چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
لانهٔ خرگوش, بهترین توضیح
مادرم به كل فراموش كرده كه من برای جشن عروسی اولم دعوتش كرده بودم. وقتی دنبالش میروم تا از آزمایشگاه بیاورمش از حرفهاش اینطور دستگیرم میشود. دكتر برایش آزمایشی نوشته تا از تاثیر داروها سر در بیاورد. روی یك نیمكت نارنجی نشسته و به مرد پهلو دستیاش توضیح میدهد كه چهطور باید برگهٔ مشخصات را روی تختهٔ زیردستی بگذارد و پر كند. مطمئن هستم كه مرد از او كمك نخواسته است. لابد قبل از آمدن من برای مرد گفته كه من او را به هیچكدام از جشنهای عروسیام دعوت نكردهام.
میگوید: معلوم نیست چرا بیخودی من را فرستادهای ازم خون بگیرید.
- دكتر گفت برات از آزمایشگاه وقت بگیرم. من نفرستادمت.
- خوب، پس چرا اینقدر دیر آمدهای؟ یك ساعت است كه اینجا منتظرم.
- مامان تو یك ساعت زود آمدهای. برای همین اینقدر معطل شدهای. من یك ربع بعد از آن كه پرستار بهم زنگ زد خودم را رساندم.
سعی میكنم با لحن محكمی حرف بزنم اما میخواهم نازش را هم بكشم، برای همین هم درست معلوم نیست که تاثیر حرفهام چیست.
میگوید: عینهو پری میسون حرف میزنی.
- مامان یك نفر میخواهد رد شود.
- درست است معطل كردن مردم كار خوبی نیست. اما خوب میتوانستند بوق بزنند یا بیندازند از یك خط دیگری بروند.
پشت سر مادرم زنی این پا و آن پا میكند تا از راهرو تنگ بیمارستان رد شود. از روبهرو كاركنان بیمارستان با چهارتا صندلی چرخدار میآیند.
- از قیافهاش پیداست كه ماشین اسپرت دارد. ماندم با این هیكلش چه طوری جا میشود.
تصمیم میگیرم به حرفهاش اعتنایی نكنم. گوشوارهٔ بزرگ حلقهای گوشش كرده و روی پیشانیاش جای زخم است و روی گونهاش چسب زخمی چسبانده است. صورتش كمی شبیه مجسمه است. میپرسد:
- كی ماشینمان را برامان میآورد؟
- میخواهی كی بیاورد؟ بشین توی سالن انتظار من میروم از تو پاركینگ ماشین را میآورم.
- آدم وقتی ماشین داشته باشد باید جلوجلو فكر همه چیز را بكند. مگر نه؟ دایم باید همه چیز را پیش بینی كنی: چهطوری باید از پاركینگ بیای تو خیابان راه بگیری. تو ترافیك به این سنگینی از كدام خیابان بروی كه خلوتتر باشد. بعد تا یك خیابان خلوت پیدا میكنی میبینی كه یك زن و شوهر درست وسط خیابان ایستادهاند و دارند كتك كاری میكنند، اصلا هم خیال ندارند از جاشان جم بخورند. آن وقت چاره ای نداری جز این كه بزنی كنار.
می گویم: بهتر از این نمیشود.
- خوب تقصیر خودت است. تو خیاط قابلی هستی، از آن خیاطهای زنانه دوز كه این روزها دیگر كمتر پیدا میشوند. اما عوض این كه بچسبی به خیاطی، از صبح تا شب میشینی پشت كامپیوتر. خانه به آن قشنگی را تو آن شهرك ویلایی ول كردهای آمدهای اینجا، دلت را به این... به این كار پنج روز در هفته خوش كردهای.
- خیلی ممنون كه اوضاع احوال زندگیام را برام روشن كردی.
- آن لباسهای شمشیر دریایی را تمام كردهای؟
- ستارهٔ دریایی. نه، دیشب خسته بودم نشستم پای تلویزیون. اگر آنجا روی صندلی بشینی وقتی آمدم من را میبینی. تو این باد نمیخواهم بیرون بایستی.
- تو همیشه یك بهانهای میاری كه من نباید بیرون بایستم. تو از زنبور میترسی مگر نه؟ یكبار وقتی داشتی با شنكش تو حیاط كار میكردی زنبور انگشت پات را گزید. یادت هست؟ از آن به بعد اسمشان را گذاشتی كت زردها. از دستشان بیچاره شده بودی. تقصیر خودت بود كه موقع كار با شنكش دمپایی پوشیده بودی. اگر عرضه نداری یك شوهر دیگر تور كنی كه برگهای باغچه را برات جمع كند دستکم وقتی میروی تو باغچه كفش راحتی پات کن.
- میشود لطفا دست از سخنرانی برداری و ..
- برو ماشینت را بیار. چرا اینقدر دلواپس من هستی؟ فوقش چند دقیقه سر پا میایستم. مجبور نیستم كه مثل نگهبانهای كاخ باكینگهام آنقدر راست جلوم را نگاه كنم تا از حال بروم.
- باشد. همین جا بایست من میآیم .
- ماشینت چه شكلی است؟
- همان ماشینی كه همیشه داشتهام دیگر.
- اگر نیامدم بیرون بیا دنبالم.
- باشد میآیم مامان. اما چرا نیای بیرون؟
- اگر این ماشینهای اس.یو.وی جلوت را بگیرند نمیبینمت. میآیند این طرف جدولهای پیاده رو، با آن شیشههای دودیشان كه آدم پیش خودش میگوید لابد لیز تیلور یا یك گنگستر معروف آن تو نشسته. یا آن آقا پولداره كی بود مال برونویی؟ چی داشتم میگفتم؟ چی شد یك دفعه یاد سلطان برونویی افتادم؟ آهان، راستی آن آقایی كه داشتم باهاش حرف میزدم میگفت یك بار تو نیویورك درست همان موقع كه دم هتل از تاكسی پیاده میشده الیزابت تیلور از لیموزینش آمده پایین. میگفت از پنجرهٔ ماشین تندتند سگهای كوچولوش را میداده بیرون، به دربان، به پیشخدمت هتل، آرایشگرش كه بیچاره زیر هر كدام از بغلهاش دو تا سگ بوده. اما آنها سگهای خودش بوده اند. مرد بیچاره دستش بند بوده نمیتوانسته به الیزابت تیلور كمك كند. برای همین هم...
- مامان باید برویم.
- من هم باهات میآیم.
- تو كه سوار آسانسور نمیشوی. آخرین باری كه سوار آسانسور شده بودیم از ترس نمیتوانستی از جات جم بخوری.
- خوب تا حالاش كه بالارفتن از پله من را نكشته.
- آن طبقه های آخر پارك كردهام. ببین، همین جا كنار پنجره بگیر بشین و...
- میدانم بعدش چی میشود. نمیخواهد این قدر تكرار كنی.
دستهام را بالا میآورم و تكان میدهم. میگویم: میبینمت.
- با همان ماشین سبزه میآیی دیگر؟ همان ماشین سیاهه كه من به نظرم سبز میآد؟
- آره مامان. من همان یك ماشین را دارم.
- خوب نباید این طوری با من حرف بزنی. امیدوارم هیچ وقت به روز من نیفتی تا بفهمی كه چهقدر بد است كه آدم بعضی چیزهای بیاهمیت را با هم قاطی كند. من میدانم كه ماشین تو سیاه است اما خوب تو نور آفتاب تند به نظر میآید كه سبز است.
میگویم: سر پنج دقیقه برمیگردم.
و از در گردان بیرون میروم. مردی كه جلو من است هر دو دستش توی گچ است و با پیشانیاش شیشه را فشار میدهد. چند ثانیه بعد بیرون هستیم. مرد برمیگردد نگاهم میكند. صورتش گل انداخته است.
میگویم: نمیدانستم اگر فشار بیارم در تندتر میچرخد.
با بیحالی میگوید: میدانستم یك همچین چیزی میگویید.
و میرود.
زن چاقی که در راهرو بیمارستان از کنارمان گذشته بود تو پیادهرو منتظر سبز شدن چراغ است و توی تلفن همراهش وراجی میکند. وقتی که چراغ سبز میشود همان طور که سرش به یک طرف چرخیده راه میافتد، انگار تلفن به گوشش چسبیده و سنگینی آن سرش را خم کرده است. ژاکت گلوگشادی پوشیده با یکی از دامنهای بلند که این روزها همه میپوشند و کفشهایی که به آن میآید و کیف کوچکی هم روی شانهاش تاب میخورد.
- من اینجام.
مادرم این را با صدای بلندی میگوید و وقتی دارم از روی جدول پیادهرو رد میشوم به من میرسد.
- مامان، آسانسور دارد.
- همهاش باید دنبال کارهای من باشی. بیچاره شدهای. الان ساعت ناهارت است؟ دیگر وقت نمیکنی غذا بخوری نه؟ حالا که دیدی حالم خوب است میتوانی من را با تاکسی بفرستی خانه.
- نه نه، مسئلهای نیست. اما تو دیشب به من گفتی که میخواهی بروی آرایشگاه، مگر نمیخواهی برسانمت؟
- آن که امروز نیست.
- چرا امروز است، یکربع دیگر وقت داری. با الوییز.
- نمیخواهم همه بگویند که من میدان را به هم ریختهام. تو چی؟
- نه مامان. چرا دم دكهٔ بلیط فروشی وانمیایستی بعد که من آمدم...
- دم به دقیقه حرفت را عوض میكنی. چرا نمیخواهی باهات بیام تا دم ماشین؟
- با آسانسور؟ میخواهی سوار آسانسور بشوی؟ خیلی خوب راه بیفت.
- از آن شیشهایها که نیست؟
- یکی از دیوارههاش شیشهای است.
- باشد من هم مثل بقیه. خیلی از خانمها هم از اینجور آسانسورها میترسند.
- رسیدیم.
- چه بویی هم میدهد. بهتر است بشینم منتظرت شوم.
- مامان آنور طرف خیابان باید مینشستی، حالا که راه افتادهی آمدهی اینجا میخواهی ببرمت بگذارمت پهلوی آن بلیط فروشه؟ اگر نه یک نفس عمیق بکش و با من بیا. چیمیگی؟
مردی که توی آسانسور است و لباس رسمی پوشیده در را برامان باز نگه داشته است. میگویم: خیلی ممنون. مامان؟
میگوید: فکر کردم بهتر است حرفت را گوش کنم و بروم توی آن غرفه منتظرت بشوم. من را ببر آنجا.
- غرفه نه. دکه. آنجا را میگویی؟ آنجا میمانی؟
مرد همانطور در را با شانهاش باز نگه داشته است. نگاهش به پایین است.
- آره پهلوی آن آقاهه.
- باشد فکر خوبی است.
از آسانسور بیرون میآیم.
- قبلا دیدمش. گفت پسرش دارد توی لاس وگاس عروسی میکند. من هم بهش گفتم که به هیچ کدام از عروسیهای دخترم نرفتهام. پرسید مگر چند بار عروسی کرده است؟ معلومه که من هم راستش را گفتم. او هم گفت:در این باره چه احساسی داری؟ من هم بهش گفتم که تو یکی از عروسیهات یک سگ بود.
- آن همان عروسیام بود که تو هم آمده بودی دیگر. عروسی اولم. یادت نیست که یک حلقهٔ گل انداخته بودی گردن ابنزیر؟ فکر خودت بود.
بازویش را میگیرم و از جلو آسانسور کنار میکشمش.
- آره آن را از یك حلقهٔ گل تو كلیسا باشد كش رفتم. ولی تو و آن مردی كه باهاش عروسی كردی اصلا نرفتید تو. جای سوزن انداختن نبود. خانمها كفش پاشنه بلند پوشیده بودند و جایی نبود كه بایستند، تازه باران هم داشت میگرفت.
- آن روز هوا آفتابی بود.
- اینش را یادم نیست. اما یادم هست که لباست را مامان بزرگ دوخته بود.
- نه. میخواست بدوزد، اما من همان لباسی را پوشیدم كه از لندن خریده بودیم.
- بیچاره مامان بزرگ حتما دلش شكسته بوده.
- آنموقع آرتروزش همچین عود كرده بود كه یك خودكار هم نمیتوانست بردارد، چه برسد به سوزن زدن.
- حتما دلش را شكستهای.
- خیلی خوب مامان. این بحث ما را به ماشین نمیرساند. حالا میخواهی چی کار کنی؟
- همان کاری که مارشالها میکنند.
- چی؟
- مارشالها. زمان ما مردم به مارشالها نمیخندیدند.
- مامان شاید بد نباشد بروی دم آن دكه بایستی تا من بیام. لازم هم نیست با بلیطفروش حرف بزنی. میروی آنجا؟
- اشکال دارد بیام با تو سوار آسانسور بشوم؟
- نه. اما این باید سر حرفت وایستی. نمیتوانیم تمام وقت در آسانسور را باز منتظر بگذاریم. مردم كار و زندگی دارند.
- ببین داری چهطوری با من حرف میزنی؟ خیال میکنی من هیچچیز حالیم نیست؟ چرا این قدر حرفهات را تكرار میكنی؟
توی كیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را پایین انداخته و من كف سرش را از بین موهایش كم پشتش میبینم. میگویم:مامان؟
- بله بله دارم میآیم. فكر كردم شاید آن كارتی كه اسم آرایشگرم را روش نوشتهام همراهم باشد.
- اسمش الوییز است.
- خیلی ممنون عزیزم. پس چرا تا حالا نگفتی؟
به برادرم تیم زنگ میزنم. میگویم:
حالش بدتر شده است. اگر میخواهی تا هنوز آنقدرها حالش خراب نشده ببینیش همین الان یك بلیط هواپیما رزرو كن.
میگوید: تو كه خبر نداری چهقدر کار سرم ریخته. صبح تا شب دارم سگدو میزنم.
- تیم، من خواهرتم، الان موضوع سر کارهای تو نیست، من...
- مدتها است كه روز به روز دارد اوضاعش وخیم میشود. باز خدا پدر تو را بیامرزد كه نگهاش میداری. هر چی باشد زن مهربانی است. من حاضرم تمام خرجش را بدهم. تو آدم صبور و پر حوصله ای هستی.
- تیم. حالش خیلی بدتر شده. اگر برات مهم است، اگر مهم است، همین الان بیا به دیدنش.
آن بیتی
برگردان: دنا فرهنگ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست