سه شنبه, ۱۴ اسفند, ۱۴۰۳ / 4 March, 2025
نخستین عشق

من، درست یا نادرست، ازدواج خود را از حیث زمان با مرگ پدرم مرتبط میکنم. ممکن است این دو واقعه ازجهات دیگری نیز با یکدیگر ارتباط داشته باشند. بههرحال، دشوار میتوانم بگویم که در این زمینه چه میدانم.
تا این اندازه میدانم که چندی پیش سر قبر پدرم رفتم و تاریخ وفات او را یادداشت کردم، فقط تاریخ وفات او را چون در آن روز تاریخ تولد او برایم اهمیتی نداشت. صبح رفتم و عصر برگشتم، درهمان قبرستان چیزکی خوردم. اما چند روز بعد چون میخواستم بدانم در چه سنی مرده است ناچار بار دیگر سر قبر او رفتم تا تاریخ تولدش را یادداشت کنم. این دو تاریخ اول و آخر را روی یک تکه کاغذ نوشتم که دم دست خود میگذارم. این شد که حالا میتوانم با اطمینان بگویم که در موقع ازدواج حتماً حدود بیست و پنج سال داشتهام. زیرا تاریخ تولد خودم را، تکرار میکنم، تولد خودم را هرگز فراموش نکردهام و هرگز ناچار نشدهام آن را در جایی بنویسم، تاریخ تولد خودم، دست کم هزارهٔ آن، در حافظهام با رقمهایی حک شده است که گذر عمر به سختی میتواند آنها را محو کند. روز تولدم را هم هروقت بخواهم به یاد میآورم و اغلب آن را به شیوهٔ خودم جشن میگیرم، البته مدعی نیستم که هر بار روز تولدم فرا میرسد چنین میکنم، نه، چون زیادتر از اندازه فرامیرسد، اما اغلب این کار را میکنم.
شخصاً از قبرستانها بدم نمیآید، هروقت ناگزیر شوم به گشت و گذار بروم با کمال میل در آنها گردش میکنم، و خیال میکنم به گردش در قبرستانها میل بیشتری دارم تا در جاهای دیگر.
بوی نعشها که از زیر علف و خاک و برگ به خوبی میشنوم برایم نامطبوع نیست. شاید یکخرده زیادی شیرین و یک خرده سمج باشد اما راستی که چهقدر از بوی زندگان، بوی زیر بغل، بوی پا، بوی ماتحت، بوی قلفهٔ پلاسیده و بوی تخمک بارور نشده بهتر است.
و هنگامی که بقایای پدر من بر آن افزوده شود، هر قدر هم ناچیز باشد، کمتر پیش میآید که اشک به چشمم نیاید. زندگان هر قدر هم خود را بشویند، هر قدر هم به خود عطر بزنند باز هم بوی گند میدهند. آری، هر وقت ناگزیر باید به گشت و گذار رفت، قبرستانها را به من واگذارید و شما خود به صحرا و باغ بروید. من ساندویچ و موز خود را وقتی که روی قبری نشسته باشم با اشتهای بیشتری میخورم و اگر ادرار داشته باشم، که اغلب هم دارم، هر جا که بخواهم میکنم. یا دستهایم را به پشتم میگذارم و میان سنگ قبرهای عمودی و افقی و مایل پرسه میزنم و از نوشتههای روی آنها گرتهبرداری میکنم.
هیچ وقت این نوشتهها برایم بیفایده نبوده است، همیشه سه چهارتایی در میان آنها آنقدر خندهدار است که ناچار با هر دو دست محکم به صلیب یا سنگ یا مجسمهٔ فرشتهٔ بالای آنها میچسبم که نیفتم. نوشتهٔ روی سنگ قبر خودم را مدتهاست آماده کردهام و هنوز هم از آن راضی و خیلی راضی هستم. نوشتههای دیگرم هنوز مرکبشان خشک نشده است که از آنها بیزار میشوم، اما از نوشتهٔ سنگ قبرم هنوز خوشم میآید. این نوشته حاوی یک نکتهٔ دستوری است. بدبختانه چندان احتمال نمیرود که این نوشته بر بالای کلهای که آن را پرورانده است نصب شود مگر آن که دولت در این مورد کاری بکند. اما برای آن که یاد مرا زنده کنند نخست باید خود مرا پیدا کنند و من از آن بیم دارم که دولت برای پیدا کردن مردهٔ من همانقدر به زحمت بیفتد که برای پیدا کردن زندهٔ من. از همین روست که عجله دارم پیش از آنکه دیر شود آن را در این جا ضبط کنم:
خفته اینجا او که زینجا بس گریخت
تا که اکنون از این مکان واپس گریخت
دومین مصراع آن که آخرین مصراع آن نیز هست یک هجای اضافی دارد، اما این اهمیتی ندارد. وقتی که دیگر در این دنیا نباشم خطاهایی بسیار بیش از این را بر من خواهند بخشید. سپس اگر طالع اندکی مدد کند آدم به یک مراسم کفن و دفن درست و حسابی برخورد میکند با شرکت آدمهای زندهای که لباس عزا پوشیدهاند و گاهی بیوه زنی که میخواهد خود را توی قبر بیندازد و اغلب اوقات ماجرای شیرین گرد و غبار پیش میآید هرچند که من دیدهام که در این دنیا هیچچیز نیست که کمتر از این گودالها گردآلود باشد چون همیشه زمین آنها سفت است، بر متوفی هم گردی نمینشیند مگر آن که نعش او سوزانده و زغال شده باشد.
با این همه، این حکایت خندهدار گرد و غبار شیرین است. اما من آنقدرها پابند رفتن به گورستان پدرم نبودم. این گورستان خیلی دور بود، درست در میان روستا و دردامنهٔ تپه، خیلی هم کوچک بود، بیش از اندازه کوچک بود. وانگهی، به اصطلاح جای سوزن انداختن نداشت، اگر چند تا زن دیگر بیوه میشدند پر میشد. من از قبرستان «اولزدورف»(۱)، مخصوصاً از سمت «لین»(۲) در خاک پروس، بسیار بیشتر خوشم میآمد که چهارصد هکتار نعش درهم فشرده بود، اگر چه درمیان آنان هیچ آدم معروفی غیر از هاگن بک(۳) رامکننده حیوانات نمیشناختم.
گمان میکنم برفرازش نقش شیری کندهاند. حتماً مرگ در نظر هاگن بک به شکل شیر بوده است. اتوبوسها، مملو از مردان زن مرده و بیوه زنان و یتیمان در رفت و آمدند. بیشهزارها و غازها و دریاچههای مصنوعی با دستهدسته قو به مصیبتزدگان تسلیت عرض میکنند. در ماه دسامبر بود و هرگز در عمرم تا آن اندازه سردم نشده بود، سوپ مارماهی رد نمیشد، میترسیدم بمیرم، ایستادم تا استفراغ کنم، به مصیبتزدگان غبطه میخوردم.
اما اکنون بپردازیم به موضوعی که کمتر غمانگیز باشد، به موضوع مرگ پدرم. او بود که دلش میخواست من در آن خانه بمانم. مرد عجیب و غریبی بود. یک روز گفت به حال خودش بگذارید، به کار کسی کار ندارد. نمیدانست که من گوش میکنم. حتماً این حرف را بارها به زبان آورده بود اما دفعههای دیگر من آنجا نبودم. هیچوقت حاضر نشدند وصیتنامهاش را به من نشان بدهند، فقط به من گفتند که فلان مبلغ پول برایم گذاشته است.
آن موقع فکر میکردم، و هنوز هم همین فکر را میکنم، که در وصیت نامه خود از آنها خواسته است که اتاقی را که در زمان حیاتش در آن زندگی میکردم به من بدهند و مانند گذشته غذایم را هم به آنجا بیاورند. حتی شاید بقیهٔ وصیت خود را مشروط به همین شرط کرده باشد. چون حتماً دلش میخواسته است که من در آن خانه راحت باشم و الا با این که مرا بیرون کنند مخالفت نمیکرد. شاید فقط دلش به حالم سوخته است.
اما گمان نمیکنم این طور باشد. اگر اینطور بود وصیت میکرد که تمام خانه مال من باشد و در این صورت هم من راحت بودم و هم دیگران، چون به آنها میگفتم شما هم همینجا بمانید، منزل خودتان است! خانهٔ بسیار بزرگی بود. بله، اگر پدر بیچارهٔ من به راستی قصدش آن بوده است که در گور هم از من مواظبت کند پس حسابی کلاه سرش رفت.
و اما در مورد پول، انصافاً باید بگویم که درست فردای روز دفن پدرم بیمعطلی آن را به من دادند. شاید اصلاً برایشان امکان نداشت کاری غیر از این بکنند. من به آنها گفتم، این پول مال خودتان باشد ولی بگذارید من مثل همان وقتی که بابا زنده بود همینجا، توی اتاقم، بمانم. حتی خدا بیامرزی گفتم بلکه دلشان را به دست بیاورم. ولی حاضر نشدند. پیشنهاد کردم که اگر نمیخواهند گرد و خاک خانه را بردارد، هر روز چند ساعتی در خدمت آنها باشم و به خرده کاریهایی که برای نگهداری هر خانهای لازم است بپردازم.
از این جور کارهای جزئی هنوز هم میشود کرد، علتش را نمیدانم. مخصوصاً به آنها پیشنهاد کردم که به گرمخانه رسیدگی کنم. حاضر بودم هر روز سه چهار ساعت توی گرما در گرمخانه بمانم و از گوجهفرنگیها و میخک و سنبلها و بذرها مواظبت کنم. در آن خانه غیر از من و پدرم هیچکس از گوجهفرنگی سردر نمیآورد. اما این را هم قبول نکردند. یک روز که از مستراح بیرون آمدم دیدم که در اتاقم را قفل و اثاثم را جلو در کپه کردهاند. همین خودش به شما نشان میدهد که در آن زمان گرفتار چه یبوستی بودهام. گمان میکنم بر اثر اضطراب دچار یبوست میشدم. اما آیا واقعاً یبس شده بودم؟ فکر نمیکنم.
آرام باش، آرام. با این همه حتماً یبس شده بودم چون اگر غیر از این بود به چه علت آن همه وقت را با آن گند و افتضاح در دستشویی، در کنار آب، میگذراندم؟ هیچوقت چیزی نمیخواندم. نه در آنجا و نه در جاهای دیگر، خیالبافی هم نمیکردم، فکر هم نمیکرد، گیج و منگ به تقویمی که جلو چشمهایم به میخی آویزان بود نگاه میکردم، روی آن تصویر رنگی جوان ریشویی در میان گوسفندها دیده می شد، و مثل پاروزنها خودم را میجنباندم، هیچ عجلهای نداشتم مگر برای آن که به اتاقم برگردم و دراز بکشم. پس همان یبوست بود، نه؟
یا با اسهال اشتباهش میکنم؟ همه چیز در کلهام قاتی پاتی میشود، قبرستان و عروسی و انواع گوناگون اجابت مزاج. اثاثم آنقدرها نبود، آنها را روی زمین، پشت به در، کپه کرده بودند، هنوز هم اثاثم جلو چشمم است که در یک جور تورفتگی تاریک تاریک که دالان ار از اتاق من جدا میکرد تپهتپه شده بود. من ناچار بودم در همین کتهای که از سه طرف بسته بودم لباسم را عوض کنم، یعنی لباس خانه و پیراهن خوابم را با لباس سفر عوض کنم، یعنی با جوراب، کفش، شلوار، پیراهن، کت، پالتو و کلاه، امیدوارم چیزی را فراموش نکنم. پیش از آن که از آن خانه بروم درهای دیگر را هم با چرخاندن دستگیره و هل دادن امتحان کردم ولی هیچ کدام باز نشد. گمان میکنم اگر در یکی از اتاقها باز میشد توی همان اتاق سنگر میگرفتم و فقط با گاز میتوانستند من را از آنجا بیرون کنند. احساس میکردم که خانه طبق معمول پر از آدم است ولی کسی را نمیدیدم.
