جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

عروس آتش


عروس آتش

سفر به تالا ب شادگان

زندگی رنگ نخل می‌گیرد و آفتاب در چشمانت می‌نشیند، نشستنی. دل گرفته آسمانش که سر باز می‌کند یکریز می‌شود. هرآنچه در دل دارد بیرون می‌ریزد. وقتی می‌آید چنان می‌آیدکه تمام زندگی را خیس می‌کند و همه رد پاها را می‌شوید. برای همین است که اینجا ردی از گذشته‌‌ها نیست. زندگی اینجا همیشه خیس و گل‌آلود است .

پا به پای جاده اهواز و آبادان که بشوی، تازه با ما هم‌خاطره‌ می‌شوی؛به خاطره‌هایی که آه از نهادت برمی‌آورد و آتش به دلت می‌نشاند داغ و سرخ.

نخستین هور تالاب شادگان که در دل چشمانمان می‌نشیند، پا سست می‌کنیم. توان جلو رفتن نداریم. پس می‌زنین به دل هور. زیبایی این تالاب، پرواز مرغان ماهی‌خوار و مردان ماهیگیر دشداشه‌پوش و زنان برقع‌زنش هیچ راهی برای گذشتن از این همه بکری و زیبایی برایمان نمی‌گذارد، هرچند پیش ازآمدن به این همه زیبایی با دردهایش گریسته‌ایم. زندگی اینجا لابه‌لای نخلستان و پا به پای نیزار جان گرفته است. زندگی ای که روی آب روان است. ونیزی ویران و پر از درد و فراموشی.

اهالی این هورهای روان بر آب‌های تالاب شادگان به مهمان گاه و بیگاه و به سرک کشیدن‌های بی‌موقع عادت دارند. جاده را به سوی هور که می‌کشانیم، بچه‌های هور پابرهنه و گل‌آلود به استقبالمان می‌آیند. با خنده‌ بر لب‌ها و صورت‌هایی که پشت بیماری‌های پوستی گم شده‌است. صدای خنده‌هاشان و تکرار مدام صدایی که می‌گوید:«آمد، عروس آتش آمد»، پلی می‌شود بین ما و آنها. پلی که انگار تا به ابد ادامه دارد. پا به پای بچه‌ها در میان هور رها می‌شویم. همان زمان که مردی با دشداشه بلندش در میان تالاب گم می‌شود. او در پی صید ماهی است همچنان که مرغ ماهی‌خوار. تا روزگار بوده چنین بوده مرد ماهیگیر و مرغ ماهی‌خوار روزی از تالاب برمی‌گرفته‌اند. تالابی که به نام بزرگ‌ترین تالاب بین‌المللی خاورمیانه نام خود را در کنوانسیون رامسر حک کرده است. کنوانسیونی که به درد لای جرز هم نمی‌خورد. چه برسد که بخواهد تالاب را از چنگال مرگی که بر سر آن سایه افکنده نجات دهد.

● اخراجی‌ها در تالاب شادگان

بچه‌های هور همچنان پا به پای ما می‌آیند. نمی‌دانیم توی ذهن آنها چه می‌گذرد. اما نگاه بعضی از آنها می‌سرد روی دوربین‌ها و ضبطی که به همراه داریم. کنجکاویشان به لمس آنها منجر می‌شود. یکی از آنها که زیبایی چشمانش از دست این همه زگیل و جوش جان سالم به در برده می‌پرسد از کجا آمده‌ای. از تهران. می‌پرسم می‌دانی تهران کجاست. می‌گوید: نه. می‌گویم دوست داری بیایی تهران؟ می‌گوید: نه. می‌گویم چرا؟ سکوت می‌فرستد و سماجتم برای یافتن افق آرزوهای آنها گر می‌گیرد. چشم‌هایش دو دو می‌زد دنبال دوربینی که توی دست‌هایم به کار ثبت لحظه نشسته‌ است. می‌گویم توی تهران دوربین‌های عکاسی زیادی هست.

