یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

واکاوی در علل و ریشه های فقر


واکاوی در علل و ریشه های فقر

در سرتاسر تاریخ و تقریبا تا سال های میانی قرن ۱۸ میلادی, فقر توده ای تقریبا در همه جا وضعیت طبیعی آدمی تلقی می شد سپس انباشت سرمایه و یک سری اختراعات مهم, انقلاب صنعتی را به بار آورد

در سرتاسر تاریخ و تقریبا تا سال‌های میانی قرن ۱۸ میلادی، فقر توده‌ای تقریبا در همه جا وضعیت طبیعی آدمی تلقی می‌شد. سپس انباشت سرمایه و یک سری اختراعات مهم، انقلاب صنعتی را به بار آورد.

با وجود ناکامی‌هایی که گهگاه رخ می‌داد، بر سرعت پیشرفت اقتصادی افزوده شد. امروزه فقر توده‌ای عملا در آمریکا، کانادا، استرالیا، نیوزیلند، ژاپن و تقریبا در تمام اروپا از میان رفته است. سیستم سرمایه‌‌داری بر این پدیده فائق آمده است یا در حال تفوق بر آن می‌باشد. با این حال فقر عمومی و همگانی هنوز در اغلب کشورهای آمریکای لاتین، بیشتر کشورهای آسیایی و اکثر نقاط آفریقا دیده می‌شود.

با این حال حتی آمریکا که ثروتمندترین کشور دنیا است، همچنان از مشکل «کانون‌»های فقر و نیز از مشکل افراد رنج می‌برد.

بروز موقتی پدیده فقر یا تنگدستی نتیجه‌ای تقریبا ضروری از نظام کسب و کار رقابتی و آزاد است. در چنین سیستمی بنگاه‌ها یا صنایع خاصی رشد کرده یا متولد می‌شوند و دیگران تضعیف شده یا می‌میرند. بسیاری از سرمایه‌گذارها و کارگران صنایعی که از بین می‌روند، ناتوان از تغییر محل سکونت یا شغل خود هستند یا تمایلی به این کار ندارند. فقیر شدن افراد می‌تواند نتیجه ناکامی در مواجهه با رقابت داخلی یا خارجی، کاهش یا حذف تقاضا برای برخی کالاها، اتمام ذخیره چاه‌ها یا معادن، تبدیل یک قطعه زمین به بیابانی بی‌آب و علف، خشکسالی، سیل، زلزله یا دیگر بلایای طبیعی باشد. هیچ راهی برای پیشگیری از بیشتر این اتفاق‌ها وجود ندارد و هیچ راه درمانی متصور نیست که همه آنها را دربر گیرد. هر یک از آنها احتمالا طرح‌ها و برنامه‌های کاهشی یا تعدیل خاص خود را می‌طلبند. هرگونه راهکار عمومی که بتوان در این راستا توصیه کرد، در بهترین حالت می‌تواند به عنوان بخشی از مشکل بزرگ‌تر فقر فردی تلقی گردد.

سوسیالیست‌ها تقریبا همواره از این مشکل با عنوان «تناقض فقر در میان وفور» نام می‌برند.

معنی ضمنی این عبارت تنها این نیست که این نوع فقر غیرقابل بخشش و ناموجه است، بلکه این معنا را نیز به همراه دارد که وجود آن باید تقصیر کسانی باشد که این «مقدار زیاد و وفور» متعلق به آنها است. با این حال، بیشترین احتمال برای مشاهده مشکل، زمانی است که سرزنش پیشاپیش «جامعه» را متوقف کنیم و به دنبال تحلیلی غیراحساسی و غیرعاطفی باشیم.

● متنوع و بین‌المللی

وقتی شروع به صورت‌برداری جدی از عوامل فقر فردی مطلق یا نسبی می‌کنیم،‌ چنان متنوع و فراوان به نظر می‌رسند که حتی قادر به دسته‌بندی آنها نخواهیم بود. با این حال در اغلب بحث‌ها می‌بینیم که عوامل بروز فقر فردی تلویحا به دو گروه مجزا تقسیم شده‌اند؛ آنهایی که به قصور افراد فقیر ربط دارند و آنهایی که این گونه نیستند. به لحاظ تاریخی بسیاری از افراد موسوم به «محافظه‌کار» گناه فقر را کاملا بر دوش فقرا انداخته‌اند. به گفته آنها، فقرا بی‌عرضه، مست یا مفت‌خور هستند: «اجازه دهید اینها مشغول به کار شوند.» از سوی دیگر، اغلب افرادی که «لیبرال» نامیده می‌شوند، همه به جز خود فقرا را مقصر بروز فقر می‌دانند. به‌زعم اینها افراد فقیر در بهترین حالت اگر «استثمار شده»، «قربانی توزیع نامناسب ثروت» یا «قربانی لسه‌فر [آزادی اقتصادی] بی‌عاطفه و احساس» نباشند، «بخت‌برگشته» و «بینوا» هستند.

اما آشکار است که حقیقت تا این حد ساده نیست و هیچ یک از این دو باور صحت ندارند. ممکن است هر از گاهی با فردی روبه‌رو شویم که به نظر آید بی‌آن که هیچ خطایی مرتکب شده باشد، با فقر دست به گریبان باشد (یا بی‌آنکه هیچ حسن و مزیتی داشته باشد، از ثروت‌ زیادی برخوردار باشد). همچنین ممکن است گهگاه فردی را بیابیم که فقط به خاطر قصور خود فقیر باشد (یا کاملا به خاطر محاسن و امتیازات خود ثروتمند باشد). اما در اغلب موارد با آمیزه‌ای گره خورده از عوامل مختلف برای فقر یا غنای نسبی هر فرد مشخص مواجه می‌شویم.

به علاوه هرگونه برآورد کمی در باب نقش قصور در برابر بدشانسی و نگون‌بختی کاملا دلخواهانه و من‌درآوردی به نظر می‌رسد. آیا حق داریم مثلا بگوییم که فقر هر فرد مشخص تنها به میزان یک درصد یا ۹۹ درصد به خاطر قصور خودش است- یا هر درصد معین دیگری را در این‌باره تعیین کنیم؟ آیا می‌توانیم حتی برای آنهایی که عمدتا به خاطر اشتباهات و خطای خود به فقر مبتلا شده‌اند، در مقابل آنهایی که اساسا در نتیجه شرایط خارج از کنترل خود فقیر گردیده‌اند، برآورد کمی معقول و دقیقی را ارائه دهیم؟ آیا در حقیقت هیچ‌گونه استاندارد عینی برای تمایز نهادن میان این افراد در اختیار داریم؟

«بروز موقتی پدیده فقر یا تنگدستی نتیجه‌ای تقریبا ضروری از نظام کسب و کار رقابتی و آزاد است.»

تصویری مناسب از برخی شیوه‌های قدیمی نگاه به این مساله را می‌توان از مقاله نوشته شده در باب «فقر» در دایره‌المعارف اصلاح اجتماعی که در ۱۸۹۷ منتشر گردید، یافت. [۱] این مقاله به جدولی اشاره می‌کند که توسط پروفسور وارنر در کتاب خود با نام بنیادهای خیریه آمریکا آورده شده است. در این جدول نتایج بررسی‌های انجام شده در سال‌های ۱۸۹۰ تا ۱۸۹۲ توسط انجمن‌های خیریه بالتیمور، بوفالو و نیویورک، بنیادهای مرتبط بوستون و سینسیناتی، مطالعات چارلز بوث در بخش‌های استپنی و سنت‌پانکراس لندن و گزارش‌های بوهمرت در باب ۷۶ شهر آلمان که در ۱۸۸۶ منتشر شد، گرد هم آمده است. در هر یک از این مطالعات سعی شده بود که «مسبب اصلی» بروز فقر برای هر یک از افراد یا خانواده‌های فقیری که مورد بررسی قرار گرفته بودند، مشخص شود. بیست عامل از این نوع «عوامل اساسی» در کنار هم فهرست شده بود.

پروفسور وارنر تعداد موارد فهرست شده تحت هر عامل در هر یک از مطالعات فوق را در هر جا که به صورت درصد بیان نشده بود، به این شکل درآورد، سپس متوسط غیروزنی نتایج به دست آمده در پانزده مطالعه را برای هر یک از این «عوامل فقر محاسبه شده با استفاده از شمارش موارد» به دست آورد و دست آخر به درصدهای زیر رسید. در ابتدا شش عامل نشان‌دهنده رفتارهای نادرست آمدند: مصرف شدید مشروبات الکلی ۰/۱۱درصد، هرزگی و بی‌بندوباری ۷/۴ درصد؛ تنبلی و کاهلی ۲/۶ درصد؛ ناکارآیی و بی‌عرضگی ۴/۷ درصد؛ ارتکاب جرم و تقلب ۲/۱ درصد و خوی پرسه‌زنی و ولگردی ۲/۲ درصد. اینها مجموعا سهم عوامل مربوط به رفتارهای نادرست را به ۷/۳۲ درصد می‌رسانند.

پروفسور وارنر سپس چهارده «عامل نشان‌دهنده بداقبالی» را ذکر کرد که عبارتند از حبس نان‌آور خانواده در ۵/۱ درصد موارد، مرگ والدین یا رها شدن توسط آنها ۴/۱ درصد، بی‌توجهی از سوی اقوام و خویشان ۰/۱ درصد، نبود حمایت مرد ۰/۸ درصد، بیکاری ۴/۱۷ درصد، عدم‌اشتغال به میزان کافی ۷/۶ درصد، شغل دارای پرداخت اندک ۴/۴ درصد، شغل خطرناک یا ناسالم ۴/۰ درصد، بی‌توجهی مردم جامعه ۶/۰ درصد، تصادف ۵/۳ درصد، بسیاری یا مرگ در خانواده ۶/۲۳ درصد، نقص جسمی ۱/۴ درصد، جنون ۲/۱ درصد و کهولت سن ۶/۹ درصد که این موارد سهم عوامل مربوط به بداقبالی را در مجموع به ۴/۸۴ درصد می‌رسانند.

● نبود استانداردهای عینی

اجازه دهید بلافاصله این نکته را ذکر کنم که این جدول به لحاظ یک عمل آماری تقریبا هیچ ارزشی ندارد و سر در گمی‌ها و اختلاف‌ها آنچنان زیاد است که به نظر می‌آید ارزش تحلیل نداشته باشد. متوسط‌های وزنی و غیروزنی به گونه‌ای مایوس‌کننده با هم در آمیخته شده‌اند.

به‌علاوه مثلا اینکه تمام موارد بیکاری یا اشتغال با دستمزد پایین را تحت‌گروه عوامل مربوط به «بداقبالی» قرار دهیم و هیچ یک از آنها را جزو ضعف‌ها و نقایص شخصی نگنجانیم، یقینا غریب به نظر می‌آید.

حتی پروفسور وارنر خاطرنشان می‌سازد که بیشتر این ارقام تا چه حد دلبخواهی و من درآوردی هستند: «فردی در تمام زندگی خود بی‌عرضه و کاهل بوده است و حالا پیر شده است. عامل فقر بی‌عرضگی است یا کهولت سن؟... شاید در کل ۷۰۰۰ مورد به ندرت بتوان حالتی را مشاهده کرد که در آن فقر و تنگدستی ناشی از یک عامل واحد باشد.»

اما اگر چه جدول مورد اشاره ارزش چندانی در مقام یک تلاش جهت کمی‌سازی نتایج ندارد، هر تلاشی برای بیان و دسته‌بندی عوامل موجد فقر توجه‌ها را به این سمت جلب می‌کند که این قبیل عوامل تا چه حد می‌توانند زیاد و متنوع باشند و نیز توجه ما را به مشکل جداسازی قصورهای خود فرد از سایر عوامل جلب می‌نماید.