گمان میکنم هر کدام خودش را توی اتاقش حبس کرده و گوشش را تیز کرده بود. سپس همه به شنیدن صدای بسته شدن در خانه پشت سر من به سرعت آمدند پشت پنجره، اندکی عقبتر، پنهان شده پشت پردهها، بایستی میگذاشتم در خانه باز بماند. و آنوقت درها باز میشود و همگی از مرد و زن و بچه از اتاق خود بیرون میآیند و صداها و آهها و لبخندها و دستها و کلیدها در دستها و یک آخیش همگانی و سپس از همین حرفهای پرت و پلا که اگر اینجور پس آنجور ولی اگر آنجور پس اینجور، یک حال و هوای عیش و شادی که نگو و همه دیگر فهمیدند، بفرمایید سر سفره، بفرمایید سرسفره، اتاق بماند تا بعد. البته همهٔ اینها را در عالم خیال دیدم چون خودم که دیگر آنجا نبودم.
شاید هم همهٔ این امور به طرز دیگری صورت گرفته باشد اما آخر وقتی که قرار است امور صورت بگیرد چه اهمیتی دارد که به چه طرزی صورت بگیرد؟ و آن هم از آن همه لبهایی که مرا بوسیده بودند و آن دلهایی که به من محبت کرده بودند (آدم با دلش محبت میکند، مگر نه؟ یا این را هم با چیز دیگری اشتباه کردهام؟) و آن دستهایی که با دستهای من بازی کرده بودند و آن روحهایی که چیزی نمانده بود مرا تصرف کنند! مردم حقیقتاً عجیب و غریب هستند. بیچاره بابا، اگر آن روز من را میدید، ما را میدید، حتماً حسابی کلافه میشد، یعنی به خاطر من کلافه میشد. مگر این که در آن عالم فرزانگی و رهایی از غبار تن دورتر از پسرش را ندیده چون نعش اوهنوز به غایت خود نرسیده بوده است.
اما حالا حرف را عوض کنیم و به یک موضوع نشاطآورتر بپردازیم، اسم زنی که اندک زمانی بعد از آن با او وصلت کردم، یعنی اسم کوچک او، «ژرژی» بود. دست کم خودش این را به من گفت و من هم تصور نمیکنم دروغ گفتن به من در این مورد برای او فایدهای داشت. البته آدم که هیچوقت یقین پیدا نمیکند. چون فرانسوی نبود اسمش را «گرگی» تلفظ میکرد. من هم که فرانسوی نبودم مانند او «گرگی» تلفظ میکردم. هردو «گرگی» تلفظ میکردیم. نام خانوادگیاش را هم به من گفت ولی من آن را فراموش کردهام.
پانویسها:
۱. Ohlsdorf ـــ محلی است در حومهٔ هامبورگ.
۲. Linne
۳. Hagenbeck ــ کارل هاگن بک «۱۸۴۴ــ۱۹۱۳» رامکنندهٔ حیوانات و سیرک باز آلمان؛ در ۱۹۰۷ باغ وحش هامبورگ را بنیان نهاد؛ از ۱۸۷۵ دور اروپا گشت و حیواناتی را که رام کرده بود به نمایش گذاشت.
۴. ظاهراً اشاره است به کارل لئون هارد راین هولد karl Leonhard Reinhold (۱۷۴۳-۱۸۱۹) فیلسوف اتریشی، شارح و منتقد آثار کانت.م.
۵. Anneــ در زبان فرانسه دو هجایی است.
ساموئل بکت
برگردان: منوچهر بدیعی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست