرا. تخته‌ها زیر پاش جیرجیر می‌کردن. ا پس در وای میشه. کله‌مو می‌برم جلو شیاف نومه، ا می‌گم: هر بلایی ره که منتظر عزیزم هری ماکلره، به خاطر عشق، سی‌مو فرست. دنبالش او که پس دربید ـ هر شی بید ـ نفسشه بیرون داد، انگار نگهش داشته بید تا بیتر بشنفه». خانم فتلی پرسید: «هیش نگفت به تو؟» «هیش. همی فقط نفسشه داد بیرون. انگاری آه کشید. پس‌اش صوتی پا از پله‌ها رفت پایین تی آشپزخینه. هموطور سنگین. ا بعدش صوتی خنده بشنفتم دوباره». «ا تو همیش وایسیده بیدی رو پله، گری؟» خانم اشکرافت با سر پاسخ مثبت داد. «مو خینه ره رها کردم، ا مردی رهگذر می‌گه به مو: نمی‌دونستی او خینه خالیه؟ مو می‌گم: نه؛ حتمی نشانی اشتباه دده‌ن. ورگشتم خینه‌مان ا رفتم تی رختخو. پاک فرسیده بیدم. هوا گرم بید ا نمی‌تونستم بخسبم. گاهی راه می‌رفتم، گاهی دراز می‌کشیدم، تا افتو زد. رفتم تو آشپزخینه شای درس کنم. پامه ـ بالومچ پامه ـ زدم به منقلی که خانم الیس تی نظافتکاری آخرش جابجو کرده بید. ا پس‌اش او جو وایسیدم تا مارشال‌ها ورگشتن از تعطیلشان». خانم فتلی وحشتزده پرسید: «تنها وایسیدی؟ خینه‌ی تهی کم دیده بیدی!» «خانم الیس و سوفی رفت و شد دشتن، ا با هم خینه ره نظافت کردیم، بالو تا پاین. همیشه هر خینه‌ی اندازه یک نفر دیه‌م کار داره. او خزان و زمستان تی لندن ای طوری بید». «هیش بلای سرت نی‌مد، پس او کار که کردی»؟

خانم اشکرافت لبخندی زد و گفت: «نه، نه او وخ. تی نوامبر ده شیلینگ بره بسی فرستیدم». خانم فتلی میان حرفش پرید و گفت: «تو همیشه دس و دلواز بیدی». «ا استدم او شی براش پردخته بیدم. با خبرای دیه. او گفت هری ره رازک چینی خوبش کرده. شش هفته او جو کار کرده بید، حالو ورگشته بید اسمالدین سر گاری‌کشی. کارم نبید شی طور شده، امو شده بید. او ده شیلینگ راحتم نکرد. اگر هری مرده بید، تا روز قیامت مال خوم بید. امو زنده بید، بلکی با زنی دوس شده بید. مو کفری شدم. تی بهار یک شی دیه کلافه‌م کرد. کورک بدی از ساق پایم بیرون زده بید، بالو چکمه‌م، ا دست از سرم ور نمی‌دشت. حالمه هم می‌زد، مو که تنم پاک پاک بید. تکه‌تکه‌م می‌کردی، مث کلوخ جوش می‌خوردم. خانم مارشال دکترش اورد سی مو. دکتر گفت می‌باس همو اول می‌رفتم سی‌ش، جا ای که او همه جورابای رنگ شده بکشم روش. گفت زیاد سر پا وایسیده بیدم، ا نزدیک بالو ورید پف کرده‌ای افتیده، اندازه غیزک پام. او می‌گه: آسه بیا، آسه برو. پاته بالو بنه، او بیاسو. خوش فیرو می‌کشه، امو هولش نکن. می‌گه شی پای قشنگی، خانم اشکرافت. ا روش پانسمان مرطوب می‌نه». خانم فتلی با قاطعیت گفت: «ها درسته! پانسمان مرطوب بره زخم واز. چرکه می‌کشه، مث فتیله که نفته می‌کشه». «درسته. ا خانم مارشال منو می‌نشاند. او شبم پانسمانه عبض کرد. پس‌اش بنه‌مو بستن ا روونه‌م کردن سی بسی تا خوب بشم. دونی، مو نمی‌تونم جویی که باس وایسم بشینم. او روزا تو ورگشته بیدی روستا، لیز». «ها، ها! امو... فکر شم نمی‌کردم!» خانم اشکرافت لبخندی زد و گفت: «مو خوم نمی‌خواستم بکنی. هری ره یکی دو دفعه تی خیابان دیدم. گیشت آورده بید و سر حال امده بید. یکهو گم و گیر شد، ا ننه‌ش گفت یکی از یابواش جفتک پرنده سی پشت‌اش. اونم درد داره ا خسبیده. بسی ننه‌شه می‌گه حیف که هری زن نداره پرستاریشه کنه. پیرزن دیوانه می‌شه! ما ره می‌گه هری تی زندگیش هیش دنبال زن نبیده، ا تا وختی ننه‌ش زنده‌س جورشه می‌کشه تا دو دستش از کار بیفته. مو می‌دونستم او زاغمه چیب می‌زنه، به ای خیال که پی استخینم.

خانم فتلی از خنده ریزی تکان خورد. خانم اشکرافت ادامه داد: «او روز همه‌ش سر پا بیدم، چشم سی دکتر که هی تی می‌رفت و در می‌آمد. فکرشان بید بلکی دنده شم بید. ای طور کورکم سر واز کرد دوباره، چرک و خینابه. هری ره پس‌اش معلوم شد دنده‌ش نبید، او شو راحت خفت. صوبش شنفتم ا گفتم به خوم: دو با دو ره هنوز جمع نکردم. پامه یک هفته پاین می‌نهم، ا بینم شی می‌شه. او روز هیش نشد ـ فقط انگار زورمه می‌مکید ـ ا هری یک شو دیه راحت خفت. مو پشتم گرم شد، امو هنوز دلشه نداشتم تا هفته سر نی مده دو ره با دو جمع کنم. پس‌اش هری ره بینم باز سرحال، انگار هیش نشده، نه از تی نه از بیرون. تی رختشوی خینه به زانو می‌افتم ـ بسی خیابانه ـ او می‌گم: دادت رسیدم شوهرم. تندرستینه از مو استدی، امو ندونی تا مو زنده‌م. می‌گم: خدایا عمر زیادم ده، تا عمر کنم بره خاطر هری! نمی‌دونستم دردم بام می‌مونه». خانم فتلی پرسید: «همیشه؟» «ور می‌گرده، زیاد، امو می‌دونستم بره هری می‌کنم. می‌دونستم. درد آمد و رفت می‌کرد، انگار تاب منو محک می‌زد، تا به اختیارم کردمش. اونم خنده‌دار بید. وختایی بید، لیز، که دردم انگاری نیست و نابید می‌شد. اولاش سعی می‌کردم ورش گردانم. می‌ترسیم بره سر وخ هری. پس‌اش فهمیدم ای نشانه بید از ای که او سلامته؛ ا منم خوم راحت بیدم». خانم فتلی با نهایت علاقه پرسید: «شی مدت ای طوری بید؟» «یکی دو بار، بیشتر طیل سال، نبیده جز چرک خرده‌ای. سفت و بسته بیده. پس‌اش التهاب ـ که هشدارم می‌داد ـ ا درد. وخی عاجزم می‌کرد، ا منم گیر کار لندن بیدم، پامه رو صندلی می‌نهادم بالو تا فیروکش می‌کرد. البته نه ای تندی. او روزا همی حالتش به مو می‌گفت نیازم داره هری. پنج شیلینگ بره بسی، ا یک شی بره بچه‌ها، می‌فرستیدم تا بینم نکنه غفلت مو هری ره رنجی داده. ای طوری بید! سال پس سال، ای طوری کردم لیز. او سال‌ها تندرستی شه از مو استد بی او که بدونه». خانم فتلی دادش درآمد و گفت: «امو شی گیر تو امد، گری؟ مرتب دیدیش؟» «گاهی، تی تعطیلاتم که ای جو بودم. ا بیشتر همی حالو که ای جوم. امو هیش نگام نکرده، نه هیش زن دیه، غیر ننه‌ش. شی طور نگا می‌کردم و گیش می‌کردم. او زنم ای طور». خانم فتلی تکرار کرد: «سال‌ها! حالو کجو کار می‌کنه؟» «گاری کشی ره ول کرده. تی یک شرکت ترکتوری کلان سرگرمه. گاهی شخم می‌زنه، گاهی با کامیون مره، تا طرفا ویلز، شنفتم. پس‌اش ور می‌گرده ور ننه‌ش. امو هفته‌هاس ندیدمش. شی تعجب داره! کارش طوریه نمی‌تانه ارم گیره جویی».

خانم فتلی گفت: «امو ـ همی طوری می‌گم ـ نمی‌شه زن استده باشه»؟ خانم اشکرافت نفس تندی از میان دندان‌های صاف و طبیعیش کشید و جواب داد: «ای سؤاله از مو نباس کرد. ای قد دونم که دردم شی دیه می‌گه. تو شی لیز»؟ «ها، ای طوره عزیزم. ای طوره». «گاهی آزارم می‌ده. بینی‌ش وختی پرستار امد. او خیالشه مو نمی‌دونم ورگشته». خانم فتلی فهمید. انسان سعی می‌کند اسم «سرطان» را بر زبان نیاورد. پرسید «تو مطمینی گری»؟ «وختی مطمین شدم که او پیرمرد، اقوی مارشال، صدام کرد بالو تی کتابخینه‌ش، ا از خدمات صادقانه‌ی مو تعریف کرد. البته مو سال‌ها بره‌شان کار کرده بیدم. امو اوقد نبید که مستمری برم بنهن. مقرری هفتگی تا آخر عمرم. دونستم ای یعنی شی، سه سال پیش». «امو ای ثابت نمی‌کنه، گری». «هفته‌ی پونزده شیلینگ بره زنی که طویعیش ممکنه بیس سال زنده بمونه؟ نه، ای ثابت می‌کنه». خانم فتلی پافشاری کرد: «اشتباه بکنی تو! اشتباه بکنی تو»! «لیز، کدام اشتباه! لبه‌ش همه ورآمده، مثل یخه‌ی لباس. بینی‌ش حالو. جنازه‌ی دورا ویک وود خودم آماده کردم بره خاک‌سپاری. اونم زیر بغلش دشت». خانم فتلی در فکر فرو رفت و عاقبت سرش را پایین انداخت. «شی قد خیالته فرصت دری، از حالو، عزیزم»؟ «اسه می‌اد، اسه مره! امو اگر تا رازک چینی دیه تو ره نبینم، ای ودا عمانه لیز». «نمی‌دونم خوم دوام می‌آرم؟ تیله سگی دارم، راه می‌برم. بره بچه‌ها زحمت داره. دونی، گری! دارم کور می‌شم! دارم کور می‌شم!» «ها، پس بره همینه که ای مدت فقط با تکه پارچه‌ها بازی کردی! تعجب بیدم! امو دردش حساب می‌اد لیز، نه؟ درد نگه دشتن هری، او جوی که مو می‌خوم. بگو که هدر نرفته». «مو مطمینم. مو مطمینم عزیزم. تو اجرته داری». «مو از ای بیشتر نمی‌خوم ـ فقط دردشه دانن». «دانن، دانن گری». کسی در زد. خانم اشکرافت گفت: «پرستاره. زود امده. واز کن دره».

زن جوار فرز وارد شد. شیشه‌های توی کیفش تلق‌تلق صدا می‌کردند. گفت: «عصر به خیر، خانم اشکرافت. امروز به خاطر میهمانی رقص امشب مؤسسه کمی زودتر آمدم. اشکالی که ندارد، نه»؟ خانم اشکرافت دوباره همان زن خانه‌دار خوددار شد و گفت: «اه نه. روزای رقصیدن مو گذشته. با یار غارم خانم فتلی صحبت می‌کردیم». پرستار با لحنی سرزنش‌آلودی گفت: «امیدوارم خسته‌تان نکرده باشند»؟ «برعکس. خوش بیدم. فقط... فقط... آخرش انگاری خرده‌ی سست بیدم». پرستار درحالی که زانو زده بود تا دست به کار شست‌وشوی زخم شود گفت: «بله، بله. من دیده‌ام که وقتی خانم‌های مسن با هم می‌نشینند کمی در حرف زدن زیاده‌روی می‌کنند». خانم فتلی بلند شد و گفت: «بعیدم نیس. مو حالو رفع زحمت می‌کنم». خانم اشکرافت آهسته گفت: «امو اول نگاش کن. دوس دارم ببینی‌ش».

خانم فتلی نگاه کرد و چندشش شد. بعد خم شد و خانم اشکرافت را بوسید، اول پیشانی براق زردش را و بعد چشم‌های میشی بی‌نورش را. لب‌هایی که قشنگیشان را هنوز از دست نداده بودند، کلماتی را به آهستگی نفسی بیرون دادند: «حساب می‌اد، نه؟ دردش؟» خانم فتلی بوسیدشان و به طرف در رفت.

نویسنده: رودیارد کیپلینگ