امروزه اداره تامین اجتماعی و دیگر آژانس‌های دولت فدرال آمریکا سعی می‌کنند با گروه‌بندی کردن خانواده‌های فقیر طبق «شرایط مرتبط با فقر» استانداردهای عینی را به کار گیرند. از این رو جداول و فهرست‌های مقایسه‌ای را در باب موارد زیر در اختیار خواهیم داشت: درآمد خانواده‌های کشاورز،‌ غیرکشاورز، خانواده‌های سفیدپوست و سیاه‌پوست، خانواده‌های طبقه‌بندی شده با استفاده از سن «سرپرست»، خانواده‌های دارای سرپرست زن و مرد، اندازه خانواده، تعداد اعضای کمتر از ۱۸ سال، وضعیت تحصیلی و سواد سرپرست خانواده (سالیان تحصیل در دوره ابتدایی یا راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه‌)، وضعیت شغلی سرپرست خانواده، تجربه شغلی سرپرست (تعداد هفته‌هایی که وی کار کرده یا بیکار می‌ماند)، «دلیل اصلی عدم‌کار: بیماری یا معلولیت، تحصیل،‌ کار در خانه، ناتوانی در یافتن شغل، سن ۶۵ سال یا بیشتر، سایر موارد»، شغلی که سرپرست خانوار بیشترین مدت را در آن به کار اشتغال داشته است، تعداد افراد صاحب درآمد در خانواده و ...

این گروه‌بندی‌ها و ارقام نسبی و درآمدهای مقایسه‌ای آنها مشکل را به طور عینی مشخص می‌سازند، اما هنوز بخش عمده‌ای از کار به چگونگی تفسیر نتایج بستگی دارد.

● رو به آینده

پروفسور ادوارد بنفیلد از دانشگاه هاروارد در کتاب خود به عنوان جهنم، ‌نظریه‌ای جالب و تحریک‌کننده را مطرح ساخته است. [۲] او جامعه آمریکا را به چهار «فرهنگ طبقاتی» تقسیم می‌کند که با طبقه‌های فرادست، میانی، کارگر و فرودست ارتباط دارند. او هشدار می‌دهد که این «خرده‌فرهنگ‌ها» لزوما در اثر شرایط فعلی اقتصادی تعیین نمی‌شوند، بلکه جهت‌گیری غریضی

روان شناختی هر فرد به سوی تامین آینده‌ای نزدیک‌تر یا دورتر مشخص‌کننده آنها است.

در آینده محورترین سمت از این سنجه، فرد متعلق به طبقه فرادست انتظار طول عمر زیادی را دارد، مشتاقانه امیدوار به آینده فرزندان، نوه‌ها و حتی نواده‌های خود است و به آینده موجودات انتزاعی از قبیل جامعه، ملت یا بشریت نیز اهمیت می‌دهد. این شخص مطمئن است که اگر به خود زحمت دهد، می‌تواند آینده را تا حد بسیار وسیعی براساس اهداف خود شکل دهد. از این رو وی از انگیزه‌ها و محرک‌های قوی برای «سرمایه‌گذاری» در جهت بهبود شرایط آتی خود – مثلا جهت چشم‌پوشی از بخشی از رضایت خاطر فعلی خود به امید قادر ساختن فردی (خودش، فرزندانش، بشریت و ...) جهت بهره‌مندی از رضایت بیشتر در زمانی در آینده – برخوردار خواهد بود. در مقابل داریم:

