جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

درباره «رمان کاناپه» قرمز نوشته میشل لبر علیه مطلق‌گرایی


درباره «رمان کاناپه» قرمز نوشته میشل لبر علیه مطلق‌گرایی

صدای صوت بلندی توی همه گوش‌ها می‌پیچد. مثل خمپاره‌ای که از بالای سرت رد می‌شود و وقتی منفجر می‌شود هر ترکشش به سمتی پرتاب می‌شود، با انرژی و قدرتی که از ایدئولوژی نشأت می‌گیرد، …

صدای صوت بلندی توی همه گوش‌ها می‌پیچد. مثل خمپاره‌ای که از بالای سرت رد می‌شود و وقتی منفجر می‌شود هر ترکشش به سمتی پرتاب می‌شود، با انرژی و قدرتی که از ایدئولوژی نشأت می‌گیرد، انقلاب مثل بمب می‌ماند، بمبی با نیروها و ترکش‌های انسانی که گرم و سرخ به سمت جلو و به سمت آینده در حرکت است. اما هر ترکشی جایی به زمین می‌افتد و این نقطه درست همان‌جایی است که نسل بعد متولد می‌شود. نسلی که آتش و گرمی بمب را با چشم خودش ندیده و صدای انفجار با گوشش نامحرم است. برخورد این دو نسل برای ما چیز غریبی نیست. میشل لبر، (پاریس-۱۹۴۷) در رمانش با نام کاناپه قرمز (که به تازگی توسط عباس پژمان ترجمه شده و نشر چشمه آن را چاپ کرده) یک بار دیگر به شیوه خودش تقابل این دو نسل را نشان می‌دهد. او روی کاناپه قرمزش دو دوره زمانی را مرور می‌کند که توسط (آن) راوی داستان، از زبان خودش و کلمنس روایت می‌شود. در واقع قطار این رمان روی ریل‌های موازی این دو شخصیت در حال حرکت به جلو در مکان و به عقب در زمان است و با کنار هم قرار گرفتن عناصر سازنده این دو شخصیت است که می‌توان تفاوت‌ها و تشابهات دو نسل را از نقطه نظر میشل لبر بررسی کرد.

می‌توان گفت، زندگی کردن، عشق ورزیدن و وابسته بودن به تعلقات تلخ و شیرین زندگی حق هر انسانی در هر دوره‌ای است، اما چیزی که دو دوره مختلف زمانی را از هم متمایز می‌کند تفاوت در نگرش آنها به همین مسائل و شیوه ابراز آن است. کلمنس بارو از نسل گذشته است که انقلاب را با پوست و گوشت لمس کرده و آن را پشت سر گذاشته است و از آن دوران تنها عکس عشقش به یادگار مانده، عکسی که جایی در ۱۹ سالگی گرفته شده است و در یکی از شیارهای کاناپه‌اش جای دارد. او در اوان جوانی انقلاب را تجربه کرده است. انقلابی که حالا دیگر خاطره‌اش روایت می‌شود و مردگانش تبدیل به قهرمان و قهرمان‌هایش تبدیل به عکس در موزه‌ها شده‌اند. برای کلمنس عشقش هنوز زنده است درحالی که سال‌ها از مرگش گذشته، هرچند که در پایان همه خاطراتش را از یاد می‌برد. اما برای (آن) موضوع قدری فرق می‌کند.

او هم به نوبه خودش در گذشته‌ای سیر می‌کند که خیلی دور نیست و در خلال سفرش وقتی که دفترچه خاطرات ذهنش را تورق می‌کند زندگی کوتاهی را مرور می‌کند که حاکی از سرگشتگی‌ها و بیشتر از آن سرخوردگی‌هاست. و بدین‌سان این همه وقتی میسر می‌شود که راوی داستان محملی برای قیاس خودش، دوره‌اش و نسل‌اش در برابر ادوار نه‌چندان دور گذشته می‌یابد. این محمل جایی نیست مگر کاناپه قرمز منزل خانم‌بارو، جایی که از لابه‌لای خاطره‌ها (بدون هیچگونه غرض و کاملا بی‌طرف) این دو به عنوان نمایندگان عصر خویش و آیینه تمام‌نمای زمان خودشان به چالش کشیده می‌شوند و این آیینه تمام‌نما بودن از دو جنبه قابل بررسی است.

اول آنکه نویسنده بدون اینکه شعاری بدهد یا حتی آنکه چیزی را با صدای بلند در گوش مخاطب فریاد بزند، با زیرکی هر چه تمام‌تر علاوه بر روایت داستان شخصی شخصیت‌ها، توجه ما را به چیزی در پس این قصه و در لایه‌های زیرین رمان جلب می‌کند. او به آهستگی از کنار انقلاب می‌گذرد و در این گذار آدم‌هایی را نشان می‌دهد که از هر گونه ایده و انگیزه و راهکار بیزارند. در این شیوه نگارش، نویسنده تنها با کنار هم قرار دادن دو قطب اصلی داستان یعنی (کلمنس) و (آن) و از نظر گذراندن زندگی آنها، مخاطب را به عنوان قطب سوم وارد بازی کرده و او را شریک داستان می‌کند تا خود با مقایسه این دو در مقام نتیجه‌گیری برآید. اما نکته دوم اینجاست که میشل لبر دنیا را تنها از پشت عینک شخصیت اصلی داستانش نظاره نمی‌کند. اگر او خواهان بیان ایده‌هایی است که پیش‌تر به آنها اشاره شد و در این راه دست به خلق شخصیت‌هایی از قبیل (آن)، (ژیل)، (ایگور) و... می‌زند و به این حقیقت هم واقف است که(آن) و آدم‌های اطرافش تنها قطعه کوچکی هستند از پازلی که تاریخ یک کشور و یک ملت را می‌سازند و نه تمام آن. از این رو جابه‌جا در رمانش به ساخت صحنه‌ها و نشان دادن لحظاتی می‌پردازد که متناقض با جهان‌بینی راوی است. مثل جریان داشتن زندگی روزمره و عامیانه در کوپه‌های قطار، نشان دادن بچه‌ها به عنوان نسل آینده و... ایجاد این قبیل سایه روشن‌ها در یک رمان لزوما به معنای رد ایده نویسنده یا کاراکترهای اصلی داستان نیست، بلکه به نوعی بعد بخشیدن به فضای کلی حاکمیت بر اثر و به بیان بهتر رد هرگونه مطلق‌گرایی است و این نکته باورپذیری هر چه بیشتر شخصیت‌های داستان را منجر می‌شود.