باز هم سرانگشتانی است که به لمس دوربین می‌رسد. نه راه به جایی نبرد‌م. این پل، پل بین من و او فروریختی است. باید از مسیر دیگری وارد می‌شدم. دانستن اسم راهی است برای هم‌صحبت شدن و هم‌صحبتی آغازی است بر همدلی. حنانه، زینب، جاسم، علی و... . مدرسه می‌روی؟ زینب: «نه.» مدرسه می‌روی؟ علی: «نه.» مدرسه می‌روی؟ تو حنانه، با آن چشمان شهلایت. با چشمان سیاه گم شده در هور و نیزار. باران خورده، باران‌های گاه و بیگاه زندگی: نه نمی‌روم. خانم اینجا همه اخراجی هستند. پسرک است که مرا از چشمان حنانه می‌گیرد. اخراجی بود و رد خنده‌ای که روی لب بیشتر آنها می‌نشیند. یک لحظه مات می‌مانم. این همه اخراجی به چه جرمی؟ مگر چه کار کرده‌اید؟ چه کار کرده‌اید که معلمی میزهای درس و مشق و مدرسه را از شما گرفته است. لحظه‌های کشف رویا را. لحظه‌های یافتن خود را. تجدید شدیم و بعد هم اخراج. اخراج در هور یعنی مردودی. هیچ‌کس هم با آن مشکلی ندارد. اگر تمام هور را بگردی به انگشتان یک دست هم کسانی با مدرک سیکل پیدا نمی‌کنی. زندگی جهنمی در بهشتی طبیعی. از این تفسیر بیشتر بگویی غلو کرده‌ای، کمتر بگویی جفا کرده‌ای. در همان زمان که تو از صدای پرندگان لای نیزارها لذت می‌بری و به تماشای غروب سرخ خوزستان می‌نشینی، بچه‌های هور از کلاس‌های درس گرفته می‌شوند بدون این‌که به شب کسی کابوسی وارد شود.

اینجایی که مقصد مرغان مهاجری است که از چهارسوی جهان خسته و پرزنان خودشان را به نیزارهای هور می‌رساند. سرزمین دختران سیه چشم و بی‌رویا. نه حرفی باید، واژه‌ای که کار را تمام کند. تا کابوسی که به نام زندگی در هور جریان دارد را برای آنها تعبیر کند. اما راه به جایی نمی‌برم. زینب تو می‌خواهی چه کاره شوی؟ شوهر کنم. نه، پیش از عروس شدن؟ به مادرم کمک می‌کنم. پیش از آن که آنقدر قد بکشی که بتوانی کدبانوی خانه‌ شوی. درس، مدرسه، دانشگاه. خانم اینجا دختر‌ها بیشتر از ۵ کلاس درس نمی‌خوانند. تازه اگر اخراجی نباشد. پسرها اما می‌توانند بروند چند هور آن‌طرف‌تر. تو جاسم می‌خواهی چه کار شوی. شکارچی. شکار‌‌ِ چی؟ پرنده. صید ماهی. گاوداری. مرد دشداشه‌پوش همچنان قایق می‌راند. آرام آرام. قایقی خواهم ساخت. خواهم انداخت به آب. دور خواهم شد از این شهر غریب. نه، او برمی‌گردد. افق آرزوهای او و بچه‌هایی که گرداگردمان را گرفته از لابه‌لای نیزارهای این هور آن‌طرف‌تر نمی‌رود. اینجا سقف آسمان آنقدر کوتاه هست که کسی دنبال پرهایش نمی‌گردد.

● ماهی‌ها حوضشان آلوده است!

بزرگ‌تر‌های هور اما هنوز کنجکاویشان با ما فاصله دارد. نزدیک می‌شویم پابه‌پای کودکان هور. چند مرد جوان و قایقی که همه زندگی‌شان است. من به سوی آنها می‌روم. مرد ماهیگیر از ماهی‌ها چه خبر؟ هیچ. خانم! به خدا بگو ماهی‌های شادگان حوضشان آلوده است. چرا؟ چون تالاب‌ این روزها محلی برای دفن زباله‌های نفتی و آلودگی‌های صنعتی و شهری شده است. ماهی‌ها نمی‌توانند نفس بکشند. مرغان مهاجر هم با آسمان اینجا قهر کرده‌اند. ناگاه آسمان بغض می‌کند. ابر روی ابر. نابهنگام و بی‌خبر. می‌‌آید و زمینگیرت می‌کند.

ماهی‌های شادگان حوضشان آلوده است. چرا؟ چون تالاب‌ این روزها محلی برای دفن زباله‌های نفتی و آلودگی‌های صنعتی و شهری شده است. ماهی‌ها نمی‌توانند نفس بکشندبرای همین اینجا همیشه خیس است. به ما هم توصیه می‌شود تا پیش از شروع باران از هور بیرون بزنیم وگرنه تا ساعت‌ها زمینگیر می‌شویم. زمین گل‌آلود است و پر از پهن گاومیش‌ها و تکه‌‌حصیرهای ‌رها. در هور خیابان و کوچه بی‌معنی است. حالا شاید بتوانی کوچه‌ای را به قد چند خانه بیابی. اهالی از دل قایق پیاده و سواره می‌شوند. می‌آیند و می‌روند. باز هم هور ما را به دنبال خویش می‌کشاند. خانه‌ای ساخته شده از نیزار را پشت سر می‌گذاریم.

دختری جوان در چارچوپ دری به نظاره ما ایستاده است. سلام می‌کنم. جواب می‌شنوم. آرام و کمی بی‌صدا. چند سالت است؟ ۲۱ سال. ازدواج کرده‌ای؟ خیر. چقدر درس خواندی‌؟ تا پنجم ابتدایی. مدرسه رفتن دختران در اینجا محدود به همان دوره ابتدایی است. اگر بتواند فارغ‌التحصیل شود. آنان الگوپذیر مادرانشان هستند یعنی ازدواج و خانه‌داری. ازدواج‌ها درون‌فامیلی است. بنابراین سرنوشت آنها سرانجام در خانه همسایه بغلی یا پشت سری رقم می‌خورد. اگر خیلی دور باشد هور بعدی. مثل همین دختر. آنها قصه عروس آتش را دیده‌اند اما باور ندارند که آن قصه هرگز برای عروس هور نمی‌افتد. شاید برای همین است که من برای آنها عروس آتش هستم. از بالای سر دختر چند بار مسیر خانه‌شان را می‌روم و می‌آیم. از گاومیش‌ها رد می‌شوم. در حیاط بزرگ خانه چرخی می‌زنم. به مادر خانه می‌رسم که بدون کوچک‌ترین توجهی به ما از حصیر سبد می‌بافد. سبدی برای ماهی‌های صید شده توسط مردش لابد. سبدی که چند ساعت بعد پر از ماهی‌های تالاب در دستان زنی پیچیده در چادر عربی در کنار جاده به انتظار مسافر نشسته است.

● خارج از محدوده

حالا دیگر واژه‌های بی‌جان سدها را شکسته‌اند و جوانان را هم به جمع ما و کودکان کشانده‌اند. چشم‌ها لبریز حرف‌است و لب‌ها به لبخند تلخی باز می‌شوند. بین جمعیت تازه‌دامادی پیدا می‌شود که دیپلم دارد. دختر از همین هور گرفته است. او صدای جمعیت پابرهنه لباس مندرس هور می‌شود. اینجا نه مرکز بهداشتی است نه کسی دست یاری آنها را در دست توانگرش می‌فشرد. ازدواج‌های فامیلی هم آتشی برافروخته و زیبایی صورت سبزه و گرم آنها را پشت بیماری‌های پوستی گم کرده است.

اینجا دخترانی را می‌یابی که ۲۰ سال از سن آنها گذشته اما شناسنامه ندارند. این مساله را همان داماد جوان دیپلمه به ما می‌گوید. از تلاش شورای هور می‌گوید که البته صدایشان به جایی نرسیده است. مگر هور شورا هم دارد؟ سرانگشتان جمع به سوی مردی بالای دیوار یکی از خانه‌ها می‌رسد. او رئیس شورای هور است. بی‌خیال اتفاقی که در دل هور می‌افتد به کار مشغول است. می‌گویند خبرنگار است. می‌گوید خب که چه؟ درباره دردهای هور می‌نویسد. می‌گوید: دردهای هور را به مسوولان گفته‌ام. از او خواهش می‌کنم از دیوار پایین بیاید تا حرف‌هایش را ضبط ‌کنم.

شاید این نوشته راه به جایی ببرد. مرد پوشیده در دشداشه نگاهی از سر بی‌میلی به من می‌کند و به کار خود ادامه می‌دهد. می‌خوانم از نگاهش که می‌گوید: از این نوشته آبی گرم نمی‌شود. او تجربه کرده است. او خو کرده است. آنها خو کرده‌اند به این زندگی خیس. نه کسی از آنها سراغ می‌گیرد نه سایه سنگین آداب و رسوم از سرشان برچیده می‌شود. اینجا رویایی برای فردا نیست. برمی‌گردیم. صدای بچه‌هایی پشت سرمان می‌آید که می‌گویند چقدر لهجه‌شان ضایع بید. با خود می‌اندیشم آیا آن جعبه جادویی که خلاصه همه زندگی خارج از هور است به آنها یاد خواهد داد که به دنبال پر پرواز خود باشند.

زهرا کشوری