«فرد متعلق به طبقه فرودست به طور لحظه‌به‌لحظه زندگی می‌کند. اگر او اندکی آگاهی و هوشیاری راجع به آینده داشته باشد، این هوشیاری به چیزی ثابت، مقدر و خارج از کنترل او ربط خواهد داشت. رویدادها برای او اتفاق می‌افتند و این فرد آنها را به وجود نمی‌آورد. غریزه بر رفتار او سیطره دارد،‌ حال این یا به این خاطر است که نمی‌تواند خودش را جهت چشم‌پوشی از رضایت فعلی برای دستیابی به رضایت خاطری در آینده به نظم درآورد یا به این خاطر که هیچ حسی از آینده ندارد؛ بنابراین این شخص شدیدا اسراف‌کار و عاقبت‌نیندیش است. هر چه که قادر به مصرف فوری آن نباشد را بی‌ارزش تلقی می‌کند. نیازهای جسمانی او (و به ویژه نیاز به برقراری ارتباط جنسی) و علاقه او به «عمل» بر هر چیز دیگری – و یقینا بر تمام کارهای روزمره او – تقدم می‌یابند. او فقط به این دلیل که برای زنده ماندن نیاز است کار می‌کند و از این شغل بدون نیاز به مهارتی خاص به شغلی دیگر جابه‌جا می‌شود، بی‌ آن که هیچ علاقه‌ای به کار داشته باشد.» [۳]

پروفسور بنفیلد سعی در ارائه برآوردهایی دقیق از تعداد این قبیل افراد متعلق به طبقه فرودست نمی‌کند، با این حال در یک جا به ما می‌گوید که «این قبیل خانواده‌ها [ی مبتلا به مشکلات زیاد] هم بخش اندکی از تمام خانواده‌های موجود در شهر (شاید حداکثر ۵ درصد) و هم از خانواده‌های دارای درآمد پایین‌تر از خط فقر (شاید ۱۰ تا ۲۰ درصد) را تشکیل می‌دهند. با این حال مشکلاتی که این گونه خانواده‌ها به بار می‌آورند، هیچ تناسبی با تعداد آنها ندارد. مثلا یک نظرسنجی در سنت پل در ایالت مینه سوتای آمریکا نشان داد که ۶ درصد از خانواده‌های این شهر ۷۷ درصد از کمک‌های عمومی، ۵۱ درصد از خدمات بهداشتی و ۵۶ درصد از خدمات سلامت روانی و مددکاری اصلاحی این شهر را از آن خود می‌کنند.» [۴]

واضح است که اگر «فرهنگ طبقه فرودست» در شهرهای ما تا این اندازه که پروفسور بنفیلد ادعا می‌کند، مزمن و لاینحل باشد (و هیچ کس نتواند در باب صحت تصور خود از یک گروه بزرگ شک کند)، موقعیتی که سیاست‌گذاران دولتی می‌توانند به آن دست یابند با محدودیت مواجه خواهد شد.

● به خاطر لیاقت یا به خاطر شانس

پیشینیان ما معمولا در قضاوت راجع به برنامه‌های کمک و اعانه، اعمال تمایز دقیق میان فقرای «لایق» و «نالایق» را ضروری می‌دانستند، اما همان طور که دیده‌ایم، انجام این کار در صحنه عمل بسیار مشکل است. این امر همچنین مشکلات فلسفی دردسرسازی را به همراه می‌آورد. ما معمولا دو عامل مهم را به عنوان عوامل تعیین‌کننده فقر یا ثروت هر فرد مشخص در نظر می‌گیریم که عبارتند از «لیاقت شخصی» و «شانس». «شانس» را تلویحا هر چیزی تعریف می‌کنیم که باعث شود وضعیت اقتصادی (یا غیره) هر فرد در مقایسه با آنچه شایستگی‌ها و تلاش‌های وی برایش به بار می‌آورد‌، بهتر یا بدتر شود.

«هر چه کف درآمدی تضمین‌شده بالاتری را ایجاد کنیم، تعداد افرادی که دلیلی برای کار یا برای پس‌انداز نمی‌بینند، زیادتر خواهد شد.»

تعداد کمی از ما در بررسی این نکته درباره خودمان منصفانه عمل می‌کنیم. اگر نسبتا موفق باشیم، اکثرا موفقیتمان را به طور کامل به استعدادهای ذهنی یا تلاش شدید خودمان نسبت می‌دهیم. اگر در دستیابی به آرزوهای مادی و این جهانی‌مان با ناکامی روبه‌رو شده باشیم، این وضعیت را به بدشانسی و حتی شاید به شانس افتضاح خود ربط می‌دهیم.

در صورتی که دشمنان ما (یا حتی برخی از دوستانمان) بهتر از ما عمل کرده باشند، تمایل داریم این موفقیت برتر آنها را عمدتا به خوش‌شانسی نسبت‌ دهیم.

اما حتی اگر می‌توانستیم در هر دوی این حالات تا حد زیادی منصفانه قضاوت کنیم، آیا همواره این امکان وجود دارد که بین نتایج «لیاقت» و «شانس» تمایز قائل شویم؟ آیا اینکه فردی از پدر و مادری ثروتمند به دنیا آمده باشد و نه از والدینی فقیر، خوش‌شانسی نیست؟

یا اینکه فردی به جای آنکه در فقر و بی‌توجهی بزرگ شود، از تربیت خوب در دوران کودکی و نیز از آموزش خوب بهره‌مند بوده باشد، شانس نیست؟ مفهوم شانس را باید تا چه حد وسعت بخشیم؟ آیا اینکه شخصی با نقص جسمی – فلج، کر، کور یا مستعد برخی بیماری‌های خاص – به دنیا بیاید، صرفا به خاطر بدشانسی او نیست؟ آیا همچنین اگر کسی با خصوصیات ذهنی‌اش ضعیف – احمق، عقب‌مانده و کندذهن – به دنیا بیاید، تنها از شانس بد او نیست؟ حال در این صورت و طبق همین منطق اگر کسی با استعداد، تیزهوش یا نابغه به دنیا آید، ‌صرفا به خوش‌شانسی او ربط ندارد؟ و اگر این چنین است، آیا باید امتیازات یا اعتبارات ناشی از تیزهوشی او را از وی دریغ کرد؟

معمولا افراد را به خاطر پرانرژی بودن یا تلاش شدید،‌ تحسین و به خاطر تنبل یا بی‌عرضه بودن سرزنش می‌کنیم. آیا خود این ویژگی‌ها و تفاوت‌ها در میزان انرژی نمی‌توانند دقیقا به همان اندازه تفاوت در ضعف یا قدرت ذهنی یا فیزیکی، ذاتی و مادرزادی باشند؟ در این حالت آیا مجاز به تحسین تلاش زیاد یا خرده گرفتن از تنبلی افراد خواهیم بود؟

اگرچه ممکن است پاسخ به این قبیل سوالات به لحاظ فلسفی سخت باشد، اما در عرصه عمل پاسخ‌هایی قطعی را به آنها می‌دهیم. افراد را به خاطر نقایص جهانی محکوم نمی‌کنیم (اگرچه برخی از ما حق دست انداختن آنها را نداریم) و همچنین به خاطر اینکه به نحوی مایوس‌کننده کندذهن هستند (به جز زمانی که به ما آزار می‌رسانند)، مورد انتقاد قرار نمی‌دهیم.

اما یقینا افراد را به خاطر تنبلی یا بی‌عرضگی سرزنش می‌کنیم یا آنها را به این خاطر قابل‌تنبیه می‌دانیم، زیرا در صحنه عمل دریافته‌ایم که افراد معمولا به سرزنش و مجازات یا تحسین و اعطای پاداش واکنش نشان داده و در مقایسه با دیگر حالات بیشتر تلاش می‌کنند. این همان چیزی است که وقتی سعی می‌کنیم بین فقرای «لایق» و «نالایق» تمییز نهیم، واقعا در ذهن داریم.

● محرک و انگیزه چه می‌شود؟

همواره مساله مهم، تاثیر کمک‌های بیرونی بر انگیزه‌های افراد است. از یک سو باید به خاطر داشته باشیم که ضعف یا ناامیدی شدید به بروز انگیزه منجر نمی‌شود. اگر به فردی که واقعا از گرسنگی رنج می‌برده است غذا دهیم، احتمالا در حال حاضر انگیزه‌های او را نه کاهش که افزایش می‌دهیم، اما هر گاه بیش از مقدار کافی جهت حفظ قدرت و سلامتی معقول به فردی بیکار که دارای تنی سالم است غذا دهیم و به‌ویژه اگر این کار را برای مدت درازی ادامه دهیم، خطر تحلیل و تضعیف انگیزه‌های او برای کار و پشتیبانی از خودش را زیاد می‌کنیم. متاسفانه افراد زیادی هستند که تنگدستی و فقر تقریبی را به داشتن شغلی دائمی ترجیح می‌دهند. هر چه کف درآمدی بالاتری را تضمین کنیم، تعداد افرادی که دلیلی برای کار یا پس‌انداز نمی‌بینند، زیادتر خواهد شد. هزینه این شرایط حتی برای جوامع ثروتمند نیز می‌تواند دست آخر کمرشکن گردد.

یک برنامه حمایتی «ایده‌آل»، چه خصوصی و چه دولتی برنامه‌ای است که:

۱) همه افراد دارای نیازهای مبرم که این شرایط به خاطر کوتاهی خودشان نیست را تا حدی که فقط برای سطح معقولی از سلامت و بهداشت آنها کافی باشد، مورد حمایت قرار دهد.

۲) هیچ کمکی به افرادی که در چنین شرایطی قرار ندارند و شدیدا محتاج به کمک نیستند، ‌ارائه نکند.

۳) انگیزه‌های هیچ فردی را برای کار یا پس‌انداز یا بهبود مهارت‌ها و قدرت کسب درآمد کاهش ندهد، یا از بین نبرد، بلکه این قبیل انگیزه‌ها را حتی به گونه‌ای امیدوارانه افزایش دهد، اما ایجاد سازگاری میان این سه هدف بسیار سخت است. هر چه به حصول کامل به یکی از این اهداف نزدیک‌تر شویم، احتمال آن که به یکی از دو هدف دیگر دست یابیم کمتر می‌شود. جامعه در گذشته هیچ راه‌حل کاملی برای این مشکل پیدا نکرده است و بعید به نظر می‌آید که در آینده نیز چنین راه‌حلی را بیابد. به عقیده من بهترین چیزی که می‌توان به حصول آن امید داشت، حد وسطی است که هیچ گاه کاملا راضی‌کننده نخواهد بود.

خوشبختانه امروز شرایط در آمریکا به گونه‌ای است که اهمیت این مشکل دائما رو به تضعیف است؛‌ چرا که تولید کل این کشور تحت نظام اقتصاد آزاد به طور پیوسته در حال افزایش است.

مشکل واقعی فقر، نه از جنس «توزیع» که از جنس تولید است. فقرا به این خاطر فقیر نیستند که چیزی از آنها دریغ می‌شود، بلکه دلیل فقر آنها این است که این افراد به هر روی به مقدار کافی تولید نمی‌کنند. تنها شیوه پایدار جهت رفع مشکل فقر، افزایش قدرت کسب درآمد این اشخاص است.

منابع در دفتر روزنامه موجود است.

هنری هازلیت

هنری هازلیت (۱۸۹۴-۱۹۹۳) روزنامه‌نگاری مشهور بود که مطالبی را حول مسائل اقتصادی برای جراید بسیاری از جمله نیویورک تایمز، وال‌استریت ژورنال و نیوزویک می‌نوشت. شاید او بیش از همه به خاطر نگارش کتاب کلاسیک «اقتصاد در یک درس» (۱۹۴۶) شناخته شده باشد.

مترجم: محسن رنجبر

منبع: Mises